عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وچهار - شما نمی آید عکس بگیرید؟ سرش را چرخاند. چند تایی دختر بودند ک
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وپنج
حرکت مانده بود. انگار هنوز موسیقی در ذهنش جریان داشت. نیلوفر از شروین پرسید:
-چرا استادت خانمشون رو نیاوردن؟ خوشحال می شدیم ایشون روهم ببینیم
قبل از اینکه شروین جوابی دهد، صدایی از بین جمعیت گفت:
-وا؟ نیلوفر خانم؟ اینجور جشن ها تنهایی بیشتر خوش میگذره
هنوز حرف پسر تمام نشده بود که شاهرخ دست هایش را روی دکمه های پیانو کوبید و بلند شد. شروین عصبانیت را در چهره شاهرخ می دید اما نمی دانست چه کار کند. تا به حال او را اینطور ندیده بود. شاهرخ برگشت و به طرف وسط جمع حرکت کرد. همه خودشان را عقب کشیدند. یک راست به طرف صاحب صدارفت. پسر جوان که از وحشت خشک شده بود نتوانست کوچکترین حرفی بزند. یقه پسر را گرفت و با خشم در چشم هایش خیره شد. پسر به من و من افتاد. شاهرخ دهان باز کرد تا حرفی بزند اما یکدفعه چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت. لب هایش به هم می خورد. انگار چیزی را زیر لب تکرار می کرد. دست مشت شده اش آرام آرم باز شد. بعد کم کم دست دیگرش که به یقه پسر بود شل شد و یقه را ول کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهی کوتاه به پسر انداخت. این بار بیشتر جدی بود تا عصبانی.
- سعی کن زیاد حرف نزنی
این را گفت و با عجله به طرف در رفت. بقیه هم دنبالش. شروین راهی از میان جمع باز کرد و جلو رفت. شاهرخ پالتویش را از چوب لباسی برداشت و از در بیرون رفت. شروین از موقعیت استفاده کرد و رو به نیلوفر گفت:
-همینو می خواستی؟ حالا من چه طوری گندی رو که این جناب زده درست کنم؟
ودنبال شاهرخ دوید.
- وایسا شاهرخ ... صبر کن
شاهرخ بدون اینکه بایستد گفت:
-می خوام تنها باشم
شروین لحظه ای ایستاد، برگشت، نگاهی به جمعیت روی ایوان انداخت و دوباره به دنبال شاهرخ از در حیاط بیرون رفت. پسری که حرف زده بود گفت:
-از کجا فهمید من بودم؟
با این حرف بقیه برگشتند، نگاهی به پسر انداختند و بعد نگاهی به یکدیگر!
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒