eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهلم کنار راضیه به پشتی تکیه دادم و نشستم. ر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• گره چارقدم را شل کردم و گفتم: نه آبجی زیاد خسته نیستم. شب می خوابم. _تا شب خیلی مونده الان بیدار بمونی شب کسلی یه چرت بزن برای شب سر حال باشی. _آخه من بخوابم تو تنها می مونی راضیه لبخند زد و به صورتم نوازشوار دست کشید و گفت: منم همین جا کنارت یه چرت کوچولو می زنم بخواب. راضیه چادرش را رویش انداخت و چشم بست. غرق تماشای صورت مثل ماهش بودم که کم کم خواب رفتم. آن قدر خسته بودم که تا خود غروب خواب بودم. با تکان دادن ها و صدای راضیه بیدار شدم: رقیه آبجی پاشو باید کم کم حاضر شیم بریم. از جا برخاستم و چشم هایم را مالیدم. اتاق تقریبا تاریک شده بود. راضیه گفت: برو زود وضوت رو بگیر کم کم همه میان قراره همه بیان این جا از این جا با هم راه بیفتیم بریم خونه حاجی صفری. خواب آلود و خسته از اتاق خارج شدم و لخ لخ کنان خودم را به حوض رساندم. به محمد علی که به زیر زمین می رفت تا حمام کند سلام کردم. به صورتم چند بار آب زدم تا خوابم بپرد. به دستشویی رفتم، وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. راضیه لباس برایم آماده کرده بود و گفت: بیا مادر گفت امشب اینو بدم بپوشی. یکی از همان لباس هایی بود که مادر تازه برایم خریده بود. پیراهنی کرم رنگ که قدش تا یک وجب پایین زانو ام می آمد. جلوی دامنش پلیسه داشت و روی کمرش یک کمربند چرم مشکی با سگک طلایی رنگ داشت. جوراب های ضخیم مشکی ام را تا ران پایم بالا کشیدم و روسری سفیدم را سرم کردم. النگوهایم را زیر آستین لباسم دادم و با صدای اذان برای نماز قامت بستم. بعد از نماز حمیده و ربابه و ریحانه هم به اتاقم آمد و حسابی سر به سرم گذاشتند. حمیده خیلی شاد و شوخ طبع بود. با همه شوخی می کرد و گرم می گرفت. مادر حمیده را خیلی دوست داشت و به او خیلی احترام می گذاشت. می گفت او پیش ما امانت است و اگر به او محبت کنیم و دوستش داشته باشیم، اگر او را اذیت نکنیم و حرمتش را حفظ کنیم زندگی محمد امین شیرین می شود. در این دو سالی که با ما بودند بین مان مشکلی پیش نیامده بود اما کم کم با اتمام کار بنایی خانه شان می خواستند از پیش ما بروند و مستقل زندگی کنند. آقاجان که از مسجد آمد همه سوار ماشین شدیم تا به خانه حاجی صفری برویم. من و مادر و خانباجی در ماشین آقاجان نشستیم، محمد علی و محمد حسن و محمد حسین سوار ماشین محمد امین شدند. راضیه هم سوار ماشین حسنعلی شد و ربابه و ریحانه هم با ماشین های خودشان. قطار ماشین ها به سمت منزل حاجی صفری راه افتاد. خانه شان چند کوچه از خانه ما بالاتر بود. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به خانه حاجی صفری رسیدیم. خانه که نه عمارت حاجی صفری! نوکرشان در را به روی مان باز کرد و وارد عمارت شان شدیم. شاید خانه شان دو سه هزار متری بود. حیاطی بزرگ، به گمانم فقط حوض وسط حیاط شان به اندازه کل حیاط خانه ما بود. همه مان از دیدن این خانه بزرگ و مجلل شگفت زده شده بودیم. نوکرشان ما را راهنمایی کرد. احمد به استقبال مان آمد. کت و شلوار طوسی رنگ با کروات زرد رنگی پوشیده بود. با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان دست داد و ما را به سمت مهمانخانه راهنمایی کرد. پدرش، برادرش و دامادهای شان هم در ایوان به انتظارمان ایستاده بودند. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•