eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ _ان شاءالله....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی _خدا کنه هرچی به صلاحته برات رقم بخوره... ابوذر قدری به کتابهای با سلیقه چیده شده توی کتابخانه خیره شده بود که حاج راض علی گفت: راستی یه خبر برات دارم... ابوذر کنجکاو نگاهش کرد و گفت: چه خبری؟ حاج رضا علی جرعه ای از چایش نوشید و گفت: راستی خیلی چایی نخور ... اطبا میگن واسه استخوان ها خوب نیست...گل گاو زبمونمون تموم شده بود وگرنه با چای ترش و نبات جوشونده خوش مزه و مقوی میشد ابوذر میخندد و میگوید: چشم حاجی...نگفتید خبرتون چیه؟ حاج رضا علی کتاب در دستش را میبندد و میگوید: آقای مهندس داره بر میگرده ایران... ابوذر قدری به مغزش فشار آورد تا بفهمد منظور حاج رضاعلی به کیست؟ و ناگهان چیزی یادش آمد و با شوق گفت: امیرحیدر؟ حاج رضاعلی لبخند و زد و گفت: بله ... امیر حیدر شوقی وصف نا پذیر وجود ابوذر را فرا گرفت .... این شاید بهترین خبر این روزها بود...امیر حیدر داشت بر میگشت و این خیلی خوب بود...چقدر این چند سال دوری به ابوذر سخت گذشت دوری از رفیقی که گرچه ۵ سال از او بزرگتر بود اما از برادری برایش کم نگذاشته بود... امیرحیدر باز میگشت.... ابوذر این خبر خوش را به فال نیک گرفت ... باید زودتر این خبر را به پدرش میداد! محمد نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خانمها واقعا نمیخواید عجله کنید؟ ابوذر سعی میکرد آرامشش را حفظ کند به همین خاطر سری به تاسف تکان داد و تنها با تسبیح تربتش ذکر میگفت و کمیل سرخوش به تکاپوی اهالی خانه نگاه میکند... سامره که از خیلی قبل آماده شده میرود و روی پای ابوذر مینشیند و کودکانه میپرسد: الان میخوایم بریم عروستو بیاریم؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🍒 💚 شروین جوابی نداد و سعید که چهره آشفته شروین را میدید ادامه داد: - این که این همه ناراحتی نداره. نرو خونه - به همین راحتی؟ همون یه بار که هفتگیم نصف شد برام کافیه. می خواست قطعش کنه. کلی پارتی بازی کردم. فکر می کنی برای چی مجبورم همه چیز رو تحمل کنم؟ - طفلی شروین کوچولو! پس باید بری البته اگه بتونی از شر این ترافیک لعنتی خلاص بشی! سعید این را گفت و نگاهی معنی دار به شروین انداخت. کم کم متوجه معنی حرف سعید شد. یواش، یواش ابروهایش از هم باز شد و قهقه ای سر داد. دست هایشان را به هم زدند و راه افتادند... توی خیابانها ویراژ می داد. - حیف که این دوربین های لعنتی هستن - همین هم بهتر از روی صندلی نشستن و لبخند ژکوند زدنه. اگر دستم تو جیب خودم بود می رفتم پشت سرمم نگاه نمی کردم. حیف که محتاج باباهه هستم - مخ بابات رو بزن بکشش تو تیم خودت - نمیشه. ثروت بابام مال مادرمه. در واقع کارمند مامانمه. واسه همین اینقدر به حرفشه وگرنه اونم دل خوشی نداره. مادرم برای همین اصرار داره من با دختر خالم ازدواج کنم، می خواد ثروتش از خانواده خارج نشه. از این خزعبلات عهد قجر. به قول خودش هنوزم خون شاهی تو رگ های ما جریان داره! یکی نیست بگه اون مظفرالدین شاه پیزوری خودش چی بود که خونش! باور کن اگه سیبیل ها شو می زد حالش خوب می شد. اگه روش می شد مجبورم می کرد عین اون دوتا دسته بیل بذارم پشت لبم! مامان بزرگم که اعتقاد داره هیبت مرد به سبیله! نگاهی به سعید کرد و ادای عکس های قدیمی را در آورد و هر دو قاه قاه خندیدند. - همه جد دارن، ما هم جد داریم. مرتیکه مفنگی، تو زنده بودنش کم گند زد به مملکت، تو قبر هم ول کن ما نیست دوباره همراهش زنگ خورد. گوشی را نگاه کرد و گفت: -مامانه! دستش را گذاشت روی بوق و جواب داد: -الو؟ ... صدات نمیاد ...چی؟ ... ترافیکه ... گیر کردیم ... آره. شما شام بخورید ... باشه ... سعی می کنم وقتی تمام شد رو به سعید گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒