eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شصت_ویک ♡﷽♡ آیه سرے به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ _ولش کن اونو داشتے میگفتے ... پس بالاخره آقاے سعیدے هم قاطے مرغا شدن آیه خنده کنان دفتر حسابها را بیرون کشید و گفت: هنوز که قاطے قاطے نشده ولی خب در شرفشه! به قولے قضیه پنجاه پنجاهه پنجاه درصد ما حله منتظریم ببنیم پنجاه درصد اونا چجوریه! شیوا حال خندیدن نداشت ولے نقش بازی کرد و خندید! و بعد با جان کندن پرسید: حالا کے هست این عروس خوشبخت؟خوشکله؟ آیه با ذوق سرش را از حسابها بالا آورد و گفت: واے شیوا نمیدونے چقدر ماهه این دختر! پنجه آفتاب خوشکل با وقار ...متین... پ و بعد لحن شیطانے به صدایش داد و گفت: تا دلت بخواد پولدار... شیوا تلخندے زد و در دل گفت:خوشکل...با وقار...متین... میشنوے شیوا؟ تو کدومو دارے؟آهای دل لا مذهب شنیدی چے گفت؟ حالا آرووم بگیر!! وصله اش نبودے! میخواستت هم میشدے وصله ناجور! دلش داشت میترکید اطمینان پیدا کرد اگر بیرون نرود و جایے تنها نباشد حتما بلایے به سرش خواهد آمد... بازهم دست به دامان دروغ شد: _میگم آیه جان من باید مامانو ببرم دکتر...راستش تا قبل از اینکه بیایے میخواستم از آقاے سعیدے مرخصے بگیرم و ببرمش اما حالا که هستے خیالم راحته میشه من امروز و یه مرخصے داشته باشم؟ آیه جدی نگاهش کرد و گفت: چرا که نه عزیزم این چه حرفیه که میزنے... برو اگه کمکے هم احتیاج داشتے خبرم کن _چشم عزیز پس فعلا با اجازه ... و بعد با بوسیدن آیه خداحافظے کرد و رفت... آیه به رفتنش خیره ماند به نظرش آمد شیوا شیواے همیشگے نبود...مشکوک بود...مشکوک... شیوا اما بے خود شده بود... اعتراف کرد هیچگاه فکر نمیکرد عشق ابوذر تا این حد در قلبش نفوذ کرده باشد...او تقریبا هر روز به خودش اعتراف میکرد که لیاقت آن مرد پاک را ندارد اما نمیتوانست دوستش نداشته باشد...ابوذر قهرمان زندگے اش بود...مردے که توانسته بود یک شبه دنیایش را زیر رو کند یاد آن شب افتاد... چه شبے بود آنشب و ابوذر چه مردانگے بزرگے در حقش کرده بود... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_شصت_ویک -می خوام ببینم چقدر بلد شدی. حاضری بازی کنی؟ شروین چشم غره ای به
🍃🍒 💚 بابک که انگار داشت به حقیقت مطلقی اعتراف می کرد جواب داد: -این از همه شما بهتر بازی می کنه -این فقط چند روزه اومده. حتماً دفعه بعد از خودت هم بهتر بازی می کنه آرش این را گفت وپوزخند زد. -به نظر من استعدادش رو داره. خودتو هم خیلی وقت نیست بازی می کنی. می تونی امتحان کنی. من روش شرط می بندم - رو این؟ - قول میدم می بازی -به این؟ عمراً؟ بابک قاطعانه گفت: - بازی کن شروین که احساس کرد لبه مرگ و زندگی گیر کرده است مردد نگاهی به بابک کرد: -ولی من... - بازی کن. نترس شروین تمام تلاشش را کرد. گاهی شروین جلو می افتاد و گاهی آرش.اگر این ضربه را درست میزد ضربه بعد هم مال خودش می شد و احتمال بردش زیاد می شد. توپ یازده و دوازده را توی پاکت انداخت. حالا دیگر ضربه آخر هم مال خودش بود. توپ هشت را هم که مانده بود توی پاکت انداخت. سعید داد زد: - آفرین شروین. گل کاشتی پسر بابک دست زد و شروین با غروری بچه گانه رو به آرش گفت: -حالا چی می گی؟ آرش عصبانی غرغر کرد: - شانسی بردی -شرط می بندی؟ -آره سعید گفت: -ولی شروین، اگر ببره؟ -نترس حالیش می کنم. پولش برام مهم نیست. حاضر نیستم جا خالی بدم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒