eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ مهران چشمهایش را میبندد و میگوید: تو رو خدا بالتے منبر نرو که حوصله اینو دیگه ندارم!!! حکمت خدا رو برم میون این همه آدم رفیقم که نصیب ما کرد آخوندشو کرد! ابوذر بے آنکه بخندد خیره به مهران گفت: خود دانے مهران! واسه خاطر خودت میگم یه تغییرے تو زندگیت بده پوزخندے زد و گفت: میخواے برم امام زاده صالح بست نشینے؟ جدی تر از قبل گفت: اگه فکر میکنے حالتو خوب میکنه حتما انجام بده! مهران دیگر هیچ چیز نگفت... درک حالش خیلے سخت بود ! احساس میکرد هیچ کس او را نمیهمد! چیزے که ابوذر گفت واقعا او را به فکر فرو برد: وقتے بهت میگفتم آدم تشنه بیشتر از آب خوردن لذت میبره فکر این روزها رو میکردم!!! لذت طلب نبودے مهران!!! لذت طلب باش! او فکر میکرد ابوذر هیچگاه از جوانے اش بهره نبرده و امروز همان ابوذر به او میگفت لذت طلب نبوده!! قاعده عجیبے بود... و روزگار عجیب ترے ...امروز را باید در تاریخ ثبت میکردند!طلبه اے به دوستش توصیه کرد تا لذت طلب باشد...!!! قاعده عجیبے بود و روزگارے عجیب تر... _____________________ عقیله بے حوصله داشت لوبیاهاے لوبیا پلو را ریز میکرد و آیه با اشک ناےی از بوے پیاز، پیازها را هم میزد و با خنده به عقیله و کلافگے اش میخندید آخر سر عقیله طاقت نیاورد و عصبے گفت: دقیقا چرا تا این اندازه نیشت بازه؟ آیه به زور خنده اش را فرو خورد و گفت: خب حالا چرا اینقدر عصبانے هستے؟ آخرین دانه لوبیا را ریز کرد و و از جایش بلند شد تا آنها را بشوید و در همان حال گفت: چون مثل تو بے غیرت و بے بخار نیستم! فرداشب خواستگارے برادر زاده ام هست و من نگرانم! آیه که داشت خودش را کنترل میکرد تا دوباره قهقه اش بلند نشود گفت: اووووو چه خبرتونه بابا! من که گفتم دختره از خداشه!! فوق فوقش نشه دیگه!!! قحطے که نیومده! چیزے که زیاده دختر دم بخت! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🍒 💚 - این بار بابک هست - من بدون پول بازی نمی کنم. آدم هایی که کم بیارن دنبال بهونه ان که از زیر پول دربرن شروین که از این حرف عصبانی شده بود: -از تو می ترسم؟ حالا نشونت می دم کی کم می آورده! دست کرد توی جیبش و تراولی درآورد و گذاشت روی میز. بابک گفت: -50 تومن؟ زیاده! سعید سوتی زد و شروین همان طور عصبانی گفت: -من اینو پیشنهاد می دم هرکی نداره هری آرش نگاهی به بابک کرد. بابک آرام سری تکان داد. قبول کرد و گفت: - این شد. حالا می شه بازی کرد بازی را شروع کردند. آرش با نگاههایش از بابک خط می گرفت. بابک که سیگاری گوشه لبش گذاشته بود با اشاره هایش مسیر بازی را مشخص می کرد. آرش از نگاه بابک چیزی را فهمید که عصبانی اش کرد اما سعی کرد خونسرد باشد. شروین آن قدر غرق بازی بود که اصلاً متوجه نگاه ها نشد. بازی تمام شد و شروین برد. بابک شروع کرد به دست زدن. -حالا چی می گی آرش؟ -می گم آدم خر شانسیه، همین! سعید رو به آرش گفت: -خودت گفتی پول. چرا مثل بوقلمون باد کردی؟ آرش اخمی به سعید کرد و رفت. بابک پول را درآورد و به شروین دراز کرد. -من با آرش شرط بستم -به جای تو ازش می گیرم شروین پول را گرفت، سعید پول را از دستش قاپید. -ببینم واقعیه؟ از در سالن که بیرون می آمدند شروین گفت: -باورش نمی شد هر دو بار ازش ببرم بچه قرتی -خب راه افتادیا، نه به اولش که به زور می اومدی نه به حالا که شرط بندی هم می کنی بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒