عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_چـهـل_و_نـهـم یک دستگاه موتور سیکلت تریل ۲۵۰ از طریق سپاه پاسداران در
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پـنـجـاهـم
|تابستان۶۴|
«استاد محمدشاهی و برادر شهید»
تهدیدش کرده بودند.گفته بودند
تو را ترور می کنیم.
حتے به محل کار احمد آقا زنگ زده بودند و گفتند : تورا می کشیم!
آمده بود مسجد و براے بچه ها صحبت ڪرد.
تقریباً اوایل تابستان سال 1364 بود.
آن زمان احمد آقا در اوج مسائل معنوی بود.
بعد از جلسه برای من و یکی از بچه ها گفت :
ظاهراً تقدیر خدا بر شهادت من است.
توے همین چند روز آینده!
خیلے تعجب ڪردیم.آن موقع ما چهاردهساله بودیم.گفتیم:
احمد آقا یعنی چی؟ شما ڪه جبهه نیستی!
گفت : بله،اما من در تهران شهید می شوم.به دست منافقین.
ما به حرف های احمد آقا کاملاً اعتماد داشتیم.برای همین خیلی ناراحت شدیم.
هر روز منتظر یک خبر ناگوار در محل بودیم.
شب ها وقتی در مسجد،چشم ما به احمد آقا مےافتاد نفسی به راحتی می کشیدیم و
می گفتیم : خدا را شکر.
تا اینکه یک شب بعد از نماز، وقتی پریشانی را در چهره ام دید به من گفت : ناراحت نباش،قضا و قدر الهی تغییر ڪرده. من فعلاً شهید نمی شوم.
بعد ادامه داد : من چند ماه دیگر در ڪنار شما خواهم بود.
نمی دانید چقدر این خبر برای من خوشحال کننده بود.
بعد ها از برادر احمد آقا شنیدم ڪه این قضیه خیلے جدے بوده و براے همین آن چند روز احمد آقا به صورت مسلح در محل حضور داشته.
مسجد امین الدوله در ماه رمضان و در تابستان سال 1364 عجیب بود.
نواے مناجات هاے مرحوم سید علےمیرهادے،سخنرانےهاے انسان ساز حاج آقا حق شناس،زندگی در کنار احمد آقا و...
این ها شرایطے را پدید آورد که یکی از به یاد ماندنےترین ایام عمر من شد.حاضرم هر چه خدا مےخواهد بدهم و یک بار دیگر آن ایام نورانی تکرار شود.
سحرها بعد از خوردن سحری دوباره به مسجد مےآمدیم و بعد از نماز با احمد آقا قرآن می خواندیم.
آن موقع من و ایشان تنها بودیم.بسیاری از نصیحت های انسان ساز ایشان مربوط به آن سحرهای نورانی بود.
در ایام تابستان و اوایل پاییز 1364 حال و روز احمد آقا بسیار تغییر ڪرده بود.
نمازهای او از قبل عجیب تر شده بود.
در زمان اقامهی نماز جماعت صورتش از اشڪ خیس می شد.بدنش به شدت می لرزید.
مانند پرنده ای شده بود که دیگر توان ماندن در قفس دنیا را نداشت.
من با خودم می گفتم:بعد از این احمد آقا چگونه می خواهد زندگی کند؟
در همان ایام وقتے دربارهے کرامات و یا مشاهدهے اعمال افراد و... صحبت مےکردم کمتر جواب مےداد و مےگفت:براے ڪسی که مےخواهد به سوی خدا حرکت کند این مسائل سنگریزههای راه است!
یا مثال می زد ڪه خداوند به برخی از
سالکان طریق و انسان هاے وارسته عنایاتی مانند چشم برزخی و یا طیالارض عطا ڪرده.
اما آن ها با تضرع از خداوند خواستند ڪه این مسائل را از آن ها بگیرد!
چون این ها نشانهی کمال انسان نیست!
احمد آقا مےگفت:بزرگان ما علاقه دارند زندگے عادے مانند بقیه مردم داشته باشند.
یادم هست مےگفت:همین طیالارض ڪه برخے آرزوے آن را دارند از اولین کارهایے است ڪه یڪ مؤمن مےتواند انجام دهد اما اهل سلوڪ همین را هم از خدا نمےخواهد!
یادم هست احمد آقا عینکے👓 شده بود.
گفتم:خب شما قرآن بیشتر بخوان.
مےگویند:هر ڪس قرآن بخواند مشڪلات و درد چشمانش برطرف مےشود.
لبخندے زد و گفت:مےدانم ڪه اگر به نیت شفاے چشم خودم قرآن بخوانم،حتماً ضعف چشمانم برطرف مےشود.
بعد ادامه داد:اما نمےخواهم به این نیت قرآن بخوانم!
مےخواهم زندگےام روال عادی داشته باشد!
آن ایام نورانے خیلے زود سپرے شد.
با شروع پاییز مدارس باز شد و تابستان زیباے من به پایان رسید.
اما نمےدانستم این آخرین فرصت های من در ڪنار احمد آقا است ڪه سریع طی می شود.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_چهل_و_نهم🦋🌱 نذریه، می خوام ببرم امامزاده _الویه ی نذری؟! _اوهوم
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_پنجاهم🦋🌱
با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی...
حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه چیز خوب بود اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد، شاید اگر زودتر می رسیدند و کمی دراز می کشید بهتر می شد. رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد. ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:
_اونجا رو می بینی؟ اولین فرعی
_آره
_راهنما بزن بریم اونور
_چرا؟ مسیر ما که این سمته
_برو لطفا کار دارم
_باشه
هرچند میلی به طولانی شدن راه نداشت اما کنجکاو شده بود به خاطر آدرسی که ارشیا می داد. وارد محله ای نسبتا قدیمی شدند با کوچه هایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظز گرفته بود، طوری با دقت خیابان ها را نگاه می کرد که انگار به خوبی می شناخت آنجا را... بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری که سنگ چین بود دستور توقف داد! بعد هم چندباری سرش را خم کرد و به خانه ها نگاه کرد. ریحانه توی پیچ کوچه ها بیشتر سرگیجه گرفته بود، رادیو را بست و پرسید:
_خب؟
_خب؟
_اینجا کجاست؟
_هیچ جا... یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم.
_اوووه یعنی از اون موقع یادته؟
_تقریبا...
دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت:
_عجیبه!
_چی؟
_آخه اینجا تقریبا محله ی قدیمی و سنتی هستش. از پوشش خانوم ها هم معلومه که نسبتا مذهبی هستند.
چیزی درون معده اش می جوشید و بالاتر می آمد. ارشیا کج نشست و با شک پرسید:
_یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟!
لبش را گاز گرفت، از حرفش خجالت کشیده بود. باید یک جوری جمعش می کرد تا دلخوری پیش نیاید. اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه می گذشت و چندبار پشت سرهم عق زد. پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست.
صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_چی شد ریحانه؟ خوبی؟
همه ی این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچ گرفته به او رسانده! نمی توانست فعلا حرف بزند. دستش را بی رمق تکان داد که یعنی خوبم!
_پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم
نگرانی در صدایش موج می زد، دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست اما واقعا توانش را نداشت.
در آبی رنگ خانه ای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد، پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهره ای مهربان با چادر مشکی بسم الله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت، انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکسته اش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید.
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_ونهم ] نمی دانم چقدر گذشته بود. حاج رسو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجاهم ]
حاجی حرف هایش را شروع کرده بود و من در این دنیا نبودم.
_ حواست هست؟
_ سعی می کنم. اما نمیشه...
_ ذهنت درگیر چیزیه؟
_ نمی دونم...
_ گاهی این نمی دونم ها پیش میاد. حالا فعلا گوش بده بعدا باهم حرف میزنیم شاید به جایی رسیدیم. مبحث راه مستقیم رو ادامه میدیم . گاهی با خودمون میگیم خدایا نزدیک ترین راہ رسیدن به تو چیه؟ همونو میخوام... دیدی بعضیا میان دوساعت سخنرانی میکنن و میگن که به جای راہ مستقیم بگین راہ پیامبر؟ آخه آدم چی بگه به اینا! وقتی خدا میگه راہ راست، یعنی راہ راست... حتمااااا دلیل دارہ. چون کج راهه ها و بیراهه ها زیادن! چون تو به اسم راہ پیغمبر، ممکنه بیراهه بری! مثل داعش که پرچم محمدرسولالله زده ولی مسلمون کشی میکنه. راہ راست یه دونه بیشتر نیست. صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ این راهِ راست چه راهیه؟ (صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ) راہ کسانی که بهشون نعمت دادی، خب اینا چه کسانی هستن؟! سورہ نساٌ،آیہ 69، خدا میگه به چهار گروہ نعمت دادم... پیامبران، صدیقین، صالحین، شهدا. شمایی که توی قنوت نمازت دعا میکنی که شهید بشی! نمیخواد از این کارا کنی، خدا برای همه توی نماز توفیق شهادت خواسته! وقتی میگی راہ کسانی که بهشون نعمت دادی، دیگه نمیخواد بگی منو ببر تو راهِ پیامبر، خدا خودش اینا رو درست کرده. (غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ) نه راہ کسانی که بهشون غضب کردی. خدا به چه کسانی غضب کردہ؟ خدا خودش توی قرآن گفته به چه کسانی غضب کردہ، (سورہ فتح، آیه ۶) منافقین، مشرکین، کسانی که به خدا بدگمانند. وَلاَ الضَّالِّينَ (و نه گمراهان) ضالین چه کسانی هستن؟ کسانی که خدا رو قبول داشتند ولی گذاشتند کنار. دیگه کیا گمراهن؟ توی سورہ مومنون آیه ۱۰۴تا۱۰۶ داریم که میگه کسانی که میگن خدا دروغه، یعنی وجود خدا رو انکار میکنن ویا میگن آیات الهی دروغه. میگن ببین، جهنم و بهشت و اینا رو آخوندا ساختن...
ول کن بابا، بهشت و جهنم چیه؟! میمیری و پودر میشی تموم میشه، برو خوش باش و حال کن، خدا میگه اینا گمراهن...! خب... خوندن سوره حمد واجبه برا نماز اما به جای توحید شما آزاد و مختاری که هر سوره ی دیگه ای که دوست داری بخونی. پس فلسفه رکوع رو برات میگم.
بی مقدمه گفتم:
_ محمدرضا، حوریا خانوم رو میخواد؟
همانطور بی مقدمه و با لبخندی گفت:
_ فکر می کنم آره.
_ حوریا... خانوم چی؟ ایشونم تمایلی به محمدرضا دارن؟
_ حوریا دختر محجوبیه. هنوز نتونستم اینو بفهمم. ولی در کل محمدرضا موردیه که حوریا میتونه بهش فکر کنه. رکوع رو بگم؟
خجالت زده از سوال نسنجیده ام سکوت کردم.
_ ما توی رکوع خم میشیم دیگه؟ آدمای دنیایی ،آدمای خاکی جلوی یه آدم بزرگ،
جلوی یه رئیس دیدی چجوری خم و راست میشن و میگن نوکریم؟! توی رکوع نماز، خدا یه چیزی بهمون میگه. اینکه تنها قدرت این جهان منم... در این عالم سرت رو جلوی احدی خم نکن الا من که خدای تو هستم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهلونهم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ ف
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_پنجاهم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
آب هم اگر بماند راکد می شود ، می گندد و خاصیت زلالی اش را از دست می دهد ، آب باید جاری شود و صدایش روح ببخشد به مخلوقات دیگرِ خالق !
احساس یک آدم هم عین آب است ، خرجش نکنی و بلا استفاده بماند گوشه دلت، خاک می شود !
عشق از همان ابتدای هستی در وجود آدمی نهادینه شده است و اگر استفاده نشود ، انگار چیزی کم داری میان روز هایت !
حالا من بودم و احساسی که شکسته بود و چسباندن تکه هایش جان می خواست که نداشتم !
کم آورده بودم و نمی توانستم منکرش شوم ، با سارا که راجبش حرف زدم ، گفت : دو راه داری ، یا باید بی خیال این چرت و پرت ها شوی و با سعید ادامه دهی یا هم بیخیال سعید شوی و زندگیت را بکنی !
راهنمایی اش چاره درد من نبود .
بعد یک هفته ای که سپری شده بود زنگی به فاطمه زدم ، صدای گرمش آرامم کرد ، شاید باید کمی صبوری از دفتر زندگی او ، کپی می کردم درون خودم و آرامشش، مشق شب هایم میشد!
هیچ چیز را با جزئیات نگفتم و فقط گفتم از روبرویی می ترسم ،
او هم بدون سوال یک چیز گفت :
ببین عزیزدل من ! همه ما ها یه ترس و تردیدی هست میون زندگی مون ولی به تردیدت پا نده ، روبرو بشی و تجربش کنی بهتر از این هست که بعد ها حسرتش رو بخوری !
من تجربش کردم ، حسرت یه بار کنار مهدی بودن و حس گرمای دستاش کابوس شب هام شده ، کابوسی که یه زمان واسم رویا بود و هیچ وقت این رویا به وصال نرسید !
رویایی که برایش کابوس شده بود ترس به دلم می انداخت ، می ترسیدم از روزی که روتین وار کنار سعید بمانم ، بدون دلی که کنارش داشته باشم !
از فاطمه تشکر کردم و او هم یک جمله گفت :
کاری نکردم خواهری، فقط دعام کن ریحانه!
چشمانم به نم اشک نشست ، کاش می توانستم بگویم خیلی وقت است سراغ در خانه خدا نرفتم ،
از همان دعایی که دیگر اعتقادی ندارم تو برایم کن .
بعد تماسی که با او داشتم یک بیت شعر از شاملو را تکرار کردم :
*غصه نخور دیوونه !
کی دیده شب بمونه ؟! *
بعد هم با آرامشی ظاهری شروع کردم به حاضر شدن ، آخرین باری بود که سراغ آن مدرسه می رفتم ، همیشه آخرین ها تلخ بودند ..
کاش هیچ وقت آخرینی وجود نداشت !
اولی ها ، همیشگی می ماندند !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ونهم به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاهم
حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل فضای ماشین را گرفته بود. نفس های حاج رسول از خستگی و تنش به خس خس افتاده بود و حاج خانم نگاهش پی چیزی در خیابان بود، پی چه؟ خودش هم نمی دانست. حسام از همه خجالت می کشید که بخاطر او، این خانواده ی شریف بین همسایه ها بی آبرو شدند و زندگی آرام و پاکشان به چنین چالشی کشیده می شد. با آنها به خانه رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد و به حاج رسول گفت که به محمدرضا مظنون شده. حاج رسول نمی توانست باور کند چنین کاری از او بر می آید و مدام می خواست مانع حسام شود که کار را از این که هست بدتر نکند. اما با تعریف حوریا از قضایای قبل از نامزدی و ماجرای عکس های حسام و النا و با تعریف حسام از درگیری او با محمدرضا و سنگ زدن به گلگیر ماشینش، همه مات این روی سرکش و انتقام جوی محمدرضا بودند و حاج رسول مدام رابطه اش با پدر محمدرضا را بهانه ای می دانست که بگذرند اما حسام و حوریا مصمم بودند که این قائله را با قانون ختم کنند و راه تکرار بر این رفتارها را در آینده ببندند. فردای آن روز حسام به اداره آگاهی رفت و ظن خود به محمدرضا را اعلام کرد. افسر آگاهی شماره ی او را گرفت و به اداره ی پلیس او را فراخواند. حسام هم به همراه حوریا برای ترخیص دختر از بیمارستان رفتند و مواجه شدن دختر با حوریا همان و داد و بیداد و مراجعه ی حراست بیمارستان برای ختم این سر و صدا همان. حوریا کمکش کرد روی صندلی عقب بنشیند و پایش را دراز کند.
_ با این غول اومدید دنبال منِ چلاق؟ ماشین قحط بود؟
غر زدن هایش بی جواب ماند و وقتی توی اداره پلیس با محمدرضا مواجه شد هر چه در توان داشت به محمدرضا بست و شهادت داد به خواست و دریافت دو میلیون پول از جانب او، این کار را انجام داده. انکارهای محمدرضا تا جایی ادامه داشت که استعلام بانک به اداره آگاهی فکس شد و انتقال دو میلیون مربوطه از حساب محمدرضا به حساب دختر، دلیل شد بر درستی ادعای دختر. افسر نگهبان از دختر تعهد گرفت و با رضایت حسام آزاد شد و بازگشت اما شکایت و اعاده ی حیثیتش بر ذمه ی محمدرضا ماند و با حوریا اداره آگاهی را ترک کردند. محمدرضا ماند و شکایت و بازداشت و دوندگی پدر بی گناهش برای آزادی پسر غرق در نفرت اش. با پادر میانی حاج رسول و درخواست های همراه با خجالت و شرمساری پدر محمدرضا، حسام رضایت داد و از محمدرضا تعهد گرفت که چند متری زندگی اش او را نبیند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_چهلونهم _پس... میشه همون رنگی رنگیه رو بدی؟ _همون که تو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_پنجاهم
جهنم هم همینطور کاملا انتزاعی و غیر قابل درکه
اصلا وجود جهنم هم با مهربانی خدا که شما ادعا میکنید در تضاده چطور خالقی به این عظمت که شما ترسیم میکنید تمام دغدغه ش سوزوندن موجوداتیه که خودش خلق کرده این اصلا منطقی نیست
_اول اینکه درخت و سبزه و چمن برای مردمی که توش زندگی میکنن هم لذت بخشه یعنی چیزی نیست که بگی هر کی توش باشه ازش سیره
هوای خوب و سرسبزی برای همه جذابیت داره نه فقط بیابون نشین ها و در هر حال نعمته
ثانیا این حرفت رو اینطور می پذیرم که چون بهشت جایزه مومنینه و بالاخره باید براشون جذابیت داشته باشه تا بهش میل پیدا کنن
و برای همه مردم دنیا خاصه اون منطقه ای که قرآن درش نازل شده این امکانات خیلی جذاب بوده؛
خداوند در قرآن به این بُعد از امکانات و نعمات بهشت بیشتر پرداخته و این اصلا دلیل بر این نمیشه که تنها امکانات بهشت این باشه این ویترینشه
چون آدم های عادی در ابتدای ورود به این سیستم بیشتر از این درکی از امکانات غیر مادی و لذت های برتر ندارن و باید کم کم تربیت بشن وگرنه تو همین قرآن آمده در بهشت به مقام خشنودی و دیدار خدا میرسید خب اصلا کی میتونه عمق این لذت رو درک کنه
کی میتونه بگه لذت درک بی نهایت خسته کننده است و تکراری میشه بی نهایت دریاییه که هر چی کاوش بشه تشنه ترت میکنه
یا جایی از قرآن میفرماید هر آنچه دلهایشان تمنا کنند می یابند! دیگه امکاناتی از بالاترم هست؟
اما درباره فلسفه و کیفیت بهشت و جهنم هم بد نیست یه توضیحی بدم؛
خب اگر یادتون باشا گفته بودم دلیل خلقت کائنات چیه
خدا خواسته تجلی کنه اثر هنری خلق کنه زیبایی و تعادل رو در وجود ما و پیرامونمون به نمایش بگذاره بر اساس محبت دنیا رو خلق کرده و به مخلوقات امکاناتی داده که رشد کنن و به کمال خودشون برسن
و این دنیا رو یک #چالش بزرگ برای ظهور و بروز صفات و ظرفیت ها قرار داده
گفتم خدا انسان رو برای رشد و تعالی خلق کرده نه انسان همه موجودات رو هیچ موجودی رو برای تنبیه کردن خلق نکرده که میگی دغدغه ش اینه!
خدا میخواد همه ما در این انتخاب خودخواسته پیروز بشیم و جایزه بگیریم با همین هدف خلقمون کرد مثل والدینی که اصلا بچه رو به دنیا میارن که بهش محبت کنن و کمکش کنن رشد کنه
اما همیشه هستن کسانی که از نعمت خلقت سوء استفاده میکنن و مشکل به وجود میارن و اون تعادل و زیبایی خلقت رو بر هم میزنن
یادته روز اول چی گفتی؟
گفتی خدایی که به ظلم واکنش نشون نده طرفدار ظالماست
من از این همه سال مطالعه یک چیز فهمیدم اونم اینکه خدا فقط با یک چیز مشکل داره اونم ظلمه
خدا عادله و متنفره از ظلم از هر نوعش
همونطوری که در ابعاد کوچیکتر آدمهای حق طلب از ظلم متنفرن مثل خودت. گفتم که ما آدمها اشل های خیلی کوچیک صفات خدا هستیم عدالت و ظلم ستیزی رکن صفات خداست اونقدر که از اصول مذهب ماست
تو جای خدا یکی بنده هات رو اذیت کنه باید جوابش رو بدی یا نه؟ اگر جواب ندی که خدای بی عرضه ای هستی و بیچاره بندگانت که حتی نمیتونی حق شون رو وقتی بهشون ظلم میشه بگیری
یه جماعتی رو آفریدی گذاشتی یه جا یکی به یکی دیگه زور میگه ظلم میکنه تو باید وایسی نگاه کنی؟
تو اینهمه ظلم روی این کره زمین میبینی خودت گفتی دنیا وضعیت خوبی نداره خب این رفتارها باید بی جواب بمونه؟
خدا به انسان فرصت داده که رشد کنه و فضایل اخلاقی و صفات خوب رو متجلی کنه بعد اون میره میشه جانی و خونریز!
کسی که میزنه در یک لحظه یک شهر رو پودر میکنه واقعا خدا نباید هیچ کاری به کارش داشته باشه؟
خدایی که نتونه از اینهمه ظلم احقاق حق کنه عروسکه خدایی که فقط مهربون باشه ولی مقتدر نباشه کاریکاتوره تک بُعدیه سطحیه حجم نداره
همونطور که مهربونی خوبه احقاق حق و انتقام از مجرمین هم خوبه حتی یه جور مهربونیه به اونایی که مورد ستم واقع شدن
بیگناه...
خدای ما دین نازل کرده...
دین عرفان نیست که فقط توش عبادت کنی دین سبک زندگیه یه برنامه کامله برای چگونه زیستن طبیعتا خدایی که انسان رو خلق میکنه نباید رهاش کنه بهش برنامه میده براش پیامیر میفرسته اینا همه قدمهاییه که خدا به سمت بشر برمیداره و کمک میکنه در امر هدایت و رشد اونوقت بعضی ها مغرضانه گمراه میشن و گمراه میکنن حق هدایت رو که مهمترین امکان و داشته انسانهاست ازشون دریغ میکنن خب حق اینا چیه؟
خدایی که دین فرستاده چارچوب خوب و بد برای زندگی بشر ترسیم کرده کلی باید و نباید عقلی ترسیم کرده که حقوق کسی پایمال نشه
یه عده گوش میدن یه عده انگار نه انگار کلی صدمه وارد میکنن به زندگی بقیه بعد هر دوی اینا یه عاقبت داشته باشن؟
خنده دار نیست؟
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهم
_ببخشید من فقط نظرمو گفتم. اگه خودتون دوست دارید کراوات بزنید مختارید من قصد ...
وسط حرفم پرید و گفت:
من دیگه مرد مجرد نیستم که هر طور دلم خواست لباس بپوشم.
من دیگه متاهلم. باید طوری لباس بپوشم که شما می پسندی.
نباید ظاهرم شما رو آزار بده.
از این به بعد باید همه چی ام، ظاهرم، رفتارم، گفتارم طوری باشه که ذره ای شما رو ناراحت نکنه.
با من راحت و رو راست باش.
هر چیزی از رفتارم، گفتارم یا هر چیزی که آزارت میداد یا ذهنت رو مشغول کرد بگو من سعی می کنم برطرفش کنم یا حداقل اگر در توانم نبود اونو برطرف یا اصلاحش کنم حداقل علتش رو برات توضیح بدم و تو رو قانع کنم.
کسی او را صدا زد.
پشت پنجره رفت و گفت:
بله مهتاب خانم؟
کلفت شان بود.
با صدای بلند گفت:
سفره صبحانه تو اتاق خانم پهنه.
آقا و خانم منتظر شمان که با هم صبحانه بخورید.
احمد در جوابش گفت:
دست شما درد نکنه مهتاب خانم الان می آییم.
احمد به سمتم چرخید و پرسید:
آماده ای بریم؟
از حایم برخاستم.
خواستم چادر مشکی ام را بپوشم که احمد گفت:
با اون چادر سفیده بیا
بی حرف چادر مشکی ام را گذاشتم و چادر سفید را پوشیدم.
با احمد از اتاق خارج شدیم.
آقا حیدر داشت جارو می کرد.
تا ما را دید از همان جا سلام و احوالپرسی کرد.
اتاق مادر احمد در آن سمت حیاط و سمت خوش نشین بود.
اتاق نسبتا بزرگی بود.
اتاق با سه فرش مفروش شده بود و در طاقچه های اتاق شمعدان های زیبایی چیده بودند و یکی از طاقچه ها هم پر از کتاب بود.
به پدر و مادر احمد که کنار هم نشسته بودند سلام کردم.
مادرش روسری بر سر نداشت و این که او روسری نمی پوشید برایم به شدت عجیب بود.
من هیچ وقت مادرم یا خانباجی را بدون چارقد و روسری ندیده بودم.
بین احمد و پدرش نشستم.
زینب و حمید خواهر برادر احمد هم بعد از ما به اتاق آمدند و کنار مادرشان نشستند.
مادر احمد رو به من گفت:
روسری و چادرت رو در بیار دخترم راحت باش.
یک لحظه جا خوردم.
من همیشه جلوی آقاجان و برادرهایم روسری سرم بود.
به احمد نگاهی کردم.
او به مادرش نگاهی کرد و در حالی که به حمید اشاره می کرد گفت:
همین طوری راحته مامان جان. ممنون.
حاج علی از احمد پرسبد:
کی راه می افتی بابا جان؟
احمد در حالی که در استکانم چای می ریخت گفت:
خانمم رو ببرم خونه شون میرم دنبال اسماعیل که بریم.
مادرش پرسید:
با هم برین با هم برمی گردین دیگه؟ درسته؟
احمد گفت:
معلوم نیست.
حاجی معصومی بارش آماده است. برسیم تبریز اسماعیل تحویل میگیره بر می گرده
ولی من کلی کار دارم حداقل دو هفته ای باید بمونم که هم سفارشای جدید حاضر بشه هم به بقیه کارها برسم.
مادرش گفت:
ان شاء الله که زود برگردی.
حمید هم گفت:
داداش سوغاتی هم یادت نشه
احمد با لبخند گفت:
چشم داداش شما امر بفرما چی دوست داری برات بیارم.
حمید با شیطنت گفت؛
همه چی خوراکی بخر بیار
شکلات تسبیحی، باقلوا، راحت الحلقوم، قرابیه، پنیر، چوروتمه و ... همه چی بیار دیگه
احمد گفت:
چشم داداش. همه چی برات میارم ان شاء الله
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•