عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_سی_هشت ♡﷽♡ آیین متفکر گفت: جالبه.خیلی جالب.تا حالا هیچ کس اینطور
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_سی_نه
♡﷽♡
زهرا روی نیمکتی نشست و ابوذر هم کنارش. لبخند زنان خیره به زهرا گفت: خسته شدیا؟ ماشین
تعمیرگاه بود وگرنه اینجوری زحمتت نمیدادم
زهرا هم لبخند میزند و میگوید: نه خیلی خوش گذشت.من خیلی سوار اتوبوس نمیشدم.... کیف
داد!
ابوذر هیچ نمیگوید و به روبه رو خیره میشود. اندکی صورتش بابت کلیه دردخفیفی که از دیشب
دست از سرش برنداشته بود جمع شد.زهرا نگران پرسید چیزی شده؟
ابوذر بی آنکه جوابش را بدهد تا مجبور نشود دروغ بگوید بی ربط پرسید: تا ساعت چند کلاس
دارید؟
زهرا نگران تر پرسید:چیزی شده ابوذر؟
ابوذر لبخند زنان گفت:چی باید بشه بانو؟
_صورتت جمع شد!خودم دیدم بازم درد داری؟
_زن داشتن اینقدر خوبه و من نمیدونستم بانو؟ بله یکم درد گرفت خوب شد!
_ابوذر بریم دکتر؟
ابوذر خندان گفت:چه خبرته زهرا جان؟ این دردا هر چند وقت یه بار میاد و میره!
زهرا فقط نگران نگاهش میکند.ابوذر گفته بود که یکی از کلیه هایش خیلی کم کار است و زهرا از
آن روز مدام دلواپسش بود.
_زهرا جان نگفتم که نگران بشی ! گفتم که در جریان باشی داری صاحب به شوهر مریض میشی
چشماتو وا کنی!
زهرا چشم غره ای میرود و میگوید: سکوت کن لطفا.!
ابوذر چشم کشیده ای میگوید و از جایش بلند میشود و میگوید: اجازه مرخصی میفرمایید بانو؟
زهرا لبخندی میزند و میگوید: اجازه ما هم دست شماست.
ابوذر خدا حافظی میکند و زهرا خیره به قد و بالا ابوذر برایش و ان یکاد میخواند!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃