•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوهشتم
آقاجان و حاج علی آرام و محزون گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند.
با دیدن ما هم را بغل گرفتند و از هم خداحافظی کردند. حاج علی جلو آمد از مادر تشکر کرد. دوباره مرا بغل گرفت و گفت:
باباجان خیلی مواظب خودت باش.
همه امیدم به خوب بودن حال توئه.
مواظب خودت باش.
مبادا غصه بخوری.
نمی شد که غصه نخورم دست خودم که نبود اما برای دلخوشی او گفتم:
چشم آقاجان. مواظب خودم هستم.
حاج علی نوازشوار به پشتم دست کشید و گفت:
الهی سالم سلامت باشی و غم نبینی بابا.
از بغض صدایش دلم آتش گرفت.
اگر بلایی سر احمد می آمد حال این خانواده چه می شد؟
به خاطر دل پدر و مادر احمد از خدا خواستم هر چه زودتر خبری خوش از احمد به ما برساند.
از حاج علی خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم.
سوار ماشین شدیم و مادر برای آقاجان تعریف کرد چه بلایی بر سر مادر احمد آمده است.
آقاجان نفسش را با صدا بیرون داد و بی حرف تا خانه راند.
ما را پیاده کرد و خودش رفت.
دو سه روزی گذشت و تقریبا هر روز صبح با محمد علی به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها همراه آقاجان و مادر به بیمارستان و ملاقات مادر احمد می رفتیم.
وضع مادر احمد همان بود و تغییری نکرده بود.
آقاجان هم، هم چنان با من و محمد علی سرسنگین بود و حرف نمی زد.
حرف که بماند دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد.
همه اتفاقات بد این چند روز یک طرف این بی محلی کردن های آقاجان هم بد جور دلم را می سوزاند.
در طول روز سرم را به بافتنی و خیاطی گرم می کردم.
مادر و خانباجی اجازه نمی دادند کار خانه انجام دهم و مدام مرا در رختخواب می خواباندند تا مثلا خونریزی ام بند بیاید.
مادر برایم دعای قفل خواند و شکمم را قفل بست.
خانباجی هم کلی جوشانده و دم کرده های مختلف به خوردم می داد.
اذان ظهر را که دادند محمد علی به خانه آمد.
صبح به مدرسه رفته بود و عجیب بود این موقع روز به خانه بیاید.
با خوشحالی به سراغم آمد و هنوز یک کفشش پایش و یکی را در آورده بود خودش را کنارم رساند و گفت:
آبجی مشتلق بده
همه وجودم پر از ذوق شد.
با خوشحالی پرسیدم:
احمد ....از احمد خبری شده؟
محمد علی با خوشحالی سر تکان داد و گفت:
آره ....
این بار از خوشحالی زیر گریه زدم و با صدای بلند گریستم.
محمد علی گفت:
ای بابا آبجی چرا گریه می کنی آخه؟
من گفتم خبرو بشنوی خوشحال میشی
روی زمین نشستم و پرسیدم:
حالش خوبه؟ ... سالمه؟
محمد علی کنارم نشست و گفت:
ایناش رو دیگه نمی دونم ولی حتما خوبه.
پرسیدم:
مگه تو ندیدیش؟
محمد علی سر بالا انداخت و گفت:
من سر کلاس بودم.
محمد آقا اومد سراغم رو گرفت.
می دونی که تو مدرسه مون دبیره؟
به تایید سر تکان دادم که ادامه داد:
اومد گفت احمد برگشته ولی فعلا نمی تونه بیاد خونه یا دور و بر ما آفتابی بشه
چون ساواک تو محل بپا گذاشته.
گفت فقط بیام بهت خبر بدم از نگرانی در بیای ولی فعلا نمی تونه بگه احمد کجاست.
دست هایم را بالا آوردم و چندین مرتبه الهی شکر گفتم.
از محمد علی تشکر کردم و در حالی که اشک شوق می ربختم گفتم:
الهی همیشه خوش خبر باشی.
الهی همون طور که دل منو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه.
الهی به مراد دلت برسی و عاقبت به خیر بشی.
خانباجی و مادر هم گریه می کردند.
مادر کنارم آمد، مرا بغل گرفت و گفت:
خدا رو شکر ... خدا رو شکر که دوباره دلت روشن شد.
رو به محمد علی گفت:
الهی مادر همیشه خوش خبر باشی....
بعد پرسید:
حاج علی هم خبر دارن؟ کاش به مادرش زود خبر بدن
محمد علی گفت:
من نمی دونم.
احتمالا خود محمد آقا خبر بده.
من که از شنیدن خبر اون قدر خوشحال شدم دفتر کتابمم بر نداشتم جَلدی اومدم خونه به رقیه خبر بدم از دلنگرانی در بیاد.
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه داداش ... خدا خیرت بده.
خانباجی گفت:
پاشو مادر جای اشک ریختن برو وضو بگیر دو رکعت نماز شکر بخون.
به خدا هر بار نگاهت می کردم جیگرم می سوخت.
خدا رو شکر که احمد دستگیر نشده و سالمه.
با خوشحالی یا علی گفتم و از جا برخاستم.
به حیاط رفتم و با آب حوض وضو گرفتم.
آن قدر از این خبر خوشحال شده بودم که نه لبخند از لبم می رفت و نه اشکم بند می آمد.
چادر نماز که پوشیدم به سجده افتادم و شاید هزار بار الحمدلله و شکرًا لله گفتم و بعد قامت برای نماز بستم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•