عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوسیوهشتم حاج علی کنار گوشم گفت: باباج
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیونهم
حاج علی تشکر کرد و دست پشت من گذاشت تا برویم. چند قدمی دور شده بودیم که آن مرد صدای مان زد و گفت:
از این به بعد قرارهای غیر اداری تون رو جای دیگه با سرهنگ بذارید وگرنه برای سرهنگ گزارش رد می کنم توبیخ بشه
حاج علی به سمتش برگشت و گفت:
قرارمون اداریه ولی چشم هر چی،شما بگید
با سرعت بیشتری مرا به سمت جلو هل داد و به راه افتادیم که زیر لب گفت:
خدایا به خفّت و خواری ما پیش این ظالما راضی نباش
عزت ما رو حفظ کن
از پله های انتهای راهرو بالا رفتیم تا به اتاق سرهنگ رسیدیم.
کنار میز منشی اش که یک افسر نظامی بود ایستادیم و حاج علی بعد از سلام گفت:
پدر احمد صفری هستم دیروز به خاطر آزادی پسرم مزاحم سرهنگ شدم ایشون گفتن زن و بچه اش رو بیارم برای همین خدمت رسیدیم
افسر نگاهی به من انداخت. از جا برخاست و گفت:
منتظر باشید با سرهنگ هماهنگ کنم.
به سمت دری چرمی رفت و وارد شد حاج علی در گوشم گفت:
بابا جان هم روت رو محکم بگیر هم تا لازم نشده حرف نزن من خودم حرف می زنم
چشم گفتم و دوباره گوشه چادرم را به دندان گرفتم.
افسر از اتاق بیرون آمد و گفت:
برید داخل
زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق سرهنگ شدیم.
مردی تقریبا چاق، با سبیلی کلفت و سیگاری روی لب پشت میز بزرگ اتاق نشسته بود.
حاج علی سلام کرد و من سر به زیر کنار حاج علی ایستادم.
سیگارش را در جاسیگاری گذاشت و بدون آن که جواب سلام حاج علی را بدهد به سمت ما آمد.
یک قدمی من ایستاد و نگاه به صورتم دوخت.
هر چند سر به زیر بودم اما از نگاهش معذب بودم و چادرم را بیشتر در صورتم کشیدم.
پرسید:
عروست که می گفتی اینه؟
_بله عروسمه
دستش را به سمت چادرم آورد تا آن را از روی علیرضا کنار بزند که خودم را عقب کشیدم و پشت حاج علی رفتم که پرسید:
اینم توله پسرته که بغلشه؟
از حرفش ابروهایم در هم گره خورد که حاج علی گفت:
این نوه ام هست. پسر احمد
سرهنگ بدون این که نگاه از من بردارد پرسید:
عروست زبونم داره یا لاله؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قنبر پویان صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•