eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زندگی کتایون با ما جمعمون رو گرمتر و سرگرمیهامون رو بیشتر کرده بود اگرچه خیلی هم رو نمی‌دیدیم! طبق قراری که تعیین کرده بودیم چهار قرار بعدی شنبه 20 آپریل، شنبه 18 می، شنبه ‌15 ژوئن و شنبه 20 ژولای بود که خیلی زود اولینش رسید اونهم درحالی که با شروع امتحاناتم سه روز فاصله داشتم! تصمیم گرفتم هرچه سریعتر قرار رو برگزار کنیم و بعد تمرکزم رو بگذارم روی درس و این چند هفته مداوم مطالعه کنم به همین مناسبت صبح روز تعطیل نسبتا زود بیدار شدم و صبحانه ای که خیلی وقت بود هوس کرده بودم درست کردم داشتم یه همی به حریره ای که درست کرده بودم می زدم که ژانت بالاخره از اتاقش بیرون اومد قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشه بلند گفتم سلام وارد شد و با لبخند گفت: سلام چرا هیچ وقت نمیذاری من سلام کنم اول! _ توی دین اسلام سلام کردن هم ثواب داره با چشم هایی که هنوز اثر خواب توش دیده میشد و گرد هم شده بود گفت: _ واقعاً؟ _ آره مخصوصاً اونی که اول سلام کنه _ خب چرا؟ _ چون باعث بهبود و تحکیم روابط اجتماعی و جاری شدن محبت بین آدم ها میشه فضای زندگی در جامعه اسلامی باید بر پایه محبت باشه این خیلی مهمه یکی از ویژگی‌های پیغمبر ما اینه که کسی نتونست هیچ وقت اول بهش سلام کنه حتی به بچه ها اول خودش سلام می کرد _ چه جالب! بالای سر قابلمه ایستاد و بو کشید: این چیه جدیده؟ _ این حریره بادام مقوی و خوشمزه البته در اصل غذای بچه هاست ولی من هوس کرده بودم امروز خندید_ پس باید غذای بچه ها رو بخوریم امروز _حالا بخور اگه بد بود بعد مسخره کن! چای رو که حالا دم کشیده بود توی فنجون ها ریختم و صدام رو بلند کردم: پاشو دیگه شاهزاده لنگ ظهره یا نه میخواید صبحونتونو بیارم تو تختتون؟ ژانت پرسید: راستی امتحان اولت چه روزیه؟ داشتم جوابش رو میدادم که در اتاق باز شد: سخنرانی نکن موفق شدی بیدارم کنی وارد سرویس شد و منم جوابم رو کامل کردم ... بعد از صبحانه به ملاحظه امتحان من خیلی زود شروع کردیم اول هم من؛ _بسم الله الرحمن الرحیم جزء یازدهم سوره توبه آیه ۱۲۸ وصف پیامبره خیلی زیباست به حدی که واقعا آدم رو به هیجان میاره من اولین باری که این آیات رو خوندم با اینکه اصلا توی این فضاها نبودم بی اختیار کلی گریه کردم که واقعاً ممکنه من یه همچین کسی رو داشته باشم توی زندگیم که با سختی من سختی بکشه تمام تلاشش رو بکنه که من رو هدایت کنه نسبت به من مهربان و رئوف باشه برای من دل بسوزونه؟ خب من چرا قبول نکنم چرا باید این محبت رو پس بزنم منم که همیشه دنبال همین میگشتم! کتایون_ متوجه منظورت نمیشم مگه تو یه خانواده مذهبی نداری مگه از اول مسلمون نبودی؟ لبم رو به دندون گرفتم و ریز خندیدم چه اشتباه فاحشی! ناچار توضیح دادم: _ چرا هم خانواده مذهبی دارم هم از اول توی شناسنامه مسلمان بودم اما تا چند سال پیش در نگاه به اسلام مثل شما بودم یا حتی تند تر از شما تعجب دوید توی صورتش: _ چطور؟ _خب... از وقتی که خودم رو شناختم همیشه پر از سوال بودم اما به خاطر اینکه پدر و مادرم ناراحت نشن هیچ وقت سوال هام رو نپرسیدم و این شکاف هی عمیق تر و عمیق تر شد تا این که وارد دانشگاه شدم فضای جدید دوست های جدید؛ کم کم تغییر کردم اول ذهنی و درونی و بعد بیرونی نمی‌خواستم بیشتر از این توضیح بدم برای همین پل زدم: _ اما یک اتفاق باعث شد یکم بیشتر دقیق بشم و فکر کنم و تحقیق کنم و بعد کم کم همه چیز رو درک کردم و کنار هم گذاشتم و به یک منطق منظم و کامل رسیدم و قبولش کردم همین... _ چه اتفاقی؟ _ فعلا برگردیم به بحث حالا شاید یه روزی حوصله داشتم براتون تعریف کردم داره دیرم میشه! سوره یونس آیه ۹۲ یه چیزی بگم دربارش یه محقق فرانسوی که روی بدن مومیایی یکی از فراعنه کار می‌کرده متوجه وجود املاح نمک درون بدنش میشه که موید غرق شدگیه قاعدتاً کسی که اینهمه نمک روی سطح پوستش باشه غرق شده و بعد از آب گرفته شده و مومیایی شده و خب غرق شدن یه فرعون خیلی اتفاق نادریه مهمتر از اون بخاطر غرق شدن این بدن باید فاسد میشده ولی سالم مونده بوده اون محقق وقتی متوجه میشه به این نکته در قرآن اشاره شده و خداوند تعهد کرده بدن فرعون رو برای آیندگان سالم نگه داده شگفت زده میشه از این اشاره و بعدها با تحقیق مسلمان میشه...* یه کتاب هم نوشته به نام "مقايسه اي ميان تورات، انجيل، قرآن و علم" دوست داشتید میتونید بخونید جزء دوازدهم سوره هود آیه 37 درباره قضیه ساخت کشتی نوح روایتی هست که میگه خداوند وعده عذاب خودش رو مدام به تاخیر می‌انداخت ۷ سال ۷ سال تاریخ رو تغییر می داد و این باعث شده بود که طرفداران نوح به شک بیفتن و هر بار ریزش می‌کردن . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با لبخند گفت: برای این که معلوماتت زیاد بشه. دست برد و ساکش را جلو کشید. از داخل ساک چند نوار کاست در آورد به من داد و گفت: روزها که داری کارات رو می کنی اینا رو بذار تو ضبط گوش کن. نوار ها سخنرانی های آقای کافی، آقای خمینی، آقای مطهری و چند نفر دیگر بود. رنگ از رخم پرید. نوار ها تمام سخنرانی های کسانی بود که حکومت به خون شان تشنه بود. احمد چه طور این ها را تهیه کرده و به خانه آورده بود؟ یعنی نترسیده بود؟ هر چه من از دیدن نوار ها خوف کردم و ترسیدم احمد آرام و مطمئن بود. آرامش و اطمینان عجیبی داشت که مرا هم آرام کرد. نوار ها را گرفتم و تشکر کردم. ماه رمضان از راه رسید. هر شب قبل از خواب سحری می پختم و بعد می خوابیدم. برای نماز صبح و مغرب و عشا به مسجد می رفتیم و تقریبا بیشتر شب های ماه رمضان افطاری دعوت بودیم. تمام فامیل ما را در ماه رمضان به خانه شان دعوت و پاگشا کردند. گاهی در مهمانی ها از من سوال می کردند آیا حامله ام و من از خجالت سرخ می شدم. یک شب که از مهمانی افطار برگشتیم وقت خواب با هزار خجالت به احمد گفتم: هر جا دعوت میشیم میریم همه ازم سراغ می گیرن و می پرسن حامله نشدم؟ احمد در حالی که رختخواب را پهن می کرد گفت: مردم چه عجولن هنوز یک ماه از ازدواج ما نگذشته روسری ام را تا زدم و گفتم: دیگه میگن آدم باید زود بچه بیاره نباید تاخیر انداخت. احمد دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت: هنوز دیرم نشده موهایم را مرتب کردم و با خجالت پرسیدم: یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ احمد کنارم نشست و گفت: چرا باید ناراحت بشم عروسک خانم؟ با من و من گفتم: واقعا میخوای به خاطر زن داداشت صبر کنی؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: وقتی این جوری از من خواست به نظرت می تونم صبر نکنم؟ _اگه خدا نخواد اونا هیچ وقت بچه دار بشن چی؟ احمد به گل فرش خیره شد و گفت: ان شاء الله که این طور نمیشه. ان شاء الله خدا برای اونا هم بخواد و به زودی خبر خوشش رو بهمون بدن. _ان شاء الله ولی اگه نشد ... تا کی میخوای به احترام شون صبر کنی؟ احمد به رویم لبخند زد و با شیطنت پرسید: دلت بچه میخواد؟ از خجالت گر گرفتم و سر به زیر انداختم. با همان خجالت گفتم: راستش فرقی نمی کنه فقط سوال پرسیدم. احمد دستم را گرفت و گفت: دروغه اگه بگم دلم بچه نمیخواد. ولی نمی تونم دل داداشم و زن داداشم رو نادیده بگیرم. زن داداش تو این هفت سال کم حرف و حدیث نشنیده. تو این سالا به خاطر بچه دار نشدنش خیلی عذاب کشیده درسته مادرم و حاج بابا مستقیم به روش نمیارن ولی اون اولا که خونه حاج بابام زندگی می کردن خیلی مادر ذوق و شوق نشون می داد که اینا زود بچه بیارن وقتی یه سال گذشت و خبری نشد آواره این دکتر و اون دکتر شدن. دعا نویس رمال جن گیر همه چی. هر کی از راه می رسید می پرسید چرا بچه ندارین نکنه عیب و ایرادی دارین یه مدت بود هر وقت زن داداشو می دیدم چشماش خیس اشک بود. شب و روز کارش گریه بود. مادر دلداریش می داد می گفت عیب نداره خدا به وقتش میده هنوز مصلحت نیست ولی خانواده خودش اذیتش می کردن. بهش می گفتن نازایی با طلاق برگشت می خوری بهش می گفتن قبول کن محمد زن بگیره بچه دار بشه هوو داشتن ننگش از طلاق گرفتن کمتره. حتی یه بار خودشون برای داداش محمد رفتن خواستگاری. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•