عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوهفتاد _چرا بترسی؟ به سمت احمد چرخیدم و گ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهفتادویکم
با صدای اذانی که از مسجد محل به گوش می رسید چشم باز کردم.
در جایم نشستم و به بدنم کش و قوسی دادم.
طبق معمول احمد مشغول نماز و دعا بود.
از جا برخاستم و روسری ام را پوشیدم خواستم به حیاط بروم که صدای نق و نوق علیرضا بلند شد.
بی توجه به نق و نوق های او به حیاط رفتم.
آفتابه دستشویی را برداشتم تا از حیاط آبش کنم اما شیر آب حیاط از سرما یخ زده بود.
می دانستم اگر زودتر به اتاق برنگردم صدای گریه علیرضا بلند می شود.
در حیاط نگاه چرخاندم.
چراغ اتاق همه همسایه ها خاموش بود.
پاورچین به سمت آشپزخانه رفتم تا آفتابه را از آن جا آب کنم و در دل دعا می کردم کسی بیدار نشود و دوباره شر درست نشود.
می شد یخ حوض را بشکنم و آفتابه را از حوض آب کنم اما آب حوض به نظرم کثیف بود و دلم بر نمی داشت از آن استفاده کنم.
از ترس این که کسی بیدار نشود بدون این که چراغ روشن کنم به آشپزخانه رفتم و آفتابه را آب کردم.
قلبم از اضطراب به شدت می تپید.
از آشپزخانه که بیرون آمدم چراغ اتاق خواهر حاج خانم روشن شده بود.
فقط دعا می کردم هنوز بیرون نیامده باشد و مرا نبیند.
سریع به سمت دستشویی رفتم و در را بستم.
به ثانیه نکشیده بود که تقه ای به در خورد.
بیا بیرون ببینم
خودش بود.
دلم نمی خواست سر صبحی شر درست بشود و همسایه ها از صدای ما بیدار بشوند.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و از دستشویی بیرون آمدم و زیر لب آهسته به او سلام کردم.
بدون این که جواب سلامم را بدهد پرسید:
آفتابه آب داره؟
با همه ترس و اضطرابی که داشتم فقط توانستم به تایید سر تکان بدهم.
مرا کنار زد و وارد دستشویی شد.
بی خیال دستشویی و وضو به اتاق برگشتم.
احمد علیرضا را بغل گرفته بود و راه می رفت.
به او سلام کردم جواب سلامم را داد و گفت:
بیا بگیرش گرسنه است.
کتری را از روی چراغ برداشتم و داخل کاسه فلزی آب ریختم و گفتم:
یکم دیگه نگهش دار وضو بگیرم.
_با آب داغ چه جوری میخوای وضو بگیری؟ مگه بیرون وضو نگرفتی؟
کاسه را از در اتاق بیرون گذاشتم تا زودتر خنک بشود و گفتم:
نشد وضو بگیرم.
دستشویی هم هنوز نرفتم
بخوام بچه رو هم شیر بدم نمازم میره برای دم روشن شدن هوا
یکم نگهش دار من نمازم رو بخونم
احمد در حالی که علیرضا را تکان می داد تا آرام شود گفت:
دست بجنبون این گرسنه اس باز حاج خانم برای صداش اعتراض نکنه
در اتاق را باز کردم و سریع با کاسه آب وضو گرفتم و گفتم:
باشه ولی به پسرت بگو یاد بگیره دم اذان گرسنه نشه منو از نمازم بندازه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید امین علی یوسفی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهفتادودوم
سریع به نماز ایستادم و بعد از نماز از احمد خواستم علیرضا را در بغلم بگذارد.
دستم هنوز کمی درد می کرد
احمد که نمازش تمام شد گفتم:
فکر کنم وضوم باطل بود
به سمتم برگشت و پرسید:
چرا باطل باشه؟
به مچ دستم اشاره کردم و گفتم:
با هزار ترس و لرز تو تاریکی سریع شستمش هنوز چربه موقع وضو یکم چربیش رو حس کردم ولی گفتم ولش کن الان عذاب وجدان گرفتم
خدا کنه علیرضا زود شیرش رو بخوره من بتونم دوباره نمازم رو بخونم
احمد از شیشه در به بیرون نگاهی انداخت و گفت:
نگران نباش هنوز تا طلوع خیلی مونده
کتری را از روی چراغ برداشت و چای دم کرد.
دو لیوان چای شیرین درست کرد و سفره را پهن کرد و پرسید:
میخوای برات نیمرو درست کنم؟
سر بالا انداختم و گفتم:
نه دستت درد نکنه همین نون و چای شیرین هم خوش مزه است هم خوبه بسه
احمد با شرمندگی گفت:
امشب حتما یکم خرید می کنم
_حالا دیر نمیشه هر وقت بدهیت صاف شد بعد
_چیز زیادی ازش نمونده
تو بچه شیر میدی درست نیست که هر روز و هر شب فقط تخم مرغ و نون چایی بخوری
حالا فعلا گوشت نمی تونم بخرم ولی شب یکم پنیر و سیب زمینی و این جور چیزا حتما می گیرم میام
_دستت درد نکنه پس هر چی خریدی صابونم بخر برای لباس و کهنه بشورم
_چشم می خرم ولی فعلا چیزی نشور تا دستت خوب بشه
_کهنه رو که باید هر روز بشورم وگرنه کم میارم.
احمد لیوان چایش را سر کشید و گفت:
خودم کهنه هاش رو هر روز می شورم تا دستت خوب بشه
ظرف و استکانا رو هم بذار شب اومدم می شورم
از جا برخاست داخل کاسه کمی آب جوش ریخت و کاسه را روی طاق گذاشت و گفت:
اینو میذارم این جا خنک بشه دستت رو بشوری دوباره وضو بگیری
کتش را پوشید و به طرف در اتاق رفت که پرسیدم:
هنوز که زوده کجا میری؟
_میرم کهنه ها رو بشورم دیگه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غلامرضا اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
من روبروی گنبدتان
گفتم «السلام»
آقا شنید
جان و دل من
جواب را✨️❤️
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 مشتاق تـو را🥰
ڪی بـود آرام و صبورے😌
﮼𖡼 هرگز نشنیدم ڪه❗️
ڪسی صبر ز جان ڪرد💚
سعدی /✍🏼
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•🚀 #تنبیه_متجاوز | #وعده_صادق
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1349»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صـبحتون
پـر از عــشق و امـید✨🌿
همـراه با کلییییییے اتفاقـات عالی😍
امیــدوارم 🤍
زندگیتـــون عسـل🍯
خوشبختی سرنوشتتون🍭
و عشق مهمان
همیـشگے خونـہ تون باشه❤️😌
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
طواف آخر
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم... حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
«پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم».
«بگو پسرم!»
«پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم!»
«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»
«حتما پسرم».
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
راوی:موفّق(خدام حضرت)
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دخترِچادرسفیدِسینیِچاییبهدست
ایکههرگزدرخیالمهمنمیآییبه.دست!
:)🤍
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
؏ـشــ♡ــق آن نیست
که غمگین بکند دلـ💕ها را
دل اگر عاشق یارش بشود
میخندد😊🌱
#سعید_یوسفےنیا
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
39.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
کراکـت مـرغ و سیـب زمینے🍘
مواد لازم:
سـیب زمیـنے دوعدد🍟
سینہ مرغ نصفے🐔
آب مرغ
نمک و زردچوبه، فلفـل سیـاه،پودر سـیر، آویشن
پنـیر پیتـزا🍕
دوعدد تخم مرغ🍳
آردسفـید دو پیمانہ
آرد سـوخاری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 من به امید اینکه مامانم
برام آیتالکرسی میخونه و قبول میشم
رفتم سر جلسه کنکور...
نگو خودمم باید درس میخوندم😔😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 902 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
جونم برات بگه خواهر☺️👇
👂گاهی شنیدنِ
وقتی کمکم بچه رو نگه داشتی چقدر ظرف شستن زود تموم شد🚰😍
عاشق مزه املتهات هستم😜🍳🍅
دقتت رو تو خرید کردن دوست دارم"🍎🍇
ممنون که امروز دست پر اومدی خونه🛍
خیلی انگیزهی مَردت رو برای انجام کارهای خونه بالا میبره👏😍
آره اینجوریاس خواهر 😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
مداحی آنلاین - مقتدر مظلوم - طاهری.mp3
5.81M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
عاشقتم هر چند که بشم محکوم
#یک_شنبه_های_علوی
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•