eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ _سعیدے هستم! _بله آقاے سعیدے حاج آقا صادقے حدس میزد از هم صنفهایش یا یکے از بازارے هاے همین بازار باشد اما هرچه فکر میکرد نه قیافه مرد روبه رویش را به یاد مے آورد و نه حتے نام و نشانش را... محمد اما با همان آرامش ذاتےاش صحبت هایش را ادامه داد:خب همونطور که گفتم براے امر خیر مزاحمتون شدم ما ایرانے ها هم که تا اسم امر خیر و میشنویم فکرمون میره سمت عروسے و عروس برون و این حرفا،اومدم با اجازتون دختر خانمومتونو براے پسرم خواستگارے کنم.. حاج آقا صادقے از ادب و لحن مرد روبه رویش خیلے خوشش آمد. لبخندے زد و گفت: _اختیار دارید آقا سعیدے میتونم بپرسم شما از کجا دختر منو میشناسید؟ از بازارے هاے همینجایید؟ محمد لبخندے میزند و میگوید: نه حاجے من بازارے نیستم...پسرم بازاریه! ولی من نیستم! در واقع پسرم دختر خانم شما رو بهم معرفے کرد و دخترم تاییدشون کرد! حاج آقا صادقے حس کرد از ادب و نزاکتِ پسر این مرد هم خوشش آمده پسرے که در این دور و زمانه خودش شخصا به خواستگارے نرفته و بزرگترش را فرستاده، ادب دارد! ادب این پسرک نادیده ،جذبش کرده بود! _چے بگم آقای سعیدے راستش آقا پسر شما نادیده یه سرے چیزها رو به من ثابت کرده که کنجکاوم ببینمش _پس با اجازتون ما تو همین هفته یه شبے رو مزاحمتون بشیم! حاج آقا صادقے تعللے کرد و گفت: این چه حرفیه شما مراحمید،خب این هفته پنجشنبه شب به نظرم زمان خوبے باشه ! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🍒 💚 - تو کلاً دستور زبان فارسی رو عوضی کردی ها! جواب یه چیزهاییرو ای میگی که اصلاً ربطی نداره. شروین سلام، ای، شروین خوبی؟ ای. شروین مردی؟ ای تو چیز دیگه ای بلد نیستی؟ شروین کسل گفت: - نمی دونم -چه خبر؟ به این یکی نمی تونی بگی ای شروین شانه ای بالا انداخت. سعید گفت: - آها، یادم نبود این یکی هم هست و بعد به تقلید از شروین شانه بالا انداخت. دستی به شانه اش زد. - چند تاش غرق شده؟ -هیچی -این هیچی یعنی همه چی شروین رویش را برگرداند. -خسته ام سعید، ول کن اصلاً حوصله ندارم ، نمی خوام راجع به چیزی حرف بزنم -من چی؟ حرف نزنم؟ -فکر کنم اگه بگم بمیر راحت تره برات -دیروز رفتم باشگاه. اگه بودی دعوات می شد. بابک طرفدار تو بود... یکدفعه شروین نشست. سعید هم کنارش نشست. -چی شد؟ شروین سرش را پائین آورد و با دست هایش گرفت. -هیچی، تو برو ، منم می آم -چیزی نمی خوای؟ -نه -مطمئنی؟ -آره، گاهی اینجوری می شم. باید تنها باشم سعید رفت. چند بار نگاهی به عقب انداخت ... شروین دستی روی شانه اش احساس کرد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒