❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_سیوهشتم
_اه توام شورشو درآوردی یه کلمه بگو زنگ میزنی یا نه...
_خیلی خب بابا خوش اخلاق...
لبخندش در اومد: ممنون
یادم میمونه...
_لازم نکرده
گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم
یازده صبح ما یا به عبارتی پنج و نیم غروب اونا!
شماره رو گرفتم و گذاشتم روی بلندگو
بعد از چند تا بوق برداشت...
_بله؟
دست کتایون با شنیدن صداش بی اراده روی سینه نشست
چشمهاش رو بست و عمیق نفس کشید...
مونده بودم از کجا شروع کنم
بالاخره تصمیم گرفتم: سلام خانوم کمالی ببخشید مزاحمتون میشم...
_سلام جانم بفرمایید امری هست؟
_ببخشید من قصد مزاحمت ندارم فقط یه مطلبی هست یعنی یه پیغامیه که به من واگذار شده که موظفم با شما درمیون بگذارم
_بفرمایید گوش میکنم
_من... راستش... یکم گفتنش سخته... شما و همسر سابقتون آقای فرخی....
حرفم رو قطع کرد: پیغامتون از طرف اونه؟ لطفا دیگه با من تماس نگیرید!
چشمم به نگاه نگران کتایون موند و زبونم برای ممانعت از قطع شدن تماس فوری به تقلا افتاد:
_نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن
جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟
هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید...
چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: کتایون...
فوری گفتم: بله کتایون... دختر شماست درسته؟
_چرا این سوال رو میپرسید؟
صداش رنگ بغض داشت وقتی این سوال رو پرسید...
بغضی که از گوش کتایون دور نموند و خم شد سمت گوشی...
گفتم: کتایون... دختر شما
دوست منه...
بغضش ترکید و صدای گریه ش شنیده شد
بغض کتایون هم...
ولی اون صداش رو با دستی که جلوی دهن گرفت پنهان کرد
ادامه دادم: من نمیخوام اذیتتون کنم یا مزاحمتون بشم ولی...
یه چیزی ذهن کتایون رو سالهاست که درگیر کرده
که من بهش قول دادم براش حلش کنم...
با همون صدای بغض آلود گفت: اصلا از کجا باید بدونم راست میگی؟
_دروغ گفتن به شما برای من چه سودی داره؟
من که از شما پول نمیخوام فقط یه سوال دارم که جوابش به درد هیچ کس جز کتایون نمیخوره
_خب بپرس...
_چرا از پدر کتایون جدا شدید و چرا انقدر راحت ولش کردید و رفتید؟
_راحت؟!... شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر راحت دیگران رو قضاوت کنید؟
_من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو براتون تکرار کردم چیزی که ذهنش رو درگیر کرده
چیزی که سالهاست اذیتش میکنه...
_من بچه م رو ول نکردم من مجبور شدم ترکش کنم
کتایون سر بلند کرد و نگاهش رو به من داد
خیلی مستاصل بود و نگاهش پر از سوال...
فوی پرسیدم: ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم میشه واضحتر صحبت کنید؟
_من که نمیتونم زندگی نامه م رو برای شما تعریف کنم خانم
چرا خودش زنگ نمیزنه و سوالش رو نمیپرسه
میخوام با خودش حرف بزنم و همه چیزو براش توضیح بدم...
نگاهی به کتایون کردم
سرش رو به حالت منفی تکون داد
گفتم: ببخشید ولی کتایون دلش نمیخواد با شما صحبت کنه حداقل قبل از اینکه دلیل موجهی بشنوه
نفس عمیقی کشید: شما راضیش کنید که باهام حرف بزنه
کتایون سرش رو با دستهاش پنهان کرد و روی زانوش خم شد
حق هم داشت البته لحن ملتمسانه ی مادرش دل منم به درد آورده بود...
ولی حتما فکر میکرد هنوز برای آشتی خیلی زوده که سکوت کرد و باز من مجبور شدم ادامه بدم:
_من وقتی میتونم راضیش کنم که یه دلیل قانع کننده براش داشته باشم
وگرنه کتایون هم خیلی یه دنده ست و هم خیلی دلخور
مطمئنم که قبول نمیکنه...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیوهشتم
به قیافهات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر درگم نیستی
درست میگم؟
با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم.
آهسته پرسید:
احساست چیه؟ راضی هستی؟
با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم:
حق با تو بود...
شاید بیشرمی باشه اینو بگم
ولی از دیشب تا الان واقعا عشقرو تجربه کردم همونی که تو گفتی
من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضیام
صورت راضیه از شادی شکفت و گفت:
خدا رو شکر
از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم.
مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید:
شما دو تا چی با هم پچپچ میکنین؟
راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت:
هیچی مادر جان داشتم حالش رو میپرسیدم.
خانباجی با خنده و کنایه گفت:
حالش پرسیدن نداره
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ درون
نمیبینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده
مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم.
مادر گفت:
خداروشکر که بچهام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده
الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه
خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت.
مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسهای برداشت، به دستم داد و گفت:
بیا دخترم
این کیسه طلاهاته
ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه.
کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
مادر جعبهای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
اینم مال توئه
با تعجب پرسیدم:
مال من؟!
در جعبه را باز کردم.
پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود.
مادر نشست و گفت:
اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده.
راضیه با خنده گفت:
این احمد آقا چه کارا میکنه.
خانباجی گفت:
لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمیدونن
خیلی خجالت کشیدم.
مادر گفت:
اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت
راضیه گفت:
چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی.
نگاهم به درون جعبه بود.
خیلی از محتویات درون جعبه را نمیدانستم چیست و به چه کار میآید.
اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟
راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید:
معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟
_من نمیدونم
دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم میکنیم.
_پس زیاد نباید باشه
کی میرین جهیزیه بخرین؟
مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت:
نمیدونم. به من باشه از فردا میرم بازار
ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم
جرأت هم نکردم به حاجی بگم.
راضیه پرسید:
مگه چی گفت؟
_گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم.
گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی میخره.
خانباجی با حیرت دست زیر چانهاش زد و گفت:
وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟
_منم دیشب همینو به مادرش گفتم.
بهش گفتم خدا رو شکر ما دستمون به دهانمون میرسه
به دخترای دیگهمون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم انشاءالله
ولی مادرش گفت میدونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم.
حتی گفت میدونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بیبضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره.
من جرات نکردم به حاجی بگم چون میدونم ناراحت میشه
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•