eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_هفتاد_وچهار ♡﷽♡ نماز صبح را که خواندم دیگر نا برایم نمانده بود! تازگے ه
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ خنده ام گرفته بود! راستے من چه پا قدم نحسے داشتم! مامان عمه میگفت بعد از به دنیا آمدنت یک ماه هم نشد که از پدرت جدا شد! میگفت ازدواجش از اول هم اشتباه بوده! او میخواست یک زن اجتماعے باشد و من با خود مے اندیشم مگر پدرم با اجتماعے بودنش مخالفت کرده بود؟ مامان عمه میگفت گفته کنار محمد و یک بچه دست و پا گیر نمیتواند! من هیچگاه این ضرب المثل خواستن توانستن است را باور نکردم! مثال نقضے داشتم به بزرگے جاے خالے مادرم!!!! با خود مےاندیشم پس این حس مادر و فرزندے که میگویند افسانه است؟ خب البته که او حق داشت! مگر زور بود؟ نمیخواست آروغ بچه بگیرد! یا شب و نصفه شب بلند شود از خواب نازش بزند و به بچه غذا بدهد! صبح تا شب مراقب بچه باشد و بزرگش کند! او میخواسته از پله هاے ترقی اش بالا برود! و خب بابا محمد و من بارهای سنگینے بودیم! گور باباے هرچه حس مادر و فرزندے است! او میخواست پیشرفت کند! آه آیه بس کن! او مادر است و احترامش واجب! ولے خدا خوب خدایے کرد این میان! پریناز بیست ساله بود که عروس پدرم شد من آن موقع ها یک ساله بودم و مامان عمه میگفت آن اوایل قدرے نارضایتے که در چشمانش مبنے بر نگهدارے از تو دیدم گفتم خودم بزرگش میکنم! میگفت بابا محمد نمیگذاشت! آخر سر هم با وساطت آقا جان بود که اجازه داد پیش آنها باشم! هرچند به پریناز حق میدهم شاید اگر من هم جاے او بودم نق و نوق هایے بس واضح تر از این حرفها میکردم! خب تازه عروس بود بنده ے خدا... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتاد_وچهار و نارنجی با هم داخل پاکت افتاد.باخت. پول را به سعید داد. بابک
🍃🍒 💚 -جناب استاد مسئله ها رو برای دو هفته دیگه می خوان - بی خیال، چهار تا شو حل کن بگو نتونستم -اونم می گه آره جون خودت. تو راه حل ندی سنگین تری -وقتی داشت می بردت می دونستم یه کاری دستت میده. گفتم بیام دنبالت اما فکر نمی کردم اینقدر خل باشی -اصلاً نفهمیدم چی شد. خودم هم نمیدونم چرا قبول کردم. نتونستم بگم نه -آخه آدم کم بود؟ -یارو فکر کرده من خیلی بارمه. می گفت نمره های پارسال رو دیده -همون هایی که از رو دست محمد نوشتی؟ شروین شانه ای بالا انداخت: -حتماً، یه بار تقلب کردیم. افتاده بودیم بهتر بود -نتیجه اخلاقیش این می شه که هیچ وقت تقلب نکن. همیشه نون بازوت رو بخور، ... قیافشو! -حالا کجاش رو دیدی! -خوشم می آد خودت هم میدونی چه افتضاحی بار آوردی سعید پول را به صندوق داد وگفت: -حالا خیلی ناراحت نباش. می ری کنارش از گل و بلبل می گید. تو هم که بدت نمیاد. هی ازت حال و احوال می پرسه تو هم حال کن شروین خندید. * کلاس که تعطیل شد صبر کرد تا خلوت شود. رفت سر میز. -سلام - سلام آقای کسرایی تعدادی برگه روی میز گذاشت. - اینا جواب سوال های فصل اول شاهرخ برگه ها را گرفت و با لبخندی حاکی از سپاس گفت: - ممنون -البته من چند تائیش رو نتونستم حل کنم. کنارش علامت گذاشتم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒