eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] برای رفتن به رستوران قصد داشتم بروم و ماشین خودم رابیاورم اما می ترسیدم محل زندگی ام لو برود و در ثانی، نشستن در آن ماشین با آن ارتفاع، کمی برای وضعیت حاج رسول سخت می شد. پس ترجیح دادم سکوت کنم و من همراه آنها با ماشین آنها بروم. گوشه ی ایوان منتظر نشستم که حاضر شوند. حاج رسول و حاج خانوم روی ایوان آمدند. حاج رسول با عصا و کمک من سوار ماشین شد. ویلچر را محض احتیاط روی باربند ماشین بستم. آخرین نفر حوریا بود که به حیاط آمد. خدا می داند که دیدن آن چهره ی مهتابی و چشمان کهربایی اش میان شال سبز خوشرنگی که پوشیده بود چقدر تماشایی بود. چادرش را جلو کشید و درب حیاط را باز کرد و سوییچ را به سمتم گرفت: _ رانندگی که بلدید؟ من میخوام صندلی عقب، کنار مامانم بشینم. با این حرفش لبخندی به لبم آمد. _ اگه تصادف کردم و ماشینتونو داغون کردم چی؟ _ مهمون بابام هستید دیگه... یا بیخیال میشم یا میام از صاحب کارتون، حقوق یه ماهتونو برای خسارتم برمیدارم. از پاسخ شوخی ام به وجد آمدم و پشت رل نشستم و ماشین را بیرون زدم. تمام طول مسیر سعی کردم به کف خیابان متمرکز باشم و نگاهم آینه را دید نزند و محیط ماشین را برای حوریا خفقان آور نکنم. رستوران زیبایی را سراغ داشتم که فکر می کردم برای عرض اندام و کمی جنتلمن بازی، جای مناسبی بود. روی میز نشستیم و منتظر منو غذا شدیم. بعد از انتخاب و سفارش غذا، به درخواست من و موافقت حاج رسول، با حوریا به قسمت سلف رفتیم و بشقاب های اردو و سالاد و مخلفات راطبق سلیقه مان پر کردیم که تا صرو غذا، مشغول باشیم. با فاصله از حوریا و در سکوت حرکت می کردم. _ چشمم روشن فراری... و صدایی منزجر کننده و قهقهه ای عصبی... « خدایا نه...» بدون اینکه کاری کنم و بی توجه به اینکه مثلا با من نبود، به کارم ادامه دادم. حوریا نیم نگاهی به ساناز انداخت و مشغول شد. _ لیاقتت همینه با این امل مشکیا هم قدم بشی. کار داشت خراب می شد و مرا با این چرت و پرت ها عصبی می کرد. حوریا ایستاد. بشقاب را زمین گذاشت و رو به من گفت: _ ایشون با شما هستن؟ ساناز با لب هایی که بیش از حد بزرگ شده بود گفت: _ اوه... چه لفظ قلم. میخوای بگی باهم ندارین؟ یا حتی صمیمی نیستین؟ یا اینکه... _ دهنتو ببند و مزاحم نشو... و رو به حوریا گفتم: _ شما بفرمایید. منم میام خدمتتون. حوریا برافروخته بود اما محجوب تر از قبل با قدم هایی استوار به سمت میز رفت و چند کلمه با پدر و مادرش حرف زد و سرش را پایین انداخت. _ اینجا چه غلطی می کنی؟ حقش بود همون شب جاتو به پلیس لو می دادم و مینداختمت زندون کثافط هرجایی. _ تند نرو... می خواستی نیای... دندانم را روی هم ساییدم و بشقاب ها و مخلفات را روی سینی چیدم و به مسئول پخش گفتم که دنبالم بیاید. سر میز که نشستم از شرم سرم را نمی توانستم بلند کنم و از عصبانیت سرخ شده بودم. نگاهم سمت حوریا رفت که عرق روی پیشانی اش نشسته بود و سعی می کرد بی تفاوت باشد اما چهره اش رنجور به نظر می رسید. گارسون مخلفات را پخش کرد و رفت. مشغول خوردن شدیم که... _ اینا رو از کدوم امل آبادی پیدا کردی؟ قاشق و چنگال را وسط بشقابم کوبیدم و از روی صندلی بلند شدم و گفتم: _ حرف حسابتون چیه؟ چرا مزاحمت ایجاد می کنید؟ مگه نمی بینید خانواده نشستن؟ پوزخندی زد و لب هایش را کج و کوله کرد و گفت: _ نه بابا... این چه طرز حرف زدنه عشقم... حاج خانوم گفت: _ دخترم... اگه غذات تموم شده برو. اگه تموم نشده برو بشین بخور. اگه هم آشنای آقا حسام هستین یا صبر کنین غذامون تموم بشه یا صندلی بیارید کنارمون بشینید شاید بیشتر باهم آشنا بشیم. لحن آرام و کوبنده ی حاج خانوم هر سنگی را آب می کرد اما ساناز برای آبروریزی آمده بود. _ تو چی میگی خاله سوسکه؟ من هرگز همنشین عقب افتاده ای مثل تو نمیشم. حوریا مشتش را گره کرده بود قبل از اینکه چیزی بگوید زبان باز کردم. _ حرف دهنتو بفهم و تنهامون بذار. _ ساناز بیا دیگه... از چند میز آن طرف تر، چند دختر و پسر اورا صدا می زدند. _ برو زودتر... بدتر از خودت سر اون میز نشستن منتظر سرگروه بی مقدارشون هستن. مگه نمیگی همنشین ماها نمیشی؟ گورتو گم کن. حاج رسول دستم را گرفت و مرا نشاند. توی یک حرکت یقه ام کشیده شد. ناچار از روی صندلی بلند شدم. _ تو هم با اینا همنشین نمیشی. بی لیاقت... جات اونجاست پیش خودم. حوریا با عصبانیت بلند شد و روی بازوی ساناز را چنگ زد و گفت: _ دستتو بکش. گورتو گم می کنی یا... _ مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟ سیلی ام توی گوش ساناز فرود آمد و دست حوریا از بازوی ساناز ول شد. _ یا همین الآن با دار و دسته ی بدتراز خودت از اینجا میری یا زنگ میزنم به پلیس. تمام رستوران به تماشا نشسته بودند و رییس رستوران به سمت ما آمد و گفت: _ چه مشکلی پیش اومده؟ _ مزاحمت ایجاد کردند. همه ی حضار هم شاهدن. همهمه فروکش کرد
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . با تمام عشقی که به قلبم سرازیر شده بود گفتم: _ دوستت دارم حسام. لیوان آب هویج بستنی را همانجا توی هوا نگه داشته بود و انگار انتظار این حرف را از من نداشت. تا به حال به او نگفته بودم چقدر دوستش دارم و چقدر او را می خواهم. خودم هم از اینکه حسم را به او نمی گفتم خسته شده بودم. به طرفم آمد و در سکوت غرق چشمانم شد. نگاهش را از چشم هایم بر نمی داشت و در نهایت لب زد: _ چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟! لبخندی شرمگین زدم و گفتم: _ خیلی دوستت دارم. چشمش را بست و لبخندی عمیق به لبهایش نشست و دندان هایش نمایان شد. می دانم خیلی منتظر شنیدن این حرفها بود. حسام لیاقتش را ثابت کرده بود و دلم از داشتنش قرص و محکم بود. در تمام این اتفاقات اخیر که متاسفانه مصادف شده بود با مدت نامزدی مان، همپا بودن و درک عمیقش را به من ثابت کرده بود و من چقدر خوشبخت بودم که به عقد کسی چون حسام در می آمدم. از چیزی که می خواستم بگویم مطمئن نبودم اما حالا که تا اینجا آمده بودم چه بهتر که حسام حرف دلم را می فهمید و تصمیم نهایی را به پدر و مادرم واگذار می کردیم. نگاهم را به او دوختم که دوست داشت مرا به آغوش بکشد اما شرایطمان توی مغازه اجازه ی هیچ حرکتی را به او نمی داد. _ یه لحظه میشینی؟ چهارپایه را کنار صندلی من گذاشت ورویش نشست. پا به پا کردم و گفتم: _ یه چیزی هست که مدتیه میخوام بهت بگم اما شرایطش جور نشده بود. حسام مشتاقانه به من خیره بود و آب هویج بستنی اش را ذره ذره می خورد. _ خب... راستش... یه نظری داشتم راجع به... یعنی یه برنامه ای اومده تو ذهنم... چطور بگم؟ حسام کنجکاوتر به سمتم چرخید و لیوان را روی ویترین گذاشت و با نگرانی گفت: _ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که پریشونت کرده؟ _نه... نه... نگران نباش خندیدم و گفتم: _ این مدت خیلی با خودم تمرین کردم که... بتونم در برابرت راحت حرفمو بزنم اما نمی دونم پای عملش که میرسه چرا دست و پامو گم می کنم. حسام خندید و دستم را گرفت و گفت: _ بسکه حسامت لولوئه. _ خدا نکنه... به این خوبی. باز هم چشمش درخشید و فشار کوچکی به دستم داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ حسام جان... از وضعیت بابا که خبر داری. من امیدوارم و به معجزه ی خدا معتقدم. نمی خوام ناشکری کنم اما... منطقی که باشم، بابا روز به روز داره بدتر میشه. امیدوارم در برابر شیمی درمانی تحمل بیاره چون خیلیا بعد تموم شدن شیمی درمانی خوب شدن. بابا خیلی ضعیف شده. نمی دونم میتونه طاقت بیاره یا نه. قطره اشکی از پلکم افتاد که با لبخند آن را پس زدم و گفتم: _ این چیزی که میخوام بگم، دوست ندارم اشک و گریه قاطیش بشه. ازت میخوام... میخوام که با پدر و مادرم حرف بزنی بعد از... یعنی حکم دادگاه که کاملا اجرا شد ... عقد و عروسی رو با هم بگیریم و بریم سر زندگیمون... نفسِ بریده شده ام را بیرون دادم و هیجان زده به حسام خیره شدم که بهت زده به من نگاه می کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal