eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] چشمانم را آرام گشودم ، ریحانه صدا زدن مادرم باعث شد به طرفش برگردم : مامان ساعت چنده ؟! دستم را سفت گرفت : دو نصفه شبه ، الانم تکون نخور سرم از دستت در میاد. روی نگاه کردن به چشمانش را نداشتم ، چه کرده بودم من ؟! چشمانم را روی هم گذاشتم و بعد قطرات اشک همچو رودی روی گونه هایم جاری شدند ! دکتر شیفت که بالا سرم آمد ، تعجب کردم از دیدنش: ریحانه جان اینجا چیکار میکنی ؟! مادرم نگاه متعجبی حواله ام کرد ، به سختی از روی تخت بلند شدم ، تمام بدنم بی حس بود.: ایشون همون خانم دکتری هستن که می گفتم به روستا اومده بودند. مادرم احوال پرسی کرد ، معلوم بود فقط حفظ ظاهر می کند . بعد هم سوار ماشین شدیم و مادرم با ایما و اشاره به پدرم گفت که صحبت کردنمان موکول شود به فردا! تمام شب را تا صبح خواب به چشمانم نیامد ، از همان چیزی که می ترسیدم به سرم آمد و این وسط غرور لگد مال شده ام به دردم اضافه شده بود ، به تلافی سیلی و حرف هایی که زده بودم جلو آمده بود ، بعد که من خیلی راحت پیشنهاد ازدواجش را قبول کرده بودم سعی کرده بود وابسته ام کند،وابسته تر از قبل ! بعد هم بحث مهاجرت را پیش کشیده بود که قضیه سریع تر تمام شود،هر چند مخالفت مادرش کار را برایش راحت تر کرد،وقتی دید مادرش شروع کرده بحث را او هم خاتمه اش داد! آن عکس های لعنتی اصلا بخورد فرق سرم ، جواب مادر و پدرم را می خواستم چه بدهم ؟! صدای آرام مادرم که در حال صحبت با پدرم بود را شنیدم : این بود خانواده با اصالتی که می گفتی؟! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _ریحانه جواب منو بده ؟! ربط تو و این پسره چی بوده ؟! با صدای بلند پدر همیشه آرامم ،دستانم مشت شد ، آن نیمه همیشه حاضر جوابم کجا رفته بود ؟! کجا رفته بود آن ریحانه ای که به راحتی می گفت دوستی معمولی است دیگر جرم که نیست ! مادرم او را به آرامش دعوت کرد اما می دانستم خودش شبیه انبار باروت است : بیا بشین روی مبل قدم ها را به سختی برداشتم ، هنوز هم ضعف دیشب ماندگار بود ! همراه پدرم روی مبل روبرویی نشستند : الان بگو چه خبر بوده که ما خبر نداشتیم ؟! لبم را به دندان گرفتم و سرم به زیر افتاد ، برای اولین بار در عمرم شرمنده بودم و می دانستم که کارم درست نبود! کاش دیشب خود سعید تمام ماجرا را خودش گفته بود ، آن وقت من راحت تر بودم ، توان بیانش را در خودم نمی دیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . قطعا این رو غیرممکن میدونستن ولی الان شدنیه داره اتفاق می افته! از این به بعدشم تا زمانی که بشر رو زمین باشه همینه برگردیم به داستان اون روز موعود میرسه رقابت بین ساحران و موسی در میگیره و اول اونها ریسمانهاشون رو می اندازن که البته قرآن تاکید داره این مردم هستن که اونها رو مار میبینن و اونها واقعا مار نمیشن یعنی اونا چشم بندی بلدن از خطای دید استفاده میکنن ولی عصای موسی واقعا اژدها میشه و کل بساط اونا رو میبلعه و اینو مردم حاضر در اون مراسم میبینن ولی نهایت درکی که دارن اینه که موسی از ساحرای ما حرفه ای تره! چون اصلا فراتر از اون تو ذهنشون تعریف نشده ساختار فکری فاسد انسان رو نابود میکنه خروج ازش واقعا سخته واسه همینم مومنین قبطی به دین موسی بسیار کم هستن با وجود اونهمه معجزه ولی اولینشون همین ساحرها هستن که بلافاصله ایمان می آرن! میدونین چرا؟ چون خودشون سحر رو خوب میشناسن! و تفاوت سحر و معجزه رو بهتر درک میکنن خدا در نقطه قوت بهشون ضربه زد میتینگ برگزار کردن هزینه ی تبلیغاتشم دادن که موسی رو ضایع کنن خودشون ضایع شدن اونم در ملا عام حالا برخورد فرعون با این ساحر ها چیه؟! میگه ایمان آوردید قبل اینکه من بهتون اجازه بدم؟ اعدامشون کرد! اما جدال موسی و فرعون تازه شروع شده... هربار موسی میاد میگه بذار بنی اسرائیل رو ببرم میگه نه یه معجزه جدید میاد که برای قبطیها بلاست میگه باشه قبوله معجزه هه جمع میشه باز برمیگرده سر حرف خودش تا ۹ مرتبه با ۹ تا معجزه پیش میرن آخرشم آدم نمیشه قبول نمیکنه دستور میاد که موسی شبانه قوم رو جمع کن حرکت کنید از شهر خارج شید بدون اینکه فرعون اجازه داده باشه خب تنها کاری که از موسی و قومش برمیاد اینه که حرکت کنن و خبرش رو مامورین امنیتی قطعا به فرعون میرسونن اما اونا وظیفه دارن برن چون خدا اینو خواسته و موسی ایمان داره حتما خدا طرحی داره و میدونه داره چکار میکنه وقتی فرعون مطلع میشه فوری با لشکر می افته دنبالشون تعقیبشون میکنه تا میرسن به دریا! دیگه نه راه پس دارن نه پیش غرغرا شروع میشه "موسی ما گفتیم تو منجی مایی اومدی ما رو نجات بدی قبلش فرعون از ما میکشت الانم میکشه پس چه فرقی کرد مثلا الان برا چی اومدیم اینجا گیر کردیم چکاری بود و..." موسی فقط یه جواب میده *ان معی ربی سیهدین* خدام یا منه به زودی هدایتم میکنه اعتماد داشت به خدا نمیدونست چطوری ولی میدونست که خدا کمک میکنه لازم نیست حتما خدا برات توضیح بده چطوری همین که بگه من هستم کافیه دیگه نیست؟* الیس الله بکاف عبده؟ آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟* اصلا اصرار خدا اینه مومنین به خدا اعتماد کنن و خدا اونها رو از جایی که فکرش رو نمیکنن کمک کنه *من حیث لا یحتسب* و کافرین رو هم از جایی که فکرش رو نمیکنن عقوبت کنه این سنت خداست میخواد غیرقابل پیش بینی باشه تاخداییش رو ثابت کنه... همینم میشه اصلا کی فکرشو میکرد قراره دریا شکافته بشه و رد بشن! اصلا بناست خدا برای این قومی که رفتن سراغ سحر و شیاطین کارای عجیب غریب بکنه که مردم قدرت خدا رو در مقایسه با قدرت اندک اونها ببینن وگرنه هیچ قوم دیگری و هیچ پیامبر دیگری در این حد معجزه نداشت! هزار تا راه دیگه برای نجات این قوم از دست فرعون هست ولی خدا عمدا شلوغش میکنه سر و صدا بپا میکنه که معجزه بزرگ خلق کنه _اونوقت این عدالته که اون قوم اینهمه معجزه ببینن و بقیه اقوام نه اصلا ما چرا یه دونه معجزه هم به چشممون ندیدیم؟ چرا از وقتی دوربین اختراع شد بساط معجزه هم جمع شد؟! _جوابت رو تو طول بحث دادم ولی دقت نکردی بخاطر اینکه اولا معجزات بصری گوشه بسیار کوچکی از برنامه هدایت هستن که اهمیت چندانی هم ندارن خداوند در آغاز نبوت هر پیغمبری چند تا معجزه بهش میده که مردم باور کنن پیغمبره ولی ادامه کار دینداری با معجزه راه نمی افته بلکه باید به فهم مفاهیم عقلی دین منجر بشه اصل اونه خدا منطق داده به انسان و در دین هم منطق قرار داده همین دلیل برای ایمان کافی و مهمه بشر هم با رشد عقلی و علمی کم کم نیاز به دیدن معجزه های کارتونی براش کمرنگ میشه و میرسه به جایی که معجزه ش بتونه یک کتاب باشه که تا ابد و همیشه در دسترس همه ابناء بشر باقی بمونه و با عقل که ابزار همه آدمهاست کار کنه معجزات بصری نه بعد از اکتشاف دوربین بلکه خیلی قبل ترش متوقف شدن چون دیگه پیامبری نیومد که معجزه ای از این جنس بیاره ولی اینطور نیست که بگی ما معجزه ای ندیدیم و برای ما معجزه ای نازل نشده معجزات عقلی همین الان هم روی زمین هستن همین قرآن که در حال خوندنش هستیم به گفته ی خدای عصای موسی بزرگترین معجزه ی هستیه که تو از درکش محروم نیستی و میتونی بررسیش کنی! و داری همین کارم میکنی... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سوار ماشین شدیم. در طول مسیر اخم کرده بود و حرفی نزد. انتظار داشتم با دیدن صورت آرایش کرده ام کلی تعریف و تمجید کند اما او هیچ توجهی به من نداشت. سر کوچه مان توقف کرد ولی ماشین را خاموش نکرد. پرسیدم: پارک نمی کنید؟ جوابی نداد. _مگه امشب نمی خواین بیایین خونه ما؟ باز هم جوابی نداد. علت ناراحتی اش را نمی فهمیدم. فکر می کردم با شوق قرار است به خانه ما بیاید و تا صبح مرا در محبت خود غرق کند اما او بسیار سرد و بی احساس با من رفتار کرد. حتی نگاهم نمی کرد. غصه ام شد. نزدیک بود گریه ام بگیرد. با صدایی لرزان پرسیدم: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ زیر چشمی نگاهم کرد و دوباره رویش را برگرداند. قطره اشکم روی گونه ام غلطید. پرسیدم: از من ناراحتین؟ فقط سکوت کرده بود. با پشت دست اشکم را پاک کردم و منتظر جوابش ماندم. حرصم گرفته بود. چرا باید این قدر سرد باشد؟ مگر نمی گفت هر لحظه به یاد من و بی تاب من است؟ پس این چه رفتاری است؟ با گریه گفتم: تو رو خدا یه چیزی بگید! رویش را به من کرد. عصبانی نگاهم کرد و گفت: اصلا از شما انتظار نداشتم. با گریه پرسیدم: انتظار چی؟ ... انتظار چیو نداشتید؟ از گریه ام کمی دلش به رحم آمد. اخم هایش را باز کرد و آرام گفت: تو دختر پاک و نجیبی هستی همین نجابت و ایمانت منو جذب خودش کرد ... سکوت کرد. منتظر ادامه حرفش بودم. خدایا مگر من چه کرده بودم؟ نکند گناه یا غلطی از من سر زده بود؟ علت این همه عصبانیتش چه بود؟ حرفش را ادامه داد: اصلا دوست ندارم ناموسم با چهره بزک کرده و آرایش کرده تو کوچه خیابون جلوی چشم نامحرم ظاهر بشه. از حرفش جا خوردم و با تعجب پرسیدم: چی؟! شب بود، تاریک بود، از طرفی هم کسی در کوچه نبود، من هم که چادرم را تنگ و محکم گرفته بودم! . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•