eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی لحافی برداشت. دور خودش پیچید، به کمد تکیه زد و گفت: میگن به هر چی دلبسته باشی روز قیامت با همون محشور میشی برام سخت بود قبول کنم روز قیامت قراره با کاسه بشقابات محشور بشی. خودش خندید و من هم از خنده او خندیدم. حرفش تلنگر خوبی بود تا حواسم را جمع کنم. تا مبادا به چیزی از مال دنیا دل ببندم. مال دنیا مالِ دنیاست. همیشگی نیست. محمد علی به بیرون از اتاق سرک کشید و گفت: چرا این بارون تموم نمیشه بریم؟ حسابی دیر شده می دونم باز برسیم مادر بهم حرف می زنه لحاف را از دور خودش باز کرد و مشغول جمع کردن تشک ها شد. پشم های بیرون ریخته شده را جمع کرد و گوشه ای از اتاق روی هم تلنبار کرد. چشمش به طلاهایم افتاد و پرسید: اینا رو دیدی؟ در جوابش به تایید سر تکان دادم. پرسید: نگاه کردی ببینی همه شون هست؟ کم و کسر نشده؟ سرم را به بالا تکان دادم و گفتم: نه نگاه نکردم محمد علی همه را درون جعبه اش ریخت و روی فرش و همه جا را گشت تا چیزی جا نماند. جعبه را به دستم داد و گفت: بذار تو کیفت با خودمون ببریم. لباسات هم همه رو بردار. با حرف محمد علی دوباره یادم آمد همه لباس هایم در معرض دید نامحرم بوده و باز غصه ام شد. محمد علی از اتاق بیرون رفت و گفت: من برم موتور رو خشک کنم روشنش کنم بریم. تو هم وسایلت رو جمع کن. از جا برخاستم. لحاف را تا زدم و زیر لب یا صاحب الزمان گفتم. از خود حضرت طلب صبر کردم وسایلم را برداشتم، چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم. نگاهی در حیاط چرخاندم و به سمت انباری رفتم. خیلی از کتاب های احمد را پاره کرده بودند و روی زمین ریخته بودند. بعضی از کتاب ها، نوار ها و کاغذ های احمد را هم با خود برده بودند. کتاب های احمد را که عموما مذهبی و پر از آیه و روایت بود از روی زمین جمع کردم و در جعبه ها چیدم. صدای محمد علی را که صدایم می زد شنیدم. به بیرون انباری سرک کشیدم و گفتم: اینجام داداش. محمد علی غرولند کنان به سمتم آمد و پرسبد: تو توی انباری چی کار می کنی دو ساعته منتظرتم بیای به کتاب ها اشاره کردم و گفتم: داشتم اینا رو جمع می کردم بی احترامی نشه. محمد علی در انباری نگاه چرخاند و گفت: چه قدر کتاب! در حالی که کاغذهای پاره کتاب ها را جمع می کردم گفتم: یه سری از کتاباش نیست. انگار ساواکی ها با خودشون بردن محمد علی کنارم نشست و در حالی که در جمع کردن کاغذها و کتاب ها کمکم می کرد گفت: خدا کنه دست شون به احمد نرسه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•