عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_پنجاه توکلت کجا رفته؟ ... پس صبرت کو؟ ... پس اون همه ایمانت کو؟
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
سهیل سکوت کرد، علی رو توی شهر مادری خودشون به خاک سپرده بودند و این مدت دو سه باری بهش سر زده بودند ... به ریحانه که مشغول کشیدن نقاشی بود نگاه کرد، دلش کباب شد ... رو کرد به فاطمه و گفت: همه زندگیت فدای علی دیگه نه؟
... -
-گرچه گفتنش به تو بی فایدست، اما اون کسی که زندست من و ریحانه ایم ... که متاسفانه نمیبینیمون ... تو نه به نیازهای ریحانه اهمیت میدی نه به نیازهای من، نه حتی به نیازهای خودت...
فاطمه چیزی نمیگفت، سهیل خسته از سکوت فاطمه از جاش بلند شد و رفت توی اتاق...
فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد، بعد هم به ریحانه، شاید سهیل راست میگفت، توی این مدت اصلا به فکر سهیل و ریحانه نبود، نه وظیفه مادریش رو در قبال ریحانه انجام داده بود و نه حتی وظیفه همسریش رو در قبال سهیل ... اما چطور میتونست علی رو فراموش کنه ... چطور میتونست بی خیال به زندگی عادیش برگرده .... چطور میتونه طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ... قرآن رو برداشت و نیت کرد، بازش کرد ... خدای من ... چی میدید؟! دوباره همون آیه...
ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا...
یاد حرفهای پدرش افتاد، به صبری که ازش خواسته بود. آروم گفت: بابا صبری که ازم خواستی اینجا دیگه
غیرممکنه ... غیر ممکنه ... نمی تونم بابا ... اگه بازم ازم انتظار داری، خودت بهم آرامش بده ... خودت آرومم کن...
دوباره به ریحانه نگاه کرد و مهربون گفت: ریحانه مامان، میای اینجا، دلم میخواد بغلت کنم...
ریحانه خوشحال از جاش بلند شد و در آغوش گرم مادرش قرار گرفت، فاطمه آروم نوازشش کرد و مشغول خوندن لالایی شد:
لالا لالا گل پونه..
بخواب ای ناز یک دونه...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#ناحله
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
ریحانه بود
محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.منم بغلش کردم.چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش
+زیارتت قبول باشه خانوم خانوما!
_ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون.
میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم.
برگشت سمت بچه
+این کیه؟فامیلتونه؟
_نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه.
+اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟
_یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی.
+اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم.
دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت.
مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد
منم براش دست تکون دادم.
مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود.
ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم
دوباره دلم یجوری شد.
بی اراده یه لبخند رو لبم نشست
قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟
کلی سوال تو ذهنم بود.
بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم.
کنار ریحانه رو نیمکت نشست.
منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت
فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره.
وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود.
ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید.
محمد به محاسن روی صورتش دست کشید
اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود!
ریحانه محکم رو بازوم زد.
+اه حواست کجاست فاطمه
_چی؟چیشد؟
محمد از گیج بودنم بلند خندید
ریحانه ادامه داد
+میگم من میرم یه دوری بزنم
_باشه منم میام
+بیا،من میگم خل شدی،میگی نه!
محمد گفت
+اگه امکان داره شما بمونید.
خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم
ریحانه خندیدو رفت.
نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت
+خوبید ان شالله؟
دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم
_ممنون.
یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد
فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن.
با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه...
از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره.
+این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که
حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت
سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست...
بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نزاشتین ادامه بدم
_ببخشید بفرمایین
+قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ...
امیدوار شدم .بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم...
¤📄به قلم: #فاء_دال | #غین_میم
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝