•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوچهارم
با حرف های محمد علی انگار تلنگری به دلم خورد تا کمی صبورتر شوم. هر چند طاقتم طاق شده بود اما حداقل می توانستم به خاطر دل پدر و مادرم کمی خودم را صبورتر و پر طاقت تر نشان دهم.
می توانستم حداقل تظاهر به صبوری و تحمل کنم
هر روز به حمام می رفتم و در حال غسل صبر گریه هایم را می کردم و دیگر جلوی روی مادر و آقاجان و خانباجی گریه و زاری نمی کردم.
حاج علی و آقاجان کار و زندگی شان را تعطیل کرده بودند هر روز پیگیر بودند به هر جایی می توانستند سر می زدند رشوه می دادند تا بلکه بتوانند از احمد خبری پیدا کنند.
در آن ایامی که تقریبا بیشتر جوانان انقلابی همراه علما در بیمارستان شاهرضا تحصن کرده بودند و اوضاع شهر نا آرام بود آقاجان و حاج علی به هر ریسمانی چنگ می زدند.
چون تحصن در بیمارستان طولانی شده بود حمیده و راضیه که در خانه های شان تنها بودند چند روزی بود به خانه آقاجان آمده بودند و محمد علی و محمد حسن هم به جمع متحصنین پیوسته بودند.
در همان روز ها که مردم متحصن در بیمارستان خواستار عزل فرمانده نظامی مشهد بودند، همه برای سلامت و بازگشت متحصنین نگران بودند و خبر های بیمارستان دهان به دهان می چرخید حاج علی با خبر نسبتا خوبی به خانه آقاجان آمد.
آن قدر خودش از این خبر خوشحال بود که همان جا به محض ورودش جلوی در حیاط خبر را داد:
رقیه جان بابا مژدگانی بده بهم گفتند احتمال زیاد هنوز احمد زنده است!
آن چه را که شنیدم باور نکردم.
با بهت و تعجب پرسیدم:
چی؟!
حاج علی لبخند بر لب جلو آمد علیرضا را از بغلم گرفت و گفت:
انگار لطف خدا شامل حال تو و این بچه شده و هنوز عمر احمد به دنیاست
اشک در چشمم جوشید و با بغض گفتم:
راست میگید؟
حاج علی به تایید سر تکان داد و گفت:
چرا باید دروغ بگم؟
از خوشحالی همان جا روی زمین نمناک حیاط افتادم و سر به سجده گذاشتم و با صدای بلند گریستم و شکراً لله گفتم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی اصغر اتحادی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•