🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_چهل_ونه
♡﷽♡
با بهت سرے تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبے هستے
و من هم خندیدم من این طبع عجیب را راضے بودم دروغ چرا گاهے خودم هم خودم را شگفت زده میکردم
نگاهے به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد
پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند
و با لبخند به پیرمرد والاطبع کنارم نگاهے کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم
با نگاه پدرانه اش با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها
میگفتند خواهش میکنم درسته؟
بچه ها با لپ هاے گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژے به دکتر سلامے دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم
دکتر والا با خوشرویے جوابشان را داد و دستے به سرشان کشید و گفت:
منم ازت ممنونم به جاے همه بیماران اینجا ...ممنونم که مثل بقیه نیستے...
و بے هیچ حرف دیگرے به سمت بیمارستان رفت
___________
[داناے ڪل]
کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهاے این ماه بود ...
دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود
درگیر با نکند هاے ذهنش... نکند ..نکند ...
پوفے کشید و در کمدش را بست ...مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظے کرد و تک زنگے به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_چهل_ونه
شروین که گویی چندشش شده بود گفت:
-همین حماقت هاشون حال آدم رو به هم می زنه. عاشق اینن که یکی از زیبایی شون تعریف کنه. سطح فکرشون اندازه بچه است
-تند نرو چپ می کنی. یادت رفته خودت چه کار می کردی؟
- خب چون می شناسمشون می گم
پیش خدمت سینی را روی میز گذاشت.
-امر دیگه ای ندارید؟
سعید سینی و محتویاتش را ورنداز کرد و گفت:
-نه داداش. قربانت. فقط قلیون بعدش یادت نره
-جیب مفت گیر آوردی راحتی دیگه؟
-حالا یه بار شام می دی. کوفتمون نکن دیگه
-فکر کنم تو رفاقتت با من هم به خاطر پولم باشه
سعید اولین لقمه آبگوشتش را در دهانش چپاند و با همان دهان پر گفت:
-قرار نشد از حرفهام سواستفاده کنی ها. البته قبول دارم تو یه رفیقی مثل همون مهدوی می خوای که هی از انسانیت و تحویل گرفتن و ... بگه. رفیق خوبی می شه برات. به پای هم پیرشین ایشالله
شروین خندید و مشغول شد ...
دیر وقت بود که رسید خانه. وقتی از ماشین پیاده شد. پدرش هم وارد گاراژ شد. از ماشین پیاده شد سیوچ را دست ناصر داد وگفت:
- صبح ماشین تمیز باشه
- چشم آقا
کتابهایش را از ماشین برداشت. پدرش نزدیک آمد و گفت:
-الان اومدی؟
- اوهوم
-کتاب خریدی؟
- قرضیه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒