eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . کتایون با پوزخند گفت: اگر ثابت بشه دینی الهیه همین طوره که تو میگی حتما باید بهش ایمان آورد بی توجه به کنایه ش توی دفترم سر گردوندم: خب آیه 30 درباره خلقت بشر توضیح میده اینجا میخوام یه کاری بکنیم داستان خلقت بشر رو که هم در عهد عتیق(تورات) و هم در قرآن نقل شده مقایسه کنیم و بعد یه نتیجه ای بگیریم:داستان خلقت انسان در تورات اینطوریه که خدا تصمیم میگیره آدم رو خلق کنه. علت خاصی هم ذکر نمیکنه. اما وقتی انسان رو خلق میکنه و خوب بهش نگاه میکنه میبینه عجب چیز عجیبی خلق کرده این یه چیزیه تو مایه های خودش! یعنی توانایی خدا شدن داره! در واقع میفهمه که اشتباه کرده!... دوتا نکته همین اول کار در میاد. یکی اینکه مقام خدایی اونقدر دم دستیه که هر مخلوقی میتونه کسبش کنه در صورتی که منطق قرآن میگه قدرت خدا بینهایته ذات خدا حتی در تصور انسان هم نمیگنجه چه برسه که بخواد تصرفش کنه نکته دوم اینکه این خدا زیادی بی عرضه نیست؟ موجودی رو خلق میکنه بدون اینکه قبلش فکر کنه بدون اینکه بفهمه چکار داره میکنه حتما باید کارش تموم بشه بعد بفهمه که اشتباه کرده؟ خدایی که اشتباه میکنه! خدایی که ناتوان میشه! حالا خطا کرده میخواد جبران کنه ببین چکار میکنه آگاهی و جاودانگی رو که دو فاکتور مزیت خداست از انسان میگیره میکنه تو دو تا درخت! درختا هم دقیقا وسط محل سکونت آدم و حواست! و بهشون میگه به این درختا دست نزنید! خب انسان رو اشتباهی ساختی معدوم کن بره دیگه چرا باید خطر بالقوه برای خودت نگه داری؟ یعنی واقعا نمیتونه چیزی که ساخته رو از بین ببره؟ خدای ناتوان! دیدی تو این فیلمای هالیوودی دانشمنده یه چی میسازه دیگه نمیتونه جمعش کنه؟ یه همچین چیزی! بعد حالا آگاهی و جاودانگی مگه جسمه که مجبور باشی بکنی تو درخت؟ بعدم دقیقا میبری میزاری دم دستش بعد میگی دست نزن! چیزی که برات خطر ماهیتی داره چون اگر انسان آگاهی و جاودانگی داشته باشه خدا میشه پس رقیب خداست. بعد تازه انسان یه برتری هم داره خدا یکیه اینا دو تان پس فردا بچه دارم میشن میشن کلی! یعنی میخوام بگم قدرت تکثیر دارن. فاتحه ی این خدا خونده ست اگر اینا به این دو عنصر برسن بعد دقیقا درخت رو میبره میذاره دم دستشون؟! کانه اصلا عقل قائل نیستن برای این خدا! بعد دقت کنید این خدا کاملا رقیب انسانه! این خدا نسبت به انسان نه تنها خیرخواه نیست بلکه به شدت هم حسوده! خدایی که مانع پیشرفت آدمه مایه جهل و ضعف آدمه انسان رو ضعیف میخواد چون خودش کوچیکه و با رشد انسان موقعیتش به مخاطره میفته! این خدا پرستیدن داره؟ حالا آدم و حوا توی بهشت خودشون میچرخن بدون اینکه شعور و آگاهی داشته باشن چون شعورشون رو ازشون گرفت دیگه! ببخشید که این مثال رو میزنم برای اینکه متوجه تعریفش بشید تعریفش از انسان در اون جایگاه چیزی شبیه چهارپاست! یعنی داره میچرخه و میخوره و متوجه چیزی هم نیست خب طبیعتا انسانی که شعور نداشته باشه حیوان خواهد بود دیگه میگذره تا اینکه یه ماری! میاد توی بهشت به آدم و حوا میگه که چرا از میوه این درخته نمیخورید اونام میگن خدا منع کرده و گفته اگر اینو بخوریم می میریم. خدایی که دروغ میگه! حیله گره! مار هم میگه *هر آینه نمیمیرید بلکه آگاه میشوید* درخت دانش رو نشونشون میده یه میوه ی سیبی هم داشته میگه بخورید آگاه میشید خدا میخواد آدم رو جاهل نگه داره بعد یه مار به انسان کمک میکنه که آگاهی رو به دست بیاره! اونوقت مگه انسان اشرف مخلوقات نبود مار که یه حیوونه از آدم بیشتر میفهمه که راهنماییش میکنه؟ بعد مگه آدم شعورش تو درخت نبود چطوری تصمیم میگیره میوه رو بخوره؟ اصلا چطوری خدا ازش قول میگیره که به این درخت دست نزن و اونم میفهمه مگه گوسفند میفهمه از کدوم علف میچره؟ کل این داستان پارادوکسه چون انسان ساخته تحریف کتاب مقدس که ما میگیم یعنی این... علی ای حال این مار نمیتونه مخ آدم رو بزنه میره رو مخ حوا. مخ اونو میزنه. اونم میره رو مخ آدم. هم خودش میخوره هم به شوهرش میده فهمیدی چی شد؟ مقصر ماجرا شد زن... چون بی عقل بود نتونست مقاومت کنه زود قبول کرد! به هر حال وقتی این سیب رو خوردن به ناگه آگاهی شون رو به دست آوردن. آگاهی ای که با یه سیب خوردن به دست میاد! تخیلیه اصلا حالا اینا میوه رو خوردن آگاهی کسب کردن متوجه شدن که عریانن، تا قبلش نمیدونستن طبیعتا گوسفند که متوجه نیست لباس تنش هست یا نیست! حالا سوژه خنده رو داشته باش خدایی که اینا بیخ گوشش کودتا کردن درخت دانش رو تصرف کردن به آگاهی رسیدن و اصلا خبر نداره! تازه هوس کرده بیاد پایین قدم بزنه *و خداوند خدا در باغ میخرامید و آدم را ندا در داد که کجایی؟ آدم جواب داد خدایا چون دیدم که در باغ قدم میزنی خود را از نظرت پنهان کردم چرا که عریانم . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زیور خانم همراه ما به کوچه آمد و وسایل را در ماشین گذاشت. کمی به احمد سفارش کرد و منتظر ماند تا بعد از رفتن ما آب بپاشد. احمد از او خداحافظی کرد و ماشین را به حرکت در آورد. هوا هنوز کمی تاریک و گرگ و میش بود. پرسیدم: تبریز که میری کجا ساکن میشی این چند وقت؟ با مهربانی نگاهم کرد و گفت: یه مسافرخونه هست تو این دو سه ساله با صاحبش رفیق شدم اونجا میرم _ترکی هم بلدی؟ خندید و گفت: نه ... سخته یاد نمی گیرم. فقط در حد چند کلمه که کارم راه بیفته بلدم. ولی ماشاء الله اسماعیل شاگرد حاجی معصومی خیلی خوب بلده _اسماعیل پسر خانباجیه. شاگرد مغازه نیست به قول آقاجان همه کاره مغازه اس به سمتش چرخیدم و گفتم: نمیشه بری سفارشاتو بدی بعد برگردی هر وقت آماده شد بری تحویل بگیری؟ احمد با شیطنت پرسید: دلت برام تنگ میشه؟ با خجالت سر به زیر انداختم. کاش می توانستم بگویم بله دلم برایت تنگ می شود. احمد گفت: نه اگه برگردم ممکنه زود آماده نکنن باید باشم هی پیگیری کنم تا زود آماده بشه. غیر از اون چند تا کار دیگه هم دارم. باید به چند نفر و چند جا سر بزنم. ماشین را سر کوچه متوقف کرد. به سمت من چرخید و گفت: خوب رسیدیم. وقت خداحافظیه. برام سخته دوریت رو تحمل کنم ولی چاره ای نیست. دستم را در دست گرفت و گفت: دلم میخواد بدونی هر لحظه و هر ثانیه به یادتم. دستم را دور دستش پیچیدم و فشردم. _دلم برات تنگ میشه. بغض به گلویم چنگ انداخت. سرم را پایین انداختم. احمد دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد. _ببینمت عروسکم. نگاهم را بالا آوردم و با او چشم در چشم شدم. _قربون دلت برم زود میگذره این روزا دعا کن کارام جفت و جور بشه زود بر می گردم. اگه مجبور نبودم نمی رفتم ولی الان چاره ای غیر رفتن ندارم. سکوت کرده بودم. _برام بخند با دل خوش راهی شم برم _خنده ام نمیاد _لپت رو بکشم چی؟ خنده ات میاد؟ از حرفش خنده ام گرفت. _قربون خنده هات برم. الهی همیشه بخندی. غم و غصه بهت نمیاد. صدای در حیاط آمد به داخل کوچه نگاه کردم. آقاجان از در حیاط بیرون آمد. ترس و خجالت از آقاجان باعث شد دستم را سریع از دست او بیرون بکشم و بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شوم. سر به زیر به آقاجان سلام کردم. احمد هم پیاده شد و با آقاجان که به سمت مان آمد دست داد و سلام و احوالپرسی کرد. من هم از خجالت سریع خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم. دم در ایستادم. نگاه احمد به من بود. برایش دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. همان جا پشت در نشستم. از این خداحافظی دلم گرفت. کاش آقاجان کمی دیرتر بیرون آمده بود. بوی اسپند خانباجی در حیاط پیچید. کمی بعد خانباجی مرا دید. با تعجب صدایم زد و پرسید: رقیه؟! کی اومدی؟ چرا اونجا نشستی؟ از جا برخاستم و سلام کردم. خانباجی پرسید: آقا جانت رفت؟ _نمی دونم من اومدم تو کوچه بود. به همین بهانه سریع در حیاط را باز کردم تا شاید دوباره احمد را ببینم ولی نبود. گفتم: نیست ... رفته . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•