عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوپنجاهوهشتم در حالی که از پله ها بالا می
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپنجاهونهم
در حالی که مچ دستم را گرفته بودم وارد اتاق شدم.
مچم به شدت درد گرفته بود و پوست دستم قرمز شده بود.
اشک هایم را پاک کردم، چادرم را در آوردم و کاسه روحی گوشه اتاق را برداشتم.
چهار تخم مرغ درون کاسه گذاشتم و از کتری رویش آب جوش ریختم.
کاسه را روی علاء الدین گذاشتم و کنار رختخواب علیرضا نشستم.
هنوز صدای خانم همسایه از حیاط می آمد.
این بار داشت با حاج خانم سر و صدا می کرد.
با ضربه محکمی که به شیشه در اتاق خورد از جا برخاستم، چادرم را روی سرم انداختم و در اتاق را باز کردم.
هنوز سلام نکرده بودم که حاج خانم پرسید:
خواهرم چی میگه؟ تو رفتی آشپزخونه غذاش رو خوردی؟
دوباره اشک در چشمم جوشید.
به زیر چشمم دست کشیدم و گفتم:
حاج خانم من به خودشونم گفتم من به غذای ایشون کاری نداشتم
همسایه با عصبانیت فریاد زد:
دروغ نگو دروغگو
رو به حاج خانم کردم و گفتم:
حاج خانم من دروغی ندارم بگم.
من رفتم آشپز خونه دیدم در قابلمه شون بازه فقط درش رو گذاشتم روش ...
حاج خانم من بچه شیر میدم
همسایه عصبانی گفت:
چون بچه شیر میدی باید راه بیفتی بی اجازه غذای این و اونو بخوری
_اجازه بدید من حرفم رو بزنم ...
دوباره رو به حاج خانم کردم و گفتم:
حاج خانم من بچه شیر میدم
اگه یک ذره حتی قدر یه ارزن غذای شبهه ناک بخورم در مقابل این بچه مسئولم و باید جواب پس بدم
من حتی اگه از گرسنگی هم بمیرم بی اجازه کسی دست به غذاش نمی زنم
تنها خطای من این بود دیدم در قابلمه غذای ایشون بازه گفتم درش رو ببندم چیزی توش نیفته ... همین ...
_این قدر شعر نباف و جانماز آب نکش
غذای منو خوردی قابلمه رو خالی کردی دروغم میگی
_من نخوردم غذاتونو باور کنید!
_پس غذا خودش غیب شده؟
چرا تا قبل اومدن تو توی این خونه غذاها خودش غیب نمی شد؟
تا قبل اومدن تو که ما از این ماجراها نداشتیم ...
انسی خانم میان کلامش پرید و گفت:
تا جایی که من یادمه هر کی تازه اومد تو این خونه شما یه الم شنگه راه انداختی و گفتی تا قبل اومدن تو ما از این ماجراها نداشتیم
همیشه همین حرفا رو می زنی همین کارا رو می کنی ولی چون خواهر حاج خانمی کسی جرأت نداره بهت چیزی بگه
حاج خانم به او تشر زد و گفت:
تو دخالت نکن انسی
انسی خانم قدمی جلو آمد و گفت:
اگه دخالت نمی کردم که خواهرت الان دست این طفلک رو شکسته بود
خانم همسایه به سمت انسی خانم چرخید و گفت:
زبونت دراز شده بپا کار دستت نده
انسی خانم لبخندی مصنوعی زد و گفت:
منو که حاج خانم گفته جمع کنم برم دیگه هر چی بگم هر کار بکنم کار دستم نمیده
ولی قبل رفتنم دم تو رو قیچی می کنم این قدر خون به دل همه نکنی
_من هر کار کنم به تو ربطی نداره نمیخواد وکیل وصی بقیه بشی
_تو برای کسی درد سر نساز تا من وکیل وصی نشم
دلم نمی خواست این جر و بحث ادامه داشته باشد.
با تشر و دعوای حاج خانم هر دو تقریبا ساکت شدند و من بدون این که منتظر باشم ببینم دعوا به کجا می کشد به اتاق مان برگشتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رسول یوسفی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•