eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوچهل مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و ر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همراه خانباجی علیرضا را به حمام بردیم و شستیم. خانباجی سریع بر تن علیرضا لباس پوشاند و او را به اتاق برد. به خاطر استحمام کمی بدن علیرضا خنک شده بود و خانباجی برای این که زودتر تبش فروکش کند قبل از قنداق کردن کمی پیاز کف پای او گذاشت. علیرضا را شیر دادم و خواباندم که خانباجی برایم کمی میوه و تنقلات آورد و گفت: مادر برات لباس تمیز و گرم گذاشتم توی حمام خودت هم یه حمام برو خستگیت در بیاد. لباس هایم را برداشت و گفت: اینا رو هم می برم بشورم خواستم لباس ها را از دستش بگیرم و گفتم: نه خانباجی زحمت تون میشه خودم می شورم _نه مادر چه زحمتی ... آقاجانت چند وقتیه لباسشویی خریده خیلی زود و سریع لباسا رو می شوره میندازم تو اون صدای در حیاط آمد و بعدش صدای راضیه در حیاط پیچید. با شوق برای دیدن خواهرم از جا برخاستم. من از پله های اتاق بیرون دویدم و راضیه از پله های ایوان بالا دوید و با دیدن هم به گریه افتادیم و با شوق و دلتنگی هم را در آغوش کشیدیم. هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر از خانواده ام دور شوم و تا این حد دلتنگ شان شوم بعد از این که کلی هم را در آغوش کشیدیم راضیه مرا از خود جدا کرد ، نگاهی به شکمم انداخت و پرسید: زایمان کردی؟ به تایید سر تکان دادم که گفت: ای جانم پس مامان شدی تو هم؟ بچه ات کو که خاله اش قربونش بره _تو مهمون خونه خوابه راضیه با شوق به سمت اتاق راه افتاد و من هم دنبالش رفتم. چادرش در میانه اتاق از سرش افتاد و راضیه بی توجه به چادرش خودش را بالای سر علیرضا رساند. کنارش نشست وبا ذوق و محبت خاصی خیره علیرضا شد و گفت: الهی قربونش برم چه کوچولوئه چند وقتشه؟ کنار راضیه نشستم و گفتم: یازده روزشه _الهی بگردم ... اسمش رو چی گذاشتین؟ _علیرضا خم شد و گونه علیرضا را بوسید و گفت: الهی عاقبت به خیر بشه ... آه کشید و گفت: الهی بزرگ شدن و دامادیش رو ببینی .... خدا برات حفظش کنه داغش رو نبینی هیچ وقت دلم برای راضیه سوخت. قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود را گرفت و با لبخند نگاه به علیرضا دوخت شانه اش را فشردم که گفت: مهدی منم اگه مریض نمی شد الان یک ساله بود _هنوزم به یادشی؟ راضیه نگاه به من دوخت و گفت: میشه نباشم؟ بچه ام تو کمتر از دو دقیقه که من اومدم نمازم بخونم جون داد و تموم شد با هر دو دست زیر چشم هایش دست کشید و گفت: همه فکر می کنن چون سرم به نعیمه گرم شد و بعدشم باردار شدم فراموشش کردم ولی شبی نیست خوابش رو نبینم باردار که شدم حسنعلی یه مدت نمیذاشت برم سر خاکش داشتم دق می کردم دست راضیه را گرفتم که گفت: مدام به حضرت رباب متوسل میشم کمکم کنه _این بچه ات چرا سقط شد؟ لبخند تلخی به رویم زد و گفت: انگار قسمتش نبود دنیا بیاد .... اینم شش ماهه بود دیگه دارم از عدد شیش می ترسم _پس تازه سقط کردی سر تکان داد و گفت: دو هفته ای میشه ... با صدای در حیاط راضیه اشکش را پاک کرد از جا برخاست و گفت: برم ببینم کی اومده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شعبانعلی اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•