eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] همه متوجه من شدندکه دستم رابه سمت حاجی دراز کردم وگفتم: _ اگه اجازه بدیدمن رفع زحمت می کنم. بابت پذیرایی تون ممنونم. حاجی دستم راگرفت وتاخواست جوابم رابدهد، محمدرضاگفت: _ شمابه دعوت من اومدی اینجا. دوست صمیمی حاجی هم که هستی. پس تعارف نکن وبشین. یکی دوساعت دیگه، همه باهم رفع زحمت می کنیم. _ جمعتون خانوادگیه. منم تاالآن لذت بردم ازحضورتون. بخصوص پدربزرگوارشما. اماترجیح میدم دیگه رفع زحمت کنم. _ من که ناراحت میشم. مطمئنم حاجی هم دوست ندارن این ساعت برین. بشین آقاحسام. نگاه عصبی ام روی چهره ی حاج رسول چرخیدودستم ازدست اورهاشدوآرام سرجایم نشستم. « خدایااین چه عذابیه؟ من تحمل هرحرفی روندارم چه برسه به اینکه جلوی چشم من، ازحوریا خواستگاری کنن... کمکم کن » سینی چای روبه رویم قرارگرفت. انگارصدای نفس اش رامی شنیدم. دستش رامحکم به سینی گرفته بودونگاهش به استکان های چای دوخته شده بود. آخ که چقدر محجوب بودی توحوریا... دوفنجان چای برداشتم وخواستم حال محمدرضارابگیرم. یک فنجان جلوی دست محمدرضاگذاشتم ویکی برای خودم. حوریاازجمع مردانه رفت وچای رابه مادرش تعارف کرد. به وضوح رگ های کنارچشم محمدرضارادیدم که بیرون زدوحاله ای قرمزرنگ صورتش رارنگ به رنگ کرد. اماخنکی دلم ازشیطنتی که کرده بودم چندان طول نکشیدکه پدرمحمدرضاگفت: _ حاج خانوم دورنگیرید. بیایدهمین جا روی مبل دورهم بشینیم. انگاریادتون رفته چرااینجاییم. دلم فروریخت وانگار رنگم پرید. لبخندبر لب محمدرضاآمد. خانم ها روی مبل مستقرشدندوحوریابازهم به آشپزخانه پناه برد. پدرمحمدرضادوباره گفت: _ حوریاجان شماهم تشریف بیار. بایدحضور داشته باشی. همانطورکه بی صدا رفته بود، بی صدا بازگشت وروی آخرین مبلی که خالی مانده بودآرام نشست. جایی درست روبه روی من... _ شماکه می دونیددلیل جمع شدنمون چیه حاج رسول. مدتهاست من منتظراین فرصت بودم که این قضیه به حالت رسمی پیش بره. الحمدلله هردوخانواده بالغ بربیست ساله همدیگه رو می شناسیم وباهم رفت وآمد داریم. اشاره ای به محمدرضا کردو ادامه داد: _ ظاهروباطن پسرمون همینه واون شناختی که شخص شماوحاج خانوم وصدالبته حوریاجان روی محمدرضای مادارین، همینه. ریش وقیچی دست خودتونه. حوریااونقدر برامون ارزش داره که هرچی فرمودین درحدتوان میگیم به دیده منت. گوش هایم سوت می کشید. حس می کردم حفره ای میان مغزم بازشده بود ویک نفرمشتش راتوی این حفره فروکرده بودومی چرخاند وسرم رامتلاشی ومغزم راازهم می پاشید. نفس کم می آوردم. من توی این مجلس چه غلطی می کردم؟ حکم اعدام خودم راامضا می کردم؟ همه سکوت کرده بودند. محمدرضامثل یک دامادوپیروز واقعی لبخندازلبش نمی رفت وصورتش گل انداخته بودوحوریا... حوریای دست نیافتنی ام، توی مبل فرورفته بودوبه نقطه ای روی میزجلوی دستمان، خیره شده بود. دوست داشتم نگاهش رابه من بدهد که به هرترفندی شد التماسش کنم وبه او بفهمانم من هم یک فرصت می خواهم. _ حوریا دختر عاقلیه. من ومادرش، انتخاب وتصمیم نهایی روبه عهده ی خودش گذاشتیم والبته که خودمونم راهنماییش می کنیم اماحرف آخررو خودش بایدبزنه. درشناخت خانواده شماومحمدرضا هم که حرفی ندارم بگم. به قول خودتون این شناخت به بیست سال قبل تابه حال می رسه ودیگه جای بحثی نمی مونه. آرزوی قلبی هرپدرومادری هم، خوشبختی بچه شونه. ماهم که ازداردنیاداریم واین یه دونه گل دختر. قطعاخوشبختیش نهایت آرزوی ماست. _ پس اگه اجازه بدید، بچه ها برن حرفاشونوباهم بزنن، دوتایی. میان زمین وآسمان معلق بودم. چنگالی نامرئی روی گلویم رافشار می داد وتیری غیبی قلبم راهدف قرارداده بود. اصلامن چرازنده بودم؟ چراهنوزنفس می کشیدم؟ دوست داشتم به پای حوریا بیفتم که ازتوی آن مبل تک نفره درنیایدوبه خلوتگاه بامحمدرضا نرود. کاش قلم پایش رامی شکستم که همراه حوریای من، شانه به شانه اش ولوبرای یک صحبت ساده، هم قدم نشود. دست به زانو گرفت وبانگاهی که سراسرغروربودبلندشدوبااجازه ای گفت. حوریاهم بلندشدوجانم راگرفت. چادرش روی زمین کشیده شدوقبل ازمحمدرضابه اتاقش رفت. دوست داشتم همانجافریادبزنم، گریه کنم. اصلادوست داشتم زمین وزمان رابه هم بدوزم وخرخره محمدرضارابجوم. مشتم گره شده بودوروی پایم فشارش می دادم که حاجی دست روی مشت گره شده ام گذاشت وچند ضربه ی آرام به دستم زد. مأیوسانه کنارگوشش زمزمه کردم: _ توروخدابذاریدبرم. بلندشدم وبابقیه خداحافظی کردم وروی ایوان کفش هایم راپوشیدم. توی حیاط ناامیدانه به اتاق حوریانگاه کردم وازپس پرده ی توری، حوریای سربه زیرم رادیدم که درسکوت به حرف های محمدرضاکه چشم ازحوریابرنمی داشت، گوش می داد. دندان هایم روی هم ساییده شد و قطره اشکی عجولانه از چشمم فرو افتاد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . آرام موهایم را جمع کردم و مثل اول شال را مرتب روی سرم تنظیم کردم و گفتم: _ خب... اگه متلکا و خوشمزه بازیاتون تموم شده که... دختر ولو شده گفت: _ حجاب زوره... اجباره... نمی دونم این شال و روسری رو کی اختراع کرد که خفه ش کنم. با نگاهی مهربان گفتم: _ بیاید درمورد حجاب اجباری صحبت کنیم. موافقید؟ با سکوت آنها که مواجه شدم ادامه دادم: _ اول باید بدونیم که حجاب یکی از توصیه ها و ملزومات دین اسلامه. صدایی از ته کلاس گفت: _ مگه ترکیه و امارات و عربستان و عراق، مسلمون نیستن؟ چرا اونا حجابو اختیاری کردن؟ _ خب این بر می گرده به سیاست حاکمیتشون. هر کشوری حاکمیت و قوانین خاص خودشو داره. _ ما مسلمون نباشیم تکلیفمون چیه؟ بابا ول کنید این سخت گیریا رو... _ بهم بگید که پیرو چه دینی هستید؟ اگه اسلام رو قبول دارید که بحث روشنه. باید اسلام رو تمام و کمال قبول داشته باشید. _ توی قرآن هم نوشته لا اکراه فی الدین... نگاهی به دختری انداختم که کنار پنجره نشسته بود و این اولین جمله بود که از او می شنیدم. _ بله... این جمله ای که گفتی دقیقا بخشی از آیه ی دوم آیة الکرسیه، احسنت. درسته که گفته شده لا اکراه فی الدین... هیچ اجباری در پذیرش دین نیست. اما اینم گفته که وقتی پیرو یه دین هستی که یه دین کامل تری بعد از اون دین میاد، تو ای بنده ی خدا موظفی که کاملترین دین رو انتخاب کنی و اسلام آخرین و کاملترین دین خداست. حالا... گفتیم که لا اکراه فی الدین... اما عزیز دلم همونطور که مثل خیلی از خانوما که دلت میخواد از قوانین دینت شونه خالی کنی، بهتره بدونی در کنار این یه جمله ی مقدس، ۱۲ آیه ی شریفه وجود داره که درمورد لزوم و واجب بودن حجاب گفته شده. پس شد ۱۲ به ۱ ... عقلت چی حکم می کنه؟ کدومش بیشتره؟ جوابشو به عقل خودت واگذار میکنم. سکوت کرده بودند. لازم بود کمی از آنها تعریف کنم. _ خیلی عالیه که تحقیق کردین، حتی در حد همون لا اکراه فی الدین... اما کاش آویزه گوشمون کنیم که تحقیقاتمون جامع باشه و یه چیز تکراری لقلقه ی زبونمون نشه فقط برای رفع مسئوایت. _ اگه کسی مسلمون نباشه چی؟ _ سوال خوبی بود. ادیان دیگه هم از قدیم الایام خانوماشون با حجاب بودن. حتی کشورای اروپایی و آمریکایی هرگز به این برهنگی الانشون نبودن. راه دوری نمیرم. حتما همه تون سریالای خارجی رو که برای شصت هفتاد سال پیش بوده رو دیدین. لباسای چند لایه و آستینای پفی و بلند و کلاهی که سرشون میذاشتن. این برهنگی تازه بهشون تزریق شده... حالا... مسیحی، یهودی، بودایی، هر دینی که داشته باشیم... دختر ولو شده که بچه ها بهار صدایش می زدند، حرفم را قطع کرد و گفت: _ من پیرو هیچ دینی نیستم. دلسوزانه و متعجب به او نگاه کردم و گفتم: _ به فرض که لائیک... اصلا هر چی... الان توی یه کشوری داریم زندگی می کنیم به اسم ایران که یکی از قوانین رسمیش حفظ حجابه... اصلا دیگه بحثی نمی مونه. قانونه و همه موظف هستن پیروی کنند. تازه با این حجم از بد حجابی و لباسای ناجور و شال و روسریای شل و افتاده خیلی دارن آسون میگیرن که هیچی نمیگن. _ آخه حجابم شد قانون؟ _ بالاخره هر جایی یه قوانینی داره دیگه. ماها که شهروند یه جایی هستیم موظفیم قوانین اون مکان رو رعایت کنیم. پس جای بحثی نیست. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal