eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_ویک ♡﷽♡ همه جا پزتو بدن ... بعدشم داداشے همه چے دست خداست پس دیگه
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ متعجب به مرد کنارش نگاه کرد!بیخود نبود اینهمه پول از پارویشان بالا میرفت! خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقاے صادقی کوچک سیو کرده بود با تعجب به سمتش برگشت : اتفاقے افتاد خانم؟ خنده اش را جمع کرد و گفت :خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو دست بافت نیم در نیمه! از فرش و صنایع نساجے سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلے گرونه یا... صادقے کوچک کمے اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلے غیر ارادے عضالت آیه منقبض شود و سوالے رو به آیه پرسید: یا؟ شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا ...یا شما دارید گرون میدید! به نظر صادقے کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود! خواست جوابش را بدهد که پیر مردے قالے به دست وارد مغازه شد سلامے کرد و صادقے کوچک جوابش را داد: _عباس جان...بابا بیا این قالے رو ازم بگیر ببر انبار من به مشترے میرسم صادقے کوچک معذر خواهے کوتاهے کرد و به سمت پیر مرد تازه وارد رفت دروغ نبود اگر آیه اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزے به تنش افتاد! نا خود آگاه به گلوے ابوذر فکر کرد و لقمه اے که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند. صادقے کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالے را به انبار برد و صادقے بزرگ به سمت تنها مشترے مغازه اش رفت _ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم آیه با کمے ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد...اورا چه به این بزرگتر بازے ها خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا یک میلیون از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتے که گفتن راستش یه شک قوے بهم وارد کردن! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_پنجاه_ویک •فصل پنجم• دم در دانشکده استاد را دید. سلام کرد. -سلام آقای ک
🍃🍒 💚 شروین نگاهی به چشمهای استاد کرد اما نتوانست حرفی را که می خواست بزند به زبان بیاورد برای همین دهانش را بست. مکثی کرد، کیفش را جابه جا کرد و در حالی که نگاهش را به در خروجی سالن می دوخت گفت: - چون کار بیخودی بود -یعنی سوالتون اینقدر سخت بود که نمی تونستم جواب بدم؟ -من می خوام انصراف بدم پس فرقی نداره که بدونم یا ندونم -می خوای انصراف بدی، هنوز که ندادی! استاد این را گفت و به شروین خیره شد. -درسته؟ شروین نگاهش کرد. -به اندازه کافی وقت داری، نیازی نیست جلوتر از زمان حرکت کنی این را گفت، خداحافظی کرد و رفت... توی سلف بود که سعید روبرویش نشست. -امروز بنایی نداشتید؟ -حالش رو می گیرم سعید در نوشابه اش را باز کرد و گفت: -شروین عصبانی می شود کمی از نوشابه اش را سر کشید و ادامه داد: -چی شد؟ باز زدین به تیپ هم؟ - فضول سوال پرسیدن آدم هم هست -سوال؟ مگه تو درس هم گوش میدی؟ -درس که میده از بچه ها سوال می کنه. نمی خوام کم بیارم. یه سوال کردنی نشونش بدم که حالش جا بیاد تا وقتی سوار ماشین شدند از عصبانیت عین کتری قل می خورد. سعید پاکت سیگار را به طرفش دراز کرد. -خب تو که به قول خودت می خوای انصراف بدی جوابشو می دادی که اینقدر خودتو نخوری. بگیر یکی بکش آروم شی نگاهی به سعید و بعد به پاکت سیگار کرد و یکی از سیگارها را برداشت. -می خواستم اما نشد. نگاهش عجیبه، انگار میتونه ذهنت رو کنترل کنه! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒