عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتادوششم آقاجان از کنارم رد شد و ناخواس
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوهفتم
تا بیمارستان مسافت زیادی بود.
سرم را به شیشه چسباندم و زیر لب حمد شفا خواندم.
تا به بیمارستان برسیم هفتاد حمد شده بود.
قبل از رسیدن به بیمارستان آقاجان یکی دو صندوق میوه خرید تا برای ملاقات ببریم.
ساکت و بی حرف رویم را محکم گرفتم و پشت سر آقاجان و مادر به راه افتادم تا به اتاقی که مادرشوهرم آن جا بستری بود رسیدیم.
حاج علی که بیرون از اتاق ایستاده بود به استقبال مان آمد.
چقدر در همین چند روزه پیر و شکسته شده بود. دلم برایش سوخت.
از یک طرف از پسر و جگرگوشه اش خبری نداشت و از طرف دیگر همسرش روی تخت بیمارستان افتاده بود
حاج علی پدرانه مرا در بغل گرفت. پیشانی ام را بوسید و حالم را پرسید:
خوبی باباجان؟
نگاه غمگینش، لحن محزون صدایش همه وجودم را سوزاند.
به رویش لبخند تلخی زدم و گفتم:
الحمد لله. خوبم باباجان. شما خوبید؟
آه کشید و گفت:
شکر خدا.
مادرم پرسید:
حاج خانم خوبن؟ بلا دور باشه ان شاء الله ... بهترن؟
حاج علي آه کشید و سر به زیر انداخت و گفت:
ان شاء الله خوب میشه. بفرمایید
ما را به اتاق راهنمایی کرد.
آقاجان بیرون ایستاد و ما به داخل اتاق رفتیم.
زکیه و زهرا و سوگل و زینب پیش مادرشوهرم بودند.
سلام که کردیم همه به سمت مان برگشتند.
با دیدن مادر احمد خشکم زد.
نصف صورتش کج شده بود.
مادر هم از دیدنش جا خورد و ناخودآگاه بغضش ترکید و گفت:
ای وای حاج خانم چی شده چرا این طوری شدی؟
با سوال مادر بغض همه شکست و اتاق پر از صدای گریه شد.
مادر احمد، زنی که در اوج زیبایی و شادابی چهره بود حالا نصف صورتش کج شده بود و چهره اش نه تنها زیبا نبود بلکه ترسناک هم به نظر می آمد.
به هر مصیبتی بود قدم برداشتم و خودم را بالای سر مادر احمد رساندم.
دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم.
اشک های چشمش را پاک کردم.
انگار با دیدن من یاد احمد افتاده بود.
او را محکم بغل گرفتم و اجازه دادم خوب گریه هایش را بکند و خالی شود.
چند دقیقه ای خمیده در بغل او ایستاده بودم و کمرم حسابی درد گرفته بود اما چیزی نگفتم.
خوب که گریه کرد و آرام شد رهایم کرد.
چند کلمه ای با من حرف زد اما دقیق متوجه نمیشدم چه میگوید.
خودش هم که می دانست صدایش نا مفهوم است دوباره بغضش ترکید و ترجیح داد ساکت باشد.
مادر که اشکش را پاک می کرد پرسید:
چرا این طوری شدن؟
زکیه بینی اش را بالا کشید و گفت:
آقاحیدر می گفت ساواکی ها یک دفعه ریختن تو خونه
همه جا رو به هم ریختن.
سراغ اتاق مادر هم رفتن.
نمی دونست چی شده می گفت فقط صدای فریاد مادر رو شنیدن و رفتن بالای سرش و دیدن از حال رفته.
هر کار کردن به هوش نیومده آقاجان که رسیده آوردش بیمارستان می گفت دکترا گفتن شوکه شده و یک طرف بدنش الان بی حسه.
اشک مادرشوهرم را پاک کردم و گونه خیسش را بوسیدم و گفتم:
خوب میشی مادر جان
غصه چیزی رو نخورید.
این روزها هم میگذره و تموم میشه.
احساس کردم نام احمد را زمزمه کرد.
به صورتش که بسیار شبیه صورت احمدم بود دست کشیدم و با بغض گفتم:
برمی گرده ...
مطمئن باشید سالم سلامت میاد دست بوس تون
گیر هم نمی افته.
پسرتون شیرمرده مطمئن باشید حالش خوبه و برمیگرده
رنگ امید را در نگاه مادر احمد دیدم.
به رویم لبخند زد و من هم دستش را محکم فشردم
هم او هم خودم به این امیدواری احتیاج داشتیم.
هر چند به تقدیر خدا راضی بودم اما ته دلم روشن بود و امید داشتم احمد سالم و زنده است. فقط از ترس جان و یا گیر افتادن جایی پنهان شده و به زودی بر می گردد.
آن قدر امیدوار بودم که حتی وقتی از خانه بیرون می آمدم، حرم می رفتم یا در خود همین بیمارستان فکر می کردم احمد گوشه ای ایستاده و مرا می بیند فقط جلو نمی آید.
دلم به همین رویا و امید واهی خوش بود و همین رویا مرا آرام می کرد.
انگار همین رویا که او هست، سالم است، نزدیکم است، مرا می بیند و دورادور هوایم را دارد باعث می شد از اضطراب و دلتنگی ام کم شود.
کمی پیش مادر احمد ماندیم و بعد از دعا برای سلامتی اش خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون آمدیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•