eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوهشتاد محمد علی موتور را به حرکت در آورد و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تکیه ام را از پشتی گرفتم و پرسیدم: راستش چی؟ محمد امین نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: راستش نمی دونم چه طور بگم ... در حالی که نزدیک بود از شدت اضطراب نفسم بند بیاید پرسیدم: برای احمد ... اتفاقی افتاده؟ محمد امین روی زانو نشست و گفت: حقیقتش احمد آقا و حاج آقا وقتی تبریز بودن شناسایی شده بودن. حالا نمی دونم خود ساواک بهشون مشکوک شده بود یا کسی دشمنی داشته لو شون داده بود اینا که از مسافر خونه اومدن بیرون سوار ماشین بشن ساواکیا ریختن دستگیرشون کنن. حاج آقا رو گرفتن ولی احمد موفق میشه فرار کنه البته .... با هر مکث و سکوت محمد امین می خواستم جان بدهم. محمد علی پرسید: البته چی داداش؟ محمد امین باز نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: احمد فرار می کنه ولی زخمی هم میشه. نتوانستم جلوی هینی که از دهانم خارج شود را بگیرم. محمد امین گفت: ماشینش که می مونه دست ساواکیا ولی خودش با این که زخمی شده بوده فرار می کنه و به هر سختی بوده خودش رو می رسونه یه شهر دیگه اونجا با کمک یکی از دوستاش تا حدودی زخمش رو مداوا می کنه. اشکم چکید و پرسیدم: الان حالش خوبه؟ محمد امین گفت: تو شرایط خوبی نبوده یک هفته ای تو یه خرابه ای ازش پرستاری کردن تا رو پا بشه الان چند روزی میشه اومده مشهد ولی زخمش عفونت کرده و باید یه فکر اساسی برای زخمش بشه. از طرفی ساواک بد جور همه جا به پّا گذاشته و تقریبا همه ما ها زیر نظریم و راحت نمیشه برای احمد کاری کرد. دوباره با بغض و نگرانی پرسیدم: الان حالش خوبه؟ محمد امین گفت: تا خوب چی باشه. خیلی ضعیف و رنگ پریده شده، تب شدیدی هم داره و زخمش هم بد جوری عفونت کرده. شب قراره بچه ها بیان ببرنش پیش یک دکتری که ازش مطمئنن یه مدت اونجا تحت مراقبت باشه. حال احمدم خوب نبود و من در کنارش نبودم. خدا می داند چه درد و زجری را تحمل کرده بود. با صدای تحلیل رفته ام پرسیدم: الان احمد کجاست؟ محمد امین از جا برخاست و گفت: یکی دو روزیه آوردیمش این جا ولی چون حالش بده شب از این جا می بریمش. چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم متوجه شود برادرم چه گفت. با تعجب و بهت و ناباوری از جا برخاستم و پرسیدم: گفتی احمد ... این جاست؟ محمد امین به تایید سر تکان داد و گفت: آره این جاست و هیچ حالش خوب نیست. محمد علی گفت: داداش، احمد این جاست و شما چیزی به من نگفتی؟ محمد امین گفت: چی باید می گفتم. به سمت اتاق های خانه شان رفتم و به داخل شان سرک کشیدم. در هیچ کدام از اتاق ها نبود. رو به محمد امین پرسیدم: پس کوش؟ محمد امین گفت: با من بیا تو زیر زمینه به سمت در قدم تند کردم. محمد علی پرسید: مگه نمیگی همه تحت نظرین چه جوری آوردینش؟ محمد امین در حالی که در زیر زمین را باز می کرد گفت: از کوچه پشتی از راه پشت بوم خونه یکی از همسایه ها به سختی آوردیمش. در زیر زمین که باز شد نمی دانم چرا سر جایم خشکم زد. محمد امین به داخل زیر زمین اشاره کرد و گفت: برو تو. با صورت خیس اشکم به برادرم خیره شدم. انگار اصلا نمی توانستم قدم از قدم بردارم. محمد امین دستش را دور کمرم حائل کرد و مرا هم قدم با خود به داخل زیر زمین برد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•