∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
صبـح به خیـر هاے |تو|
بوے بهار، می دهند🍃
تازه و دوست داشتنے~•😻
سلام که می کنے ...
شکوفه ها⇣
گل می کنند، بر لبانت •ᴗ•🌸
#عرفان_یزدانے
#صبحتون_بهشت☺️🌹
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
#ریحآنہخلقٺ|♥️☘
|| همہ مےگویند:{🙆}•°
میاݩ عِده اے بآٰ ڪٰلاس
اُمُل بودݩ جرأتــ مےخواهد...
امٰا منـ مےگویَم:↻
ٰݦیان عِده اے حُرمتـ•••
شڪن حُرمَتـ نِگه
داشتن،شجاعتـ استـ . ∙͜•
شـ•_•ـیر زن✨💚
به خودتــ ببال 🙆
بدان که از میان عدهے ڪثیرے
#لیــــاقتـداشتےڪهمدافع
چــادر مـ💚ـادر باشے...
#مداآفعان_حیآ 😇💚
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
✔️ فردی عقل ازدواج دارد ڪه🧐
1⃣ از مسائل درڪ و فهم بهتری دارد پس میداند ڪه چرا ازدواج میڪند😍
2⃣ در زندگی دارای هدف است، پس بیراهه نمیرود😊
3⃣برای رسیدن به هدف خود در زندگی برنامهریزی میڪند، پس دچار روزمرگی نمیشود و خود برای زندگیاش تصمیم میگیرد😇
4⃣ در تصمیمهای خود بیشتر تابع عقل است نه احساسات، پس قبل از انتخاب عاقلانه فڪر میڪند و احساس را برای بعد از آن میگذارد🤗
5⃣ انتظاراتش از خود و دیگران واقعبینانه است، پس دنبال آرزوهای دور و دراز نمیرود و در رویا زندگی نمیڪند☺️🙂
ڪتاب📚 سینجینهایخواستگاری💑
نویسنده:مسلم داودی نژاد
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
📝با استفاده از تعابیر زیبا، جذاب،
آهنگ گونه خیلی خوب میتوان
ارتباط ها را پر رنگ کرد؛
❣همسر خود را اگر صدا میزنید
بگویید :
خانمم، همسرم...👸
آقامون،عزیزم... 🤴
در کمترین زمان ممکن اثر این تغییر
را مشاهده کنید؛ چرا که انسان ها از
لحن کلام و محتوای آن لذت میبرند.ツ
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سر کلاس تاریخ بودیم...
معلم داشت از دوستم درس میپرسید
یه قسمتی بود که دقیق یادم نیست اما
تو یه موقعیتی رضا شاه خاک میریخت
تو سر خودش، دوستم اومد همین قسمتو
توضیح بده، گفت: رضا شاه گل و لای بر
سر خود میریخت و میمالید...😬
وای ما مردیم از خنده😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 534 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
YEKNET_IR_vahed_2_shahadat_hazrat_roghayeh_1399_07_01_nariman_panahi.mp3
4.89M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#نریمان_پناهی🎙
- بزرگتریݩآزمونِایمان ..
زمانیاسٺڪہچیزیڪہمیخواهیدرابہدستنمیآورید ..!'
حاجاسماعیلِدولابی
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
آره همین که گفتم...👌😁
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
میگما دلبَـــر !
این صَمیمِ « قَلبــــ♥️ » که میگن
كجا ميشه؟!
دقیقاً از همونجا میخوامـت :)
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
°•🎈
°• #عیدانه | #خادمانه •°
•امشبگلگلزارسجادآمده•
°باآنهمهملائڪبهدنیاآمده°
•نامپدرشسجادبوداماولے•
°اوعلمعلومباقراستڪهآمده...°
#عیدڪممبروڪ😍🎊
#ماه_رجب
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°•🎈
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودوششم] می دانستم خوابم نمی برد برای ه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتنودوهفتم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
پشت میز مطالعه اش نشسته بود ،
کولر گازی اتاقش هم کفاف گرمای اهواز را نمی داد !
چند سالی که در بیش مله گذرانده بود بد عادتش کرده بود !
نگاهی به کتاب در دستش انداخت ، اگر اصرار های مادر و عطیه نبود از بیش مله تکان نمی خورد
دلتنگ بود اما به آنجا عادت کرده بود !
دلش نمی آمد حتی در تابستان مدرسه را رها کند
یا چند وقتی گل بی بی را نبیند !
عجیب بود اما او دلبسته آن روستای خوش آب و هوا شده بود !
با صدای مادرش به سمت در اتاق برگشت ،
به احترامش سر پا ایستاد
و مادرش قربان صدقه تک پسرش رفت !
_ جانم مامان ؟!
مادر کمی نگاهش کرد :
زهرا و عطیه میخوان برن امامزاده ، تو نمیری باهاشون ؟!
_ چرا بگین آماده شن ، خودم می برمشون
بعد هم سراغ کمد لباسش رفت ، پیراهن طوسی رنگش را برداشت ، بعد تن کردنش آستین هایش را کمی بالاتر از مچ تا کرد
سوار ماشین شد و سریع کولر را روشن کرد ،
با اینکه بچه جنوب بود اما طاقت گرما نداشت
عطیه و زهرا با کلی شلوغ بازی سوار ماشین شدند
یک دقیقه هم نگذشته بود که عطیه به حرف آمد :
وای داداش مو چقدر دلتنگ بودُم سیت
کمی آیینه را جا به جا کرد
و گفت که او هم دلتنگ شده بود
زهرا با شیطنت گفت :
میگُم په لهجت کو کاکو ؛ عملش کردی ؟!
چشم غره ای حواله دختر عمویی کرد که خواهر شیری اش بود
و اندازه عطیه دوستش داشت
بعد کلی شیطنت عطیه و زهرا به امامزاده علی بن مهزیار رسیدند
داخل شدند ، امیر علی خاطره های زیادی از اینجا داشت
مثل همیشه اول برای بقیه دعا کرد و در آخر برای خودش!
یاد مهدی افتاد ، قرار بود اگر با فاطمه ازدواج کند ، برای ماه عسل به اهواز بیایند و این قرار هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشد!
بعد امامزاده هم کمی در شهر چرخ زدند ؛
پیش این دو دختر اخم و غصه جایی نداشت!
آخ که چقدر خودش دلتنگ اهواز و جمع همیشه سه نفره شان بود !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودوهفتم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتنودوهشتم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_ سارگل مامان یه جا بشین دیگه
با لبخند به آراگل نگاه کردم ؛
به پیشنهاد فاطمه عصر اواخر مرداد ماه را مهمان جمشیدیه شده بودیم،
نورا را هم دعوت کرده بودم و آراگل همراه دوقلو های شیطانش آمده بود
سوغاتی ها را همراه خود آورده بودم
برای نورا و فاطمه گردنبند و چادر رنگی گرفته بودم
و برای آراگل روسری قواره بلند همراه تسبیح
و برای دوقلو هایش عروسک و ماشین گرفته بودم .
فاطمه با شیطنت رو به نورا کرد :
نورا این چادر رنگی رو مخصوص گرفته برا روز خواستگاریت ها
نورا نگاهی به من کرد
من هم با خنده شانه بالا انداختم
و فاطمه ادامه داد :
آخه تو رو خدا رنگش رو نگا
آراگل بازوی فاطمه را کشید :
این بچه داره خجالت میکشه تو باز ادامه بده
صدای خنده همه مان بلند شد
سارگل دوباره هجوم آورد سمت نقل های طعم دار و رنگی
آراگل کلافه سری تکان داد :
دختر بسه، دندون هات خراب میشه
و سارگل با شیطنت نچ بلند بالایی گفت
نورا با چشمانی پر برق نگاهی به سارگل کرد ، حق هم داشت
با آن پیرهن گلبهی رنگ و گل سرش شبیه عروسک شده بود
_ هر وقت از شیطنت های سر به فلک کشیده اش شکایت میکنم ، همه میگن عین بچگی های خودته ، برا همین ترجیح میدم سکوت کنم
دوباره با لبخند نگاهش کردم :
مگه آقای دکتر بچه آرومی بودن ؟!
_ وای دست رو دلم نزار ،
این آراد از همون بدو تولد با جذبه و منطقی بود !
فاطمه دستش را روی دهانش گذاشت:
خدا نکشتت آراگل
آراگل شیطنت آمیز گفت :
بلند بگو آمین !
ولی نه جدی بگم ،
کلا آراد از اول آروم بود ، من یه جا بند نبودم و نیستم همچنان
نگاهی به چشمان عسلی مملو از انرژی اش کردم :
خوبه اینجوری
فاطمه همان طور که با کیک های خاله پزی که نورا آورده بود ور می رفت گفت :
راستی آراگل قضیه جنوب چیشد ؟!
بهار چطوره ؟!
آراگل نمایشی حالت زاری گرفت :
هیییی چی بگم ،
جنوب که فکر نکنم به این زودی ها جور بشه آخرشم میدونم سر این جنوب من و آراد قراره بزنیم همو بکشیم
بهار هم وای وای ،
یعنی امید خلمون کرده حالا خوبه بچه دومشونه
فک کنم تا سه سالگی بچه دیگه به هیچ خریدی نیاز نداره
از اون ورم چپ میره راست میاد میگه پس کی قراره به دنیا بیاد ؟!
یعنی دلم میخواد بگیرم با همین دست هام خفش کنم
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal