eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ با بهت سرے تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبے هستے و من هم خندیدم من این طبع عجیب را راضے بودم دروغ چرا گاهے خودم هم خودم را شگفت زده میکردم نگاهے به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند و با لبخند به پیرمرد والاطبع کنارم نگاهے کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم با نگاه پدرانه اش با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها میگفتند خواهش میکنم درسته؟ بچه ها با لپ هاے گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژے به دکتر سلامے دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم دکتر والا با خوشرویے جوابشان را داد و دستے به سرشان کشید و گفت: منم ازت ممنونم به جاے همه بیماران اینجا ...ممنونم که مثل بقیه نیستے... و بے هیچ حرف دیگرے به سمت بیمارستان رفت ___________ [داناے ڪل] کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهاے این ماه بود ... دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود درگیر با نکند هاے ذهنش... نکند ..نکند ... پوفے کشید و در کمدش را بست ...مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظے کرد و تک زنگے به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🍒 💚 شروین که گویی چندشش شده بود گفت: -همین حماقت هاشون حال آدم رو به هم می زنه. عاشق اینن که یکی از زیبایی شون تعریف کنه. سطح فکرشون اندازه بچه است -تند نرو چپ می کنی. یادت رفته خودت چه کار می کردی؟ - خب چون می شناسمشون می گم پیش خدمت سینی را روی میز گذاشت. -امر دیگه ای ندارید؟ سعید سینی و محتویاتش را ورنداز کرد و گفت: -نه داداش. قربانت. فقط قلیون بعدش یادت نره -جیب مفت گیر آوردی راحتی دیگه؟ -حالا یه بار شام می دی. کوفتمون نکن دیگه -فکر کنم تو رفاقتت با من هم به خاطر پولم باشه سعید اولین لقمه آبگوشتش را در دهانش چپاند و با همان دهان پر گفت: -قرار نشد از حرفهام سواستفاده کنی ها. البته قبول دارم تو یه رفیقی مثل همون مهدوی می خوای که هی از انسانیت و تحویل گرفتن و ... بگه. رفیق خوبی می شه برات. به پای هم پیرشین ایشالله شروین خندید و مشغول شد ... دیر وقت بود که رسید خانه. وقتی از ماشین پیاده شد. پدرش هم وارد گاراژ شد. از ماشین پیاده شد سیوچ را دست ناصر داد وگفت: - صبح ماشین تمیز باشه - چشم آقا کتابهایش را از ماشین برداشت. پدرش نزدیک آمد و گفت: -الان اومدی؟ - اوهوم -کتاب خریدی؟ - قرضیه بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒