عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وسوم ] دختر با سینی چایی در قاب درب ظاهر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وچهارم ]
_ چرا اول دست راست رو میشوریم؟
خندیدم و گفتم:
_لابد قانونش همینه.
_ تو از روز معاد و رستاخیز و قیامت چیزی شنیدی؟
_ توی مدرسه یه چیزایی شنیدم.
_ خوب گوش کن ببین چی میگم. ما معتقدیم که نامه عمل آدما رو به دست راست میدن! در زمان شستن دست راست، تو دعای وضو هم هست اگه کسی دلش بخواد وضوش کاملتر و با کیفیت تر باشه دعای وضو رو هم میخونه، وگرنه واجب نیست. توی دعای وضو میگیم که، خدایا بندت دوست دارہ تو روز قیامت نامشو با دست راست بگیرہ. بخاطر همین اول دست راست رو میشوریم. مرحله بعد مسح سر .سر در تمام دنیا نماد و سمبل تفکره. خدا میگه بندہ ی من یادت باشه، هرفکری که توی زندگی میکنی، باید پاک باشه، سالم باشه.
مرحله آخر وضو هم مسح پا... پا نمادِ حرکته! همون دستی رو که کشیدی روی سرت، میکشی روی پا...
و ادای مسح پا را درآورد
_ خدا میگه که میخوام با فکر پاک توی زندگیت قدم پاک برداری! میبینی حسام جان؟! ما با وضو به صورت نمادین و با حضور قلب هم حرکتمون هم فکرمون هم وجهمون و هم روحمون رو طیب و طاهر می کنیم برای یه دیدار. دیدار با کسی که اونقدر ارزش داره که بنده ش پاک به دیدارش بره. چیزایی هم که وضو رو باطل میکنن نجاست ها هستن اعم از اونایی که خودت می دونی تا نعوذبالله مشروبات و خون و چند مورد دیگه که بعدا مفصل برات میگم. حالا نجاست و خون قابل علاجه... با پاک کردن رد نجاست و خون یا عوض کردن لباس حله. اما مشروبات... خنده ای کرد و گفت:
_ این دلستر غیر مجاز تا چهل روز کسی که خورده باشه رو هم نجس میکنه و نه میشه باهاش هم نشین شد نه هم صحبت و نه هم بستر و نه حتی اون شخص میتونه نماز بخونه چون تا چهل روز خود اون فرد یه چیز نجسه.
_چرا؟
سوالم ناخودآگاه بود.
_ خب خدا قانونای سختشو برا چیزایی گذاشته که خیلی برای انسان مضر هستن. مشروبات هم آدمیزاد رو لایعقل میکنه که ممکنه هر کاری بی اختیار ازش سر بزنه و باعث زندگی خودش و اطرافیانش بشه هم اینکه شدیدا برای جوارح و جوانح انسان مخرب و ویرانگره و بیشترین اثر رو روی کبد میذاره که یکی از اعضای حیاتیه هر انسانه. تمام منعیات دین اسلام بخاطر خود انسانه و ریشه ی علمی دارن. حالا این قوانین برا ۱۴۰۰ سال پیشه که اسلام گفته و دانشمندان جهان و حتی مخالفان اسلام تازه دارن به این کشفیات میرسن. دینمون کاملترین دینه باید قدرشو بدونیم.
غرق شدم در شیشه هایی که از ... خالی میشد و چند سال بود که عضو ثابت یخچال خانه ام شده بودند. آن روز نحس توی ویلای شمال و مسخره شدنم توسط آن دختر ویلای بغل دستی... لایعقل شدن. توی فکر رفتم که ببینم از آخرین باری که خوردم تا امروز چهل روز گذشته یا نه؟ مسخره ام می آمد خودم را نجس بدانم اما شرم حضور در برابر این خانواده که امروز با آنها هم نشین و هم سفره شده بودم، مرا وادار می کرد به حساب و کتاب.
_ ادامه بدیم؟
از افکارم بیرون کشیده شدم و نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
_ اگه اجازه بدید مرخص میشم. باید برم سرکارم.
_ باشه اما قول بده از فردا سر نماز ظهر و عصر بیای مسجد. نمیخوام بخونی. هم طرز نماز خوندن رو نگاه میکنی بیشتر یاد میگیری هم اینکه بحثمون فتیر نمیشه.
قول دادم غیبت نداشته باشم.
_ از قول من از حاج خانوم تشکر کنید. با اجازه تون
_ خدا به همراهت.
و منزلشان را ترک کردم. تمام طول راه و زمانی که در مغازه سپری کردم حرف های زیبا و دلنشین و آموزنده اش توی گوشم میپیچید و شیره ی جانم را شیرین تر می کرد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وسوم کیک را توی یخچال گذاشتم و بادکنک ها را دو طرف ق
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وچهارم
(حسام می گوید)
ساعت که از زمان بازگشت حوریا به خانه گذشته بود مدام گوشی ام را چک می کردم که پیامی یا تماسی از جانب او داشته باشم. دوست داشتم بدانم واکنشش چه می تواند باشد بعد از دیدن عکس روی دیوار اتاقش. کمی هم نگران شده بودم از این سکوت و بی خبری. آنقدر مغازه شلوغ بود و مشتری ها یکی پس از دیگری مراجعه می کردند که نمی توانستم تعطیل کنم. چند باری هم که سرسری تماس گرفته بودم، حوریا جواب نداده بود. حتی نگران بودم از این کارم خوشش نیامده باشد و قهر کرده باشد یا اتفاقی... خدا نکند... طبق ساعت همیشگی بازگشتم. زنگ را فشردم و بلافاصله در برایم باز شد. خانه تاریک بود و فقط یکی از چراغهای حیاط روشن بود. با تردید پله های ایوان را بالا رفتم و حوریا را صدا زدم.
_ خانومم... حوریا جان. کجایی؟
به سمت اتاقش رفتم و در اتاق را باز کردم که میان تاریکی با حوریا و افشین و النا مواجه شدم. نور زرد رنگ شمع و فشفشه به صورت خسته اش می خورد و او را مثل فرشته ها زیبا می کرد. میان حجم سر و صدای افشین و النا لب زد ( تولدت مبارک حسام جان ) و جانی دوباره به وجودم تزریق کرد.
بعد از اینکه افشین و النا را راهی کردم به خانه بازگشتم. حوریا چادرش را برداشته و مشغول جمع کردن ظزف ها و وسایل پذیرایی شد. گره روسری را باز کرده بود و با خستگی کارش را انجام می داد. گردن کج کردم وگفتم:
_ نمی خوای این روسری رو برداری از رو سرت؟ به خامه ی ته بشقابا میخوره کثیف میشه ها...
آرام و خجول روسری را برداشت و روی دسته ی مبل انداخت و ظرف ها را برداشت. من هم کمکش کردم و سعی داشتم زیاد محو صورت و موهایش نشوم که ماهرانه آن را با گیره جمع کرده بود. روی مبل ولو شدم و صدایم را بلند کردم:
_ بیام کمکت؟
همانطور با صدای بلند از آشپزخانه جوابم را داد:
_ نمی خواد... تو هم خسته ای. ظرفا رو میشورم الان تموم میشه.
از این لحن صمیمانه که از امشب آغاز کرده بود مسرور بودم و شیطنتم گل کرد.
_ باشه پس من منتظرتم.
انگار از این جمله نگران شده بود که شستشوی ظرفها را بیش از حد طول داد و وقتی دید نگاه منتظرم به آشپزخانه است توی چارچوب ورودی آشپزخانه بی صدا ماند. دیدن چهره ی نگران و پر هیاهویش دلم را به تب و تاب انداخت و دیگر تحمل نداشتم که بلند شدم و با دو گام خودم را به او رساندم و تمامش را به آغوشم کشیدم. نفسش بریده بریده و پر هیجان به سینه ام می خورد و از شرم سرش را میان بازوانم پنهان کرده بود. روی سرش را بوسیدم و گیره را از موهایش باز کردم و موها روی دستم ریخت. کم کم یخش آب شد و دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را عقب گرفت و به چشمم زل زد. گفتم:
_ امروز رو هیچوقت فراموش نمی کنم. خیلی زحمت افتادی.
پلک زد و لب ورچید و گفت:
_ چه فایده کادو نخریدم.
تحمل این هیجان را نداشتم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
_ خودت، وجودت، حضورت، داشتنت بهترین کادو هستین. الانم تا کار دست جفتمون ندادم لطف کن برو اتاقت بخواب و کم دلبری کن.
با خنده ی ریزی شب بخیر گفت و مرا تنها گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal