eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_هشتاد_وشش ♡﷽♡ عقیله با اخم نگاهش کرد و گفت: شما دهنتو باز نکنی و مارا م
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ قاسم بادے به غبغبه مےاندازد و میگوید: تو فکرشم مهندس! ولے خودت که شاهدے هم کفو و هم شان پیدا نمیکنم! مگه دنیا چند تا قاسم داره که همتاشو هم داشته باشه! حاج رضا علے که شاهد حرفهاے دو شاگردش بود همانطور که به سمت حوض میرفت براے تجدید وضو گفت: کم بلوف بزن حضرت هیکل! اینبار قاسم هم به خنده افتاد و گفت: داشتیم حاجے؟ حاج رضا علے مشتے آب به صورتش پاشید و گفت: اینجا همه چے داریم!! بعد رو به طالب گفت: پاشید برید به کار و زندگیتون برسید حرفاے این جاهل براتون نون و آب نمیشه! با این حرفش همگے پرا کنده شدند و خداحافظے کردند قاسم هم روے ابوذر را میبوسد و میگوید: ولے سواے از شوخے ان شاءالله هرچے خیره پیش بیاد! ابوذر هم با لبخند ان شاءالله میگوید و میرود تا به مهمانے عمه عقیله اش برسد.... عقیله براے تک تک برادر زاده هایش غذا میکشد و میگوید: بفرمایید شروع کنید کمیل به به کنان میگوید: اے جان! میدونے چند وقته لوبیا پلوهاتو نخورده بودم و دلم براشون تنگ شده بود؟ عقیله جرعه اے دوغ مینوشد و میگوید: نه نمیدونستم میریزم برات ببرے خونه آیه با خنده کنارش سبزےمیگذارد و میگوید: بخور نوش جونت داداشم ... ابوذر در سکوت غذا میخورد و عقیله روے او زوم شده آخر سر طاقت نمے آورد و میگوید: ابوذر فردا ساعت چند باید بریم؟ _بابا که براے ساعت ۸ هماهنگ کرده شما ساعت ۶ حاضر باشید! کمیل ذوق زده میگوید: آیه صبح میاے بریم باهم بیرون من یه پیراهن بگیرم؟ ابوذر چشمهایش را گرد میکند و میگوید: مگه میخوایم بریم عروسے؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🍒 💚 شروین نشست. -حال شما خوبه؟ -خوب یا بدش فرقی نداره. مهم اینه که میگذره -یه روز کاملاً سرحال، یه روز هم عین قهوه بدون شکر تلخ. یا صفری یا به سمت بی نهایت میل می کنی. این همه تغییر چطور اتفاق می افته؟ - اگر فهمیدم حتماً بهت می گم -خب؟ - خب به جمالت -چه کار داشتی؟ شروین کمی ساکت ماند بعد در حالیکه چشم هایش این سو و آن سو می دوید گفت: -اِ ... راستش ... آها ... اون کتاب ها که بهم دادی، اون جلد سبزه، مال خودته؟ -آره. چطور؟ -دیشب داشتم ورقش می زدم چند تا از برگه هاش جدا شد. تقصیر من نبود. خودش کهنه بود -آره، زهوارش در رفته. از بس توش چرخیدم تا سئوال پیدا کنم -سئوال پیدا کنی؟ شاهرخ ابرویش را بالا برد و لبخندش معنی دار شد. -خیلی خب بابا، تو هنوز دلگیری؟ وقتی به آدم گیر میدی انتظار داری چه کار کنم؟ خب تلافی می کنم دیگه -دلگیر نیستم. فقط خواستم راحت باشی. اتفاقاً برام جالب بود. به اینکه دانشجوها دستم بندازن عادت دارم اما اینجوری کمتر دیدم. برام جالب بود که یکی مثل خودم پیدا کردم شروین چیزی نگفت. -کار دیگه ای نداشتی؟ همین؟ -ببین چقدر گیری -مسلماً تو نیومدی اینجا که راجع به جلد کتاب سبزه بگی -روی آدمو کم می کنی. خیلی خب تسلیم.سعید کلاس داشت. گفتم یه سر بیام ببینمت، بهتر از علافیه، نه؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒