لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
باهام مشکل داره؟!
بگو بیاااد😎گونی منتظرشونه
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
در ببندید و بگویید ڪھ من ،
جز از او همھ ڪس بگسستم
ڪس اگر گفت چرا؟
باکم نیست . .
فاش گویید ڪھ عاشـ♥️ـق هستم (:
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودوهشتم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتنودونهم ]
با هیجان گفتم :
برادر شوهر باحالی دارین هاا
چپ چپ نگاهم کرد :
آخه مشکل همین هست که از این با حال ها تو فامیل ما زیاده
با صدای ملایم زنگ تلفن همراهش مکالمه مان نصفه ماند
از همان فاصله نام مخاطب را خواندم
*سروان لیلی رادمنش *
ابرویم بالا رفت ، قبل از آراگل،
سامیار تلفن را جواب داد
و آراگل گفت :
مشاهده می کنید ؟!
وضع هر روز ما همینه
اخلاق سامیار هم زیادی بامزه بود ،
از همان پسر ها که از اول غد بازی و ادای مردانه در آوردن بلدند! :
سلام لیلی جون !
آراگل برایش چشم غره رفت :
لیلی جون چیه بچه ؟! مگه هم سنته ؟!
سپهر خدا محوت کنه که تربیت بچه هام رو به باد دادی
نمی دانستم از طرز حرف زدن سامیار بخندم
یا برای حرص خوردن های بامزه آراگل ؟!
سامیار گفت :
نه لیلی جون مامانم داره کیک میخوره
آراگل طاقت نیاورد و گوشی را از دستش کشید
بعد صحبت مختصری قطع کرد
فاطمه با خنده گفت :
آراگل خیلی دیوونه ای ،
آدم اسم زن داداشش رو اونطوری سیو میکنه ؟!
با شیطنت چشمکی زد :
عوضش اون یکی خطش رو دادم زن داداش خوشگلم
بعدشم فاطمه؛
تقصیر شوهر خودشه
اسم شوهر منو سیو کرده دکتر تهرانی
علاوه بر اینکه آراد شوهر خواهرشه ، پسر عمش هست دیگه
برای من و نورا انرژی نمانده بود بس که خندیده بودیم
حتما باید این فامیل به قول خودش باحالشان را می دیدم
ادامه ساعتی که آنجا بودیم را هم قدم زدیم و آراگل از اولین خاطره دوران نامزدی که آمده بودند آنجا را برایمان تعریف کرد و خوب میشد گفت کنار این دختر همانطور بیخودی لب هایت کش می آمد
نورا هم خیلی پر حسرت گفت :
خوش به حالتون خانم دکتر، فامیل های ما همه ضد حالن
آراگل هم با مهربانی گفته بود :
فدات بشم من که وکیل آینده ، فامیل های منم فامیل های شما
قابلت رو نداره
و من و فاطمه هم بلند خندیده بودیم ،
پارک در آن ساعت خلوت بود و برای ما که هی قهقهه مان به هوا بود بهتر بود
کلی هم عکس گرفتم مخصوصا از دوقلو ها
هر چقدر نگاهشان می کردی سیر نمی شدی !
بس که تو دل برو و بامزه بودند
وقتی از لپ های آویزان سارگل گفتم
آراگل با خنده اضافه کرد :
عموش میگه باید جک وصل کنیم برا لپ هاش
و خوب دل آدم ضعف می رفت برای چال گونه اش!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودونهم ] با هیجان گفتم : برادر شوهر باحال
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدم ]
به خانه که رسیدم پر از انرژی بودم
تمام حرف ها را برای مادرم تعریف کردم و او هم کلی خندید
بعد هم اضافه کرد که برای فردا شب مهمان داریم
گفت که :
رفیق قدیمی بابا ست و سال هاست ندیده اند هم را
و از راه دوری می آیند
و خوب من مهمان دوست داشتم !
تجدید دیدار بعد این همه سال قطعا خوشایند بود !
بعد کمی استراحت زنگی به سارا زدم ،
چند وقتی بود که ارتباطمان کمرنگ شده بود !
کمی حرف زدیم و بعد از خستگی قطع به یقین بیهوش شدم
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_ وای مامان تو رو خدا بسه ، اونا میان بابا رو ببین نه خونمون رو
بی توجه به غر غر هایم دستمال نم داری
به دستم سپرد و من کلافه گفتم :
یعنی رنگ میز ها و سرامیک ها پرید بس که من سابیدمشون!
تا خود عصر کار کردم و مادرم هم در آشپزخانه سر غذای شام بود
بالاخره ساعت هفت بود که رضایت داد من کمی استراحت کنم
از خستگی کم مانده بود در حمام خوابم ببرد
بعد حمام سراغ لباس هایم رفتم
کت و شلوار یشمی رنگم را همراه شال سفیدی روی تخت انداختم و از آن طرف صدای اذان بلند شد
نمازم رو خواندم و سر سجاده دعا کردم
و بعد سجده طولانی که تمام خستگی را از جانم شست
سراغ حاضر شدن رفتم .
موهایم را بالا جمع کردم و روسری را از روی کلیپی که فاطمه برایم ارسال کرده بود به سختی بستم .
طرح پاپیونش خیلی قشنگ شده بود
در همان نیم ساعتی که هنوز وقت بود نگاهی به پیام های گوشیم انداختم !
با صدای احوال پرسی که آمد با عجله دستبند نقره ام را بستم و سریعا خودم را به پایین پله ها رساندم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
می خواهمت،
چنانکه تن خسته خواب را:)♥
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
<💛✨>
#خادمانه
گرامے وارثِ محمودِ احمد
امام باقرے، نامت محمّد
فروزان اخترے برتر ز انجم
تو فخر عترتے، خورشید پنجم💚
#یاباقرالعلوم🦋
.
💛✨http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
باباژون حالا چِ من اومَتَم مَلدونه [🙎♂]
لوسَلیمُ ملتب چُن .[😇☺️]
ژشته موهام بیلون باشه.[🧕]
🏷● #نےنے_لغت↓
😊ندالیم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹 با تربیت صحیح و الگوسازی
#حجاب را منبع آرامش و شادی کودکان کنیم.
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
✨🍃
🍃
چِھ غریبانھ
دلم میلِ تـ💕ـو
دآرَد این صبــــح :)🌷
#شاه_سلامعلیڪ✋🏻
🍃
✨🍃
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌿|• اسم خواهرم مهیــن بود و اسم من شهیــن. اردیبهشت ۱۳۶۰ بود. پدر و مادر علیآقا آمدند خانه ما. وڪالت داده بودیم بروند پیش روحانی محل عقــد موقـت را جار؎ ڪنند.
🌺|• شب تولد حضرت زهــرا(س) بود.
مادرم داشت برا؎ ڪار؎ میرفت بیرون. گفت: شهین حاضــر شو. به علی گفتم امـروز بیاید و باهم بروید راهپیمــایی.
🌹|• همان جا بود ڪه علی پیشنهاد ڪرد اسمم را عوض ڪنم. همان ڪار؎ ڪه یڪی دو سال بود میخواستم انجــام دهم.
🌼|• علی چند تا اسم پیشنهاد ڪرد. نسیبه را انتخاب ڪردیم. قرار شد بعد از عقــد دائم به خانوادهها بگوییــم.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #علی_تجلائی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
👈تفاوت زندگی مجردے با متاهلے در فضاۍ مجازے💫
إنشاالله به میمنت ماه رجب و شعبان و رمضان جوانهاتون خوشبخت بشن 🎀🤲
ازدواج درست وبه موقع👌😍❤️
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
بدترین ویروس ڪشنده
زندگے زناشویے، #مقایسه
همسر با دیگران است⛔️
هر شخص ویژگے و شرایط
خاص خود را دارد، براے
داشتن زندگے سالم همسرتان
را در هیچ موردے با دیگرے
مقایسه نکنید.🙂👌
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫