eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_چهل_وشش ♡﷽♡ الهے شکرے میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سرے
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ دکتر نگاهم میکند و از این نگاه معذب میشوم بے فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم:بفرمایید مال شما سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد و بعد آرام گفت:خیلی شبیهشے! با تعجب نگاهش کردم:بله؟ خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت:حدود بیست بیست و پنج ساله که خارج زندگے میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه!ممنونم از لطفت.. بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد.... با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بے تعارف برد...آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو با کلے خواهش و التماس دکترشان را راضے کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتے در محوطه بیمارستان بازے کنند... بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلے ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها حالیشان نبود که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ...گویا همین روزها راهے اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت خرمنهاے قهوه اے رنگے که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضے اش کنند تا بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم _ساراخانم مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا ناراحت سرے تکان دادند و و لبخندے روے لبهایم آمد از این همه معصومیت _انگارے خیلے دوستشون دارے...باهات نسبتے دارن؟برگشتم و صاحب این صداے گرم را دبدم چه خوش سعادت بودم من... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهل_وشش شاهرخ گفت: -این کتابها به دردت می خوره. مال دوران دانشجوئیه خودم
🍃🍒 💚 -چی گفت؟ نصیحتت نکرد؟ پسر جون بشین درست رو بخون، انصراف نده، اینقدر با این سعید نگرد -چند تا کتاب بهم داد. فکر کنم رو دستش باد کرده بود. عقبه، اونجا -چه کتابهایی، همه اینارو خونده؟ -خودش اینطوری می گفت. مال دوران دانشجوئیشه سعید یکیش را برداشت. -چقدر داغونه. اینارو نخونده، جویده! چقدرم خط خطیه. اینجا رو ببین و با لحنی مثلاً ادبی! خواند: -مژده ای دل که مسیحا نفسی می آیدکه زانفاس خوشش بوی کسی می آید -معلومه از اون رمانتیک های بی عقله. نمی فهمم چرا ریاضی خونده بعد کتاب را بست و عقب گذاشت و گفت: -کاری که نداری؟ -چطور؟ -هوس دیزی کردم، پایه ای؟ -تو هم چه چیزایی هوس می کنی * سعید دو تا نون سنگکی را که از نانوایی قبل از میدان دربند گرفته بود روی میز انداخت و در حالیکه از پیش خدمت خواست تا سفره ای بیاورد تا نانها خشک نشوند گفت: - سه تا دیزی مشت با تمام مخلفاتش بعدش هم دو تا قلیون پیش خدمت رفت و سعید لم داد: - جای با صفائیه، نه؟ هفته پیش پیداش کردم. تا حالا ندیده بودم دخترها هم از دیزی خوششون بیاد و قلیون بکشن - از دختر جماعت هرچی بگی برمیاد -سیگاریش رو زیاد دیده بودم اما قلیونی نه. اونم برازجونی. باورت نمیشه چطوری می کشید. روی منو کم کرده بود. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒