•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپنجاهودوم
محمد علی از لب حوض برخاست پشت شلوارش را تکاند و گفت:
هم باید حواست رو جمع تر کنی هم دلت رو گنده تر کن آبجی خانم
چادرم را در هم جمع کردم و گفتم:
حواسم جمعه
تو بدجور منو ترسوندی هم یهو بی سر و صدا اومدی پشتم هم صداتو کلفت کردی وحشت کردم
به سر تا پایم اشاره کردم و گفتم:
ببین این قدر ترسیدم نامحرم باشی برای این که خودمو بپوشونم دست نجسم رو به روسری و لباس و چادر و همه جام زدم سر تا پام نجس شد
محمد علی دست در جیب شلوارش کرد و گفت:
اشکال نداره بعدش برو حمام
دستش را از جیبش بیرون آورد و گفت:
جاش برات یه هدیه دارم ...
گیره موی زرد رنگی را به سمتم گرفت و گفت:
اینو احمد داد برات بیارم
لبخند روی لبم نقش بست و در حالی که دست دراز کردم گیره را بردارم پرسیدم:
پیش احمد بودی؟
به تایید سر تکان داد
_حالش خوب بود؟
_خوبه .... گفت میخواد بره چناران .... دیدن خواهرش
لب حوض نشستم که محمد علی کلیدی را نشانم داد و گفت:
گفت بهت بگم نگرانش نشی
اینم کلید اتاقتونه
اجاره دو هفته رو پرداخت کرده
کلید را به سمتم گرفت و گفت:
گفت اگه دو هفته شد و برنگشت بری وسایلت رو برداری و اتاق رو تخلیه کنی
_یعنی این همه طولانی قراره اونجا بمونه؟
محمد علی با فاصله کنارم نشست و گفت:
زودتر بر می گرده
دلت رو بد نکن
به سمت محمد علی چرخیدم و پرسیدم:
کی قراره بره؟
_الان تو راهه شایدم رسیده باشه
من اول اونو رسوندم تا اتوبوسا بعدش اومدم سر خاک مادرش
تا رسیدم یه فاتحه خوندم چشم چرخوندم دیدم تو و خانباجی و محمد حسن دارین میرین منم دنبال تون اومدم مواظب تون باشم
می دونستم محمد حسن میذاره میره
_رفته کمک خانباجی خرت و پرت بخرن
_اون باید پیش تو می موند نه که با خانباجی بره خرید
بچه که نیست هر کی رفت مغازه اینم پی اش بره
گیره را در جیب لباسم گذاشتم از جا برخاستم و گفتم:
اتفاقا چون بچه نیست همراه خانباجی رفت.
رفت کمکش کنه
کنار تشت روی پا نشستم و گفتم:
خانباجی دیگه سنی ازش گذشته
جون نداره خریدا رو تنها بیاره خونه
دیگه باید یکی دیگه رو بفرستین خرید خونه رو انجام بده
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نبی الله یوسفی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•