•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوهشتم
تا اذان صبح نماز خواندم و دعا کردم. بعد از نماز صبح پلک هایم سنگین شد و کم کم خوابم برد. چند ساعتی خوابیدم و بعد با انجام کارهای خانه سرم را بند کردم.
مادر و خانباجی سعی می کردند جلویم را بگیرند و نگرانم بودند اما حریفم نشدند.
دم ظهر بود که محمد علی عصبانی و کلافه به خانه آمد.
از رفتار و حالاتش مشخص بود اتفاقی افتاده است ولی لام تا کام حرفی نمی زد.
آقاجان هم زودتر از همیشه به خانه آمد.
او هم کلافه و نگران بود.
به اتاق رفت و در را بست.
قلبم به شدت می تپید.
مادر به اتاق آقاجان رفت و من هم روی زمین وا رفتم و نشستم.
خانباجی کنارم نشست. دستم را گرفت و گفت:
چرا این قدر یخ کردی مادر؟
ان شاء الله خیره دلت رو بد نکن.
با صدایی که به سختی از گلویم خارج می شد گفتم:
خانباجی محمد علی رو صدا می زنی؟
خانباجی از جا برخاست و به سراغ محمد علی رفت.
زیر دلم دوباره درد گرفت. دستم را روی شکم گذاشتم و چشم بستم.
احساس کردم کسی کنارم نشست.
دستم را گرفت.
محمد علی بود. پرسید:
چی شده آبجی درد داری؟
چشم که باز کردم اشکم چکید.
با بغض گفتم:
تو رو جان رقیه بگو چی شده؟
بی خبری از هر دردی بدتره
محمد علی کلافه در موهایش دست کشید و گفت:
نگران نباش آبجی چیزی نشده
با بغض گفتم:
اگه چیزی نشده پس این چه حالیه تو و آقاجان دارین؟
محمد علی نفسش را بیرون داد و گفت:
حرفم رو باور کن.
خبری از احمد نشده.
فقط ...
_فقط چی؟
محمد علی آه کشید و گفت:
ساواک احمد رو شناسایی کرده
امروز ساواک ریخته تو خونه تون و خونه حاج علی
همه جا رو به هم ریخته دنبال مدرک جرم می گشته
مادر احمد آقا هم ...
اشکم چکید و پرسیدم:
مادر احمد چی شده؟
آقاجان از اتاق بیرون آمد و گفت:
چیزی نشده باباجان یکم ترسیده هول کرده بردنش مریض خونه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•