•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیودوم
اشکم را پاک کردم و گفتم:
حیف اینه تو باشی و من کنارت نباشم
آه کشیدم و گفتم:
همیشه تو سخت ترین شرایط منو از خودت دور کردی
_من مَردم سختی هم مال مرده
تو کم کنار من سختی نکشیدی
دلم نمیخواد به خاطر من یه بلایی سرت بیاد که نشه جبرانش کرد
_تو الان داغداری ... روا نیست تنهات بذارم تو این مصیبت
احمد با آه کشیدن سعی کرد بغضی که صدایش را می لرزاند را پنهان کند و گفت:
نگران من نباش ...
از پا در نمیام.
هر وقت دلم گرفت و بی طاقت شدم میام این جا پیش امام رضا آروم می گیرم
مادرم هم که همین جا ... دفنه ...
تو برو پیش خانواده ات ...
همراه اونا مراسمای مادرم رو شرکت کن ...
چشمش را فشرد و ادامه داد:
جای من زینب رو بغل بگیر و آرومش کن ...
سر خاک مادرم برو و جای من خاکش رو ببوس...
اشک احمد چکید.
به صورتش دست کشید از جا برخاست و گفت:
پاشو زودتر بریم
وسایلم را برداشت و من هم علیرضا را بغل گرفتم.
با غم و غصه ای که در دلم نشسته بود با امام رضا وداع کردم و پا به پای احمد از حرم خارج شدم
کنار خیابان ایستادیم و احمد ماشینی را دربست کرایه کرد.
ماشین که به راه افتاد احمد علیرضا را از بغلم گرفت.
چندین بار او را بوسید و نوازشش کرد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان نور الدین و محمد شفیع اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•