عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سیویکم _ولی آمارا که یه چیز دیگه میگه! این جمله و تحلیل م
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_سیودوم
کتایون فوری خط رو گرفت و رفت جلو:
_بله بعضا اعتقاد غلط میتونه فجایعی بسیار بدتر از بی اعتقادی رو رقم بزنه اینو هم تجربیات عینی بشری میگه....
حس پیروزی خاصی توی صداش موج میزد... میدونستم منظورشون چیه! سر بلند کردم و به چشمهای ژانت خیره شدم:
_حق کاملا با توئه اگر در دینداری کج فهمی و تهجر وارد بشه میتونه بسیار خطرناک تر از بی خدایی باشه
چون هم ماشین کشتار و فاجعه ی انسانیه و هم آبروی دین و دیندارا رو میبره... من خوب میدونم تو از چی حرف میزنی و معنا و علت این کنایه ها چیه و بابتش هم بسیار متاسفم
تو حق داری اگر ناراحت باشی ولی تو هیچی درباره حقیقت این ماجراها نمیدونی. درباره تفاوت هایی که منجر به شکل گیری این غده های سرطانی شده...
اینکه جامعه اسلامی اصلا تکفیریها رو مسلمان حساب نمیکنه و بی دلیل فقط به واسطه اونها بدنام میشه!
چشمهاش هرلحظه پرتر و پرتر میشد و اشک شبیه بلور روی تیله های عسلی و معصومش میلرزید...
با نهایت درماندگی گفتم:
_خوب به من نگاه کن! به من میاد یه عده آدم بی گناه و بی طرف و بی خبر رو منفجر کنم؟
صورتش از یادآوری اون واقعه خیس شد... با بغض مظلومانه ای گفت:
تو جای من نیستی که بفهمی چی کشیدم وقتی اون برج لعنتی جلوی چشمم ذره ذره سوخت و خاکستر شد... کی میتونه بشینه و سوختن پدر و مادرش رو تماشا کنه... اون انفجار کابوس تمام شبهای این 16 سال منه...
کتایون عصبی روی میز ضرب گرفته بود و لبش رو میجوید
به سختی دست دراز کردم و دستهاش رو توی دست گرفتم...
واکنشی نشون نداد فقط به گریه ادامه داد...و من هم به حرف زدن:
_عزیزم نمیشه یه فرقه منحط رو به کل اعتقاد نسبت داد از همه چیز میشه سوء استفاده کرد از همه چیز
این تکفیری ها بیشتر از همه به مسلمون ها صدمه زدن... هم آبروشون رو بردن هم خونشون رو ریختن... اراضی شون رو اشغال کردن خونه هاشون رو خراب کردن آواره شون کردن
صد برابر مسیحی و اروپایی و آمریکایی مسلمون کشتن... همین داعش توی سوریه و عراق چکارها که نکرد. خب اینا که همه مسلمون بودن. چه شیعه چه حتی سنی. مطمئنم اگر فقط چند نمونه از جنایاتشون رو بگم حتی دلش رو نداری که بشنوی اگر اینجاها بمب کار میزارن و ساختمون منفجر میکنن
اونجا شهرها رو اشغال میکنن وارد خونه مردم میشن سرشون رو میبرن بچه هاشون رو میکشن زنهاشون رو اسیر میکنن.
خب اون مردم که خودشونم مسلمونن
معلوم میشه برای اینا اصلا اسلام مطرح نیست دنبال سیطره و قدرتن. یه مشت وحشی جاه طلب که هیچ رحم و انسانیتی توی وجودشون نیست کوک شدن که آبروی دین رو ببرن
مسلمون ها هم قربانی این پدیده ی شوم هستن هم در اذهان بابتش بازخواست میشن!
بخدا این ظلمه. ما خودمون شاکی هستیم خون خود ما ریخته شده
چه کسایی مقابل داعش ایستادن و با مقاومت و خون دادن شرش رو کنترل کردن و نگذاشتن مثل سرطان متاستاز کنه و به جاهای دیگه ی کره زمین سرایت کنه؟
بازم همین مسلمون ها
اگر مردم مسلمان از همه بلاد اسلامی، در عراق و سوریه مقابل این حیوانات ایستادگی نمی کردن و اونها بر عراق و شام همون چیزی که میخواستن، سیطره پیدا میکردن حکومت تشکیل میدادن اقتصاد و درآمد پیدا میکردن، دیگه مردم جهان آسایش داشتن از دستشون؟
همینطوری کلی صدمه زد اگر رسما حاکم میشد چی میخواست بشه!
نمیدونم خبر پاکسازی اراضی و پایان سیطره زمینی داعش رو که پارسال اعلام شد اصلا شنیدید یا نه
خب این نتیجه همت و مجاهدت و مبارزه و کشته شدن چه کسانی بود؟ تدبیر چه کسانی بود؟ مسلمونها
چند سال قبل رو به یاد بیار تازه اونچیزی که شما دیدید با جهنمی که تو خاور میانه بپا کردن خصوصا در سوریه و عراق اصلا قابل قیاس نیست
ولی یه لحظه تصور کن کسی جلوشون نمی ایستاد و الان داعش یک کشور بود! نفتشم که همه میخریدن حمایت مالی و همه جانبه هم که میشدن
چه اتفاقی می افتاد؟ این شرّ، شرّ کوچیکی نبود دامنگیر بود چیزی نبود که یکجا حبس بشه سرایت میکرد به سرعت! ولی جهان بجای اینکه ممنون این مقاومت و این تلاش مسلمون ها باشه چه برخوردی میکنه؟
چیزی نمیگفت... فقط گوش میکرد
_همیشه بدترین کشتارها به لحاظ تعداد و کیفیت تو کل دنیا در حق مسلمون ها صورت میگیره. ولی کسی نمیبینه.
همین یمن! اصلا انگار هیچ نهاد حقوق بشری یمن رو نمیبینه! خیلی زور داره بخدا طلبکار باشی ولی مثل بدهکارا باهات برخورد کنن!
خیلی سخته تو رو با دشمن قسم خورده ت یکی کنن بابا اونا بچه های ما رو هم کشتن خون جوون های ما هم برای مبارزه با این شیاطین روی زمین ریخته اونا خون ما رو حلال میدونن!
ولی شما ما رو با اونا یکی میدونین واقعا خیلی دردآوره برای من وقتی تو بابت دشمنم منو بازخواست میکنی و خون به ناحق ریخته شده ی پدر و مادرت رو از من طلب میکنی!
سرش رو بلند کرد و با همون صورت خیس و چشمهای سرخش بهم خیره شد...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیویکم احمد ماشین را کنار خیابان پارک کرد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیودوم
احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت:
قربون چشم گفتنت بشم.
زیر لب خدا نکندی زمزمه کردم.
احمد با لبخند ماشین را به راه انداخت.
در راه کلی حرف زد و خندیدیم.
دیگر از او خجالت نمی کشیدم و از بودن در کنار او احساس آرامش داشتم و خوشحال بودم.
در دل خدا را هزار بار شکر کردم که آقا جان اجازه داد ما با هم بیرون بیاییم.
احمد مرد خوبی بود و از دیشب تا آن لحظه جای خودش را در دلم باز کرده بود و احساس می کردم با همه وجودم دوستش دارم.
به کوهسنگی رسیدیم.
تا به حال به آن جا نرفته بودم.
مکان شلوغی بود و از ظاهرش معلوم بود محلی برای تفریح و خوشگذرانی جوانان است.
با این که احمد گفت به دعای امام رضا برکت گرفته اما هیچ رنگ و بویی از امام رضا در آن جا دیده نمی شد.
زنان و دختران بی حجاب و یا کم حجاب زیادی در آن جا دیده می شد.
احمد کتش را در آورد و کراواتش را باز کرد و در ماشین گذاشت. دست مرا گرفت و گفت:
بریم.
به ناچار هم قدم با او به راه افتادم ولی هر لحظه از هر قدمی که بر می داشتم پشیمان می شدم.
دلم نمی خواست در این فضا باشم.
احمد پرسید:
بریم بالای کوه؟ از اون بالا همه مشهد پیداست
کفش هایم را بهانه کردم و گفتم:
نه با این کفشا سختمه
احمد به کفش هایم نگاه کرد و گفت:
خوب پس بریم باغ وحش؟
تا حالا رفتی؟
رویم را با چادرم محکم گرفتم و گفتم:
نه ... تا حالا نرفتم.
احمد بازویش را دور بازویم پیچید و گفت:
پس واجب شد با هم بریم.
احمد بازویم را محکم چسبیده بود و من از خجالت آب می شدم.
این طور راه رفتن مان درست نبود.
ولی رویم هم نمی شد چیزی به او بگویم.
با هم به تماشای حیوانات بی گناهی که در قفس ها محبوس و زندانی بودند رفتیم.
شیر های خسته و افسرده،
ببرهای خواب و بیکار و حیوانات دیگری که همه بی حال در قفس های شان
ما به تماشای آن ها و آن ها به تماشای ما بودند.
شاید در لحظه از دیدن این همه حیوانات مختلف که آفریده خدا بودند ذوق می کردم اما بعدا برایشان غصه ام می گرفت.
از تماشای باغ وحش که فارغ شدیم به درون پارک رفتیم و روی نیمکتی نشستیم.
احمد رفت بستنی خرید تا با هم بخوریم.
هر دو سر به زیر بودیم تا چشم مان به اطراف مان و جوانان جاهل نیفتد.
هنوز بستنی ام تمام نشده بود که احمد زیر لب استغفرالله گفت و دستم را گرفت و گفت پاشو بریم.
بی حرف به دنبالش راه افتادم.
سوار ماشین که شدیم با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم این آدما رو نبینم.
نمی دانم چه دیده بود اما حسابی رنگش بر افروخته شده بود.
به سمتم چرخید و گفت:
می خواستم ببرمت مزار علمایی که این جا خاک شدن ولی ...
لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره
منم کفشام پاشنه داره زیاد نمی تونم راه برم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
فدای خودت و کفشات برم من
_اوا خدا نکنه
احمد لپم را کشید و با ذوق گفت:
چقدر تو شیرینی
همه صورتم به لبخند شکفت که گفت:
خنده هاتم خیلی قشنگه.
با این که از حرفش خجالت کشیدم اما لبخندم عمیق تر و بیشتر شد.
احمد با عشق نگاهم کرد و گفت:
بد جور ازم دل می بری.
با حرف هایش قلبم را نشانه گرفته بود و نمی دانست چه بلایی به سرم می آید.
نگاه از او دزدیدم و سر به زیر انداختم
توضیح:
باغ وحش مشهد ابتدا در پارک کوهسنگی بود و بعد از انقلاب به وکیل آباد منتقل شد و در مکان این باغ وحش در کوهسنگی برجی ساخته شده است
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•