•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلوششم
اذان مغرب تازه تمام شده بود که بالاخره راضیه و حسنعلی از راه رسیدند.
به استقبال شان رفتم.
راضیه از دیدنم خوشحال شد هم را در آغوش کشیدیم.
صورت قرمز و سردش را بوسیدم و به چشم های خیس اشکش چشم دوختم و پرسیدم:
خوبی؟
غمگین سر تکان داد و گفت:
خوبم.
تو این جا چه کار می کنی؟
چادر از سرش کشید و پرسید:
از کی اومدی؟
به دور خانه نگاه کرد و گفت:
خانباجی کجاست؟
حسنعلی بچه را در گهواره گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
در جواب راضیه گفتم:
از قبل نماز ظهر اومدم.
خانباجی رو راضی کردم بمونه خونه پیش ناصر و نجمه من بیام پیشت.
دلم برات یه ذره شده بود.
راضیه با گوشه روسری اشک چشمش را گرفت و گفت:
خوب کردی اومدی.
منم دلتنگت بودم.
آقاجان گفت احمد آقا رفته سفر و تو خونه شونی ولی با این وضع محمد مهدی نشد بیام بهت سر بزنم.
به داخل گهواره سرک کشیدم و گفتم:
دکتر دیدش؟ چی گفت؟
راضیه گوشه روسری اش را دور انگشتش پیچید و گفت:
گفت دقیق نمی تونه نشخیص بده.
چند تا آزمایش نوشت.
از صبح چند تا آزمایشگاه مخصوص رفتیم.
اشکش چکید و گفت:
دست بچه مو سوراخ سوراخ کردن بس که ازش خون گرفتن.
دلم برای بچه اش سوخت و گفتم:
آخی الهی بمیرم براش
دکتر آزمایشا رو دید؟
با صدای لرزان از بغضش گفت:
جواب آزمایشا پس فردا میاد.
گفتن باید کشت بشه نمی دونم چی بشه
فعلا دکتر چند تا مسکن قوی و تب بر داده تا یکی دو روزی بچه آروم بمونه.
اشکش را با روسری پاک کرد و گفت:
این یه هفته ای بچه ام آب شده.
نصف شده. همه اش گریه می کنه بی قراره یه ذره شیر هم نمی تونه بخوره.
اونقدر سرفه می کنه رنگش سیاه میشه.
هر بار میگم الان دیگه تموم می کنه و داغش به دلم می مونه.
گفتم:
عه خدا نکنه این چه حرفیه
به صورت محمد مهدی چشم دوختم. راست می گفت. از آن لپ های تپلش هیچ باقی نمانده بود.
آه کشیدم و گفتم:
ان شاء الله خوب میشه.
ان شاء الله این دکتره تشخیص میده مشکلش چیه داروش رو میده خوب میشه
راضیه دست هایش را بالا آورد و گفت:
ان شاء الله.
فقط محمد مهدی خوب بشه دیگه چیزی از خدا نمیخوام.
بچه ام رو سپردم به امام رضا.
زیر لب ان شاء الله گفتم و از راضیه پرسیدم:
آقا حسنعلی کجا رفت؟
راضیه جوراب هایش را از پایش کشید و گفت:
رفت دنبال پدر و مادرش از قوچان اومدن. دیروز زنگ زده بودن مخابرات گفته بودن امروز عصر میان.
حسنعلی هم میره تی بی تی دنبال شون.
_به سلامتی.
به سمت در اتاق رفتم و پرسیدم:
چای بیارم برات؟
راضیه از جا بلند شد و گفت:
نه قربون دستت اگه اشکال نداره حواست به محمد مهدی باشه من نمازم رو بخونم.
این یه هفته از بس نا آروم بوده همیشه دم قضا شدن نماز خوندم.
الان که خوابه حداقل زود بخونم.
به سمت گهواره رفتم و گفتم:
باشه زود بخون منم نمازم مونده.
راضیه باشدی گفت و از اتاق بیرون رفت.
کنار گهواره نشستم و به صورت داغ محمد مهدی دست کشیدم و برایش حمد شفا خواندم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•