عاشقانه های حلال C᭄
📖🍃 🍃 🎈 #تیڪ_تاب 🎈 •| کتـــ📖ـاب |• •| ملاقــات در ملڪوت |• •| از سرے ڪتابهاے یڪ بغل گل سرخ
📖🍃
🍃
🎈 #تیڪ_تاب 🎈
بخش معراجے از آسمان↓
راوے:علے مرعے (دوست شهید)
حاج قاسم سلیمانی فرمانده ے
سرافراز سپاه قدس در جایے گفته است:
(سوریه براے ما خط قرمز است ؛
سرزمین شام معراج ما به سوے آسمان
است و یقینا گورستان آمریکايےها خواهد شد.)
هرچند احمد در مورد سوریه واتفاقات آنجا
هیچ حرفے نمیزد ،ولے این جمله را دائم
بیان مےڪرد وعاشق این گفته ے سردار بود.😌
احمد درباره ے ڪار جهادے خـود با
هیچڪس سخن نمیگفت...
اما گاهے اشاراتے مے کرد ومے گفت:
(به برڪت سوریه درهاے آسمان باز است
وآن بارگاه مبارڪ محل تجمع یاران اهل بیت (ع)ومنتظران حضرت مهدے (عج)است.)😇
دریڪے ازماموریتها یڪے از دوستانمان شهید شد.
من نتوانستم ناراحتی خودم را نگه دارم.
احمد جلو آمد دست روے شانه ام گذاشت و گفت:
( یادت هست زمانے ڪه سید حسن نصرالله به استقبال پیڪر پسرش ،
سید هادےآمد،حتے یڪ قطره اشڪ از چشمانش جارے نشد وازخودش ضعف نشان نداد...💪🏻
اماشنیدیم بعدا او در خلوت براے از
دست دادن فرزندش گریه ڪرده بود.😓
تو هم باید همین ڪار را بڪنے ڪه نشان دهے به راهے ڪه انتخاب ڪرده اے وڪارے ڪه انجام مے دهے اعتماد دارے...)💪🏻🙂
نوشته ے :
مهدے گودرزے☺️
•🍃• @asheghaneh_halal
🍃☕️
°| #خادمانه |°💟°| #موقتانهـ(3) |°
دقیقــا 24ساعت و دقیقه ها و ثانیهـ های
زیادی مانده است تا لحـظهـ موعود😌
و #خبری_در_راه_است
اونم چهـ خبری😉
روحتون شاد مےشه😎
یڪماه انرژی دارید ڪه زندگے ڪنید☺️
مےتونهـ خبرمون راجع بهـ
#رئیس_جمهور_محترم_باشهـ😱
نفسهای خود را حبس ڪنید
ڪه بعد از خبـــر مورد نظر
حسابے نفس عمیق بڪشید😁
جمهـــــ #عاشقانه_های_حلال👀
خب تا سلامے دیگــر
بدرود✋✋✋
•|📺|• @asheghaneh_halal
🍃☕️
🕊🍃
🍃
#خادمانه
میگه: تو فڪری!؟
میگم: بنظرت امشب
امام زمان عج منو آرزو میڪنھ؟!
منو از خدا میخواد ؟
اصلا یادم میوفتھ ؟
ممڪنھ بگھ این بچھ رو بزارید ڪنار
| برای من؟! |
مالِ من! فقط من!
دلش ، چشمهاش ... تمامِ وجودش!هوم؟
میگه: حتے خوابشم نمیبینم!
میگم: مگھ ازش خواستے و نڪرد؟!
#شبآرزوها
#دعاکنیممولاماروبراخودشبخواد💔
🍃 @asheghaneh_halal
🕊🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[😶]مَدلِسه هامون تطیل سُدن
[☹️]دلم بلا دوسام تَنتْ میســه
[🤓]از الان موخام دَلس بوخونم
[💊]دُکتُل بِسَم
[😧]تااازززسَم خانوم معلمم
دوفته این شِعل رو حِفذ تون[😬👇]
اے زنبول طلایے نیس میسَنے بلایے
سِمِستونا حوابیدے حواب بهالو دیدے
حالازنبول اس تودا بیارم[😐]
فدات بشــم پسر زرنگــم
تو نمیخــواد زنبور بیارے(😅)
فقط شعــرشو حفظ ڪنے
ڪافیـــه(😘)
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودویک ♡﷽♡ حمید را خوب میشناخت!آدمی نبود که به هرکسی نزدیک شود وا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_دو
♡﷽♡
مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقعا خسته شده بود
واقعا!
یک ماه بود که داشت با مرد روبه رویش کلنجار میرفت و به نتیجه نمیرسید!
شیوا پوفی کشید و راهی مغازه شد.مهران بی حرف پشت سرش قدم برمیداشت.
کرکره ی مغازه را داد بالا وبی حرف وارد مغازه شد. مهران با دیدن گل های خشک شده که حالا
سی تایی میشوند لبخند میزند.
شیوا دیگر طاقتش طاق میشود و با صدای تقریبا بلندی میگوید:نمیخواید تمومش کنید؟
مهران لبخندی میزند و روی صندلی گوشه ی مغازه مینشیند...
_سلام!
کلافه کرده بود شیوا را حسابی!
_سلام....
مهران کمی خم شد و گفت:چی رو باید تموم کنم؟ شما حتی یه دلیل قانع کننده هم به من نمیدید!
شیوا دلش میخواست گریه کند!با درماندگی میگوید:دلیل میخواید چیکار آقا مهران؟من واقعا
نمیخوام ازدواج کنم...نه با شما نه هیچ کس دیگه!
_منم دنبال چراشم...
شیوا دستی به پیشانی اش کشید.نه...نمیشد... پی همه چیز را به تنش مالید و تصمیمی گرفت که
به احمقانه یا عاقلانه بودنش شک را داشت....
سمت در بازِ مغازه رفت و آن رابست و پلاکارت تعطیل است را نصب کرد.
با جدیت سمت مهران رفت و صندلی دیگری را پیش کشید. مهران کمی جا خورده بود.خودش را
جمع و جورکرد. شیوا نگاهش کرد و بعد چشمهایش رابرای چند ثانیه بست...دلش شور میزد
ولی...هرچه بادا باد!
نگاهش کرد وگفت:شما واقعا دلیل از من میخواید؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_دو ♡﷽♡ مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_سه
♡﷽♡
مهران هم جدی گفت:بله.
شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟
مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به علامت سکوت دستهایش را بالا
آورد.
آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان
منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حالا هم شما... میگم تا همه چی تموم شه!ولی دلگیرم از
شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه!
مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم
شه این ثانیه های جهنمی!
مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد:
یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند.
فقیر بودیم اماآبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش
نون حلاله!
تا اینکه ....
نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض :تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه
زد بیرون و ....
سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده!به همین
راحتی بی پدرشدم... اونموقع ۱۴ سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس
سراغمون نیومد!دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند!اماهمشون کشیده بودند
کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و
خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه
سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد!
یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون
محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم. مادرم اول
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_سه ♡﷽♡ مهران هم جدی گفت:بله. شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_چهار
♡﷽♡
مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی
اعیونی های بالا شهر کار کردم...اما....بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان...
پوزخندی زد:ترس برشون داشته بودشوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن!
دیگه واقعا بریده بودم. پس اندازمون داشت ته میکشید... آخراش بود ومن درمونده بودم که باید
چیکار کنم؟
حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم!
نمیدونستم باید چیکار کنم!اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام
داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت:کجایی تو؟
همونطور گیج بهش گفتم:متوجه نشدم!کاری داشتی؟
نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت:بهت نمیاد عملی باشی... دردت چیه؟
هیچی نگفتم.نزدیکتر شد و گفت:هرکسی یهدردی دارهدیگه!بگو شاید تونستیم حلش کنیم!
نگاهش کردم! یه چهره تقریبا زیبا و با یه علامه آرایش روش... نمیدونم چرا تو اون لحظه اونکارو
کردم! ولی حس کردم نیازه تا ا یکی دردامو در میون بزارم.خسته بودم و فکر میکردم اگه زن
کناردستیم نتونه کمکی هم بکنه...لا اقل یه ذره سبک شدم...
وقتی سیر وپیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه
کاری برام انجام بده!
باورم نمیشد! فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم... با ذوق گفتم چیکار؟
نگاهم کرد و گفت:همراهم بیا!
ازجاش بلند شد. مردد نگاهش کردم.برگشت و گفت:بیا دیگه... مگه نمیخوای این زندگی کوفتی و
وضعیت نکبت باروتموم کنی؟
تردید و گذاشتم کنار و همراهش رفتم....
قطرهای اشک از چشمهایش فرو ریخت... نفسکشیدن برای شسخت شده بود اما ادامه داد:
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
🌙|• شبی که قرار بود خانواده آقا نويد به خواستگاری ام بيايند من به دلم افتاد عکس 《شهيد رسول خليلی》 را در اتاقم بگذارم.
☘|° آقا نويد که برای صحبت وارد اتاق من شدند، چشمشان به عکس شهيد خليلی افتاد و کلا جلسه اول صحبت های ما، درباره ارادت مان به "شهدا" مخصوصا شهيد خليلی بود.
😍|• برای هردوی ما اين عنايت يک مهر تاييد بود.
#زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_نوید_صفری_طلابری 🕊
🌿:🌸| @asheghaneh_halal
••💗••
#طلبگی
همسر #شهید_مطهری میگفت:
☺️|• ۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم، در این مدت نیم ساعت هم #بیوضو نبود، و همیشه تاکید میکرد که با وضو باشید...
🌸|• استاد مطهری در نامهای به فرزندش نوشت: حتیالامکان روزی یک حزب #قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح #پیامبر (ص)، چون موجب برکت عمر و موفقیت میشه...
📚|• کتاب جلوههای معلمی
#استاد_مطهری
#راه_شهدا
@asheghaneh_halal
••💗••
•🕊•
#چفیه
✍|° خواهر شهید ابراهیم هادی میگفت یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
😠|° عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد.
☺️|° نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
😌|° ابراهیم دزد را برد درمانگاه و
خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.
💗|° ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه #شهید شد...
••[مچ گرفتن اسان است،
دست گیری کنیم.]••
#شهيد_ابراهيم_هادى
#راه_شهدا_ادامه_دارد
🌷 @asheghaneh_halal🌷
🍒•| #دردونه |•🍒
تو دوره نوجــوانے
رابــطه والدین و فرزند مانند
یڪ طناب است،ڪه هرڪدام یڪ
سر آن را گرفتہ اند ڪہ این طناب
#گیر نام دارد😬
هرچه قدر والدین طناب
را به سمت خود بڪشند فرزندان
نیز بیشتر همین عمل را تکرار میڪنند.
پس بهترِ ڪہ ڪمے طناب گیر دادن را شل
ڪنید. چون هرچقدر بیشتر گیر
بدید بچه ها لجباز تر میشوند.
#محتواتولیدے
#نڪاتریزوتربیتےوکاربردے ☺️👇
👶🏻•• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃☕️ °| #خادمانه |°💟°| #موقتانهـ(3) |° دقیقــا 24ساعت و دقیقه ها و ثانیهـ های زیادی مانده است تا لح
🍃☕️
💟 °•| #خادمانه |°•💟
شنیدم نفسهاتونو از دیروز حبس ڪردید😁
دیگـهـ اومدم خبر نهایے و بدم و برم
ڪه از ڪنجکاوی نجاتتون بدم😎
فقط لطفا بر اعصاب خودتون مسلط باشین
مخصوصا شمــا دوست عـــزیز😜
اصلا درست حدست نزدید😄
نهـ #هیئت_بصیرتی داریم
نه #دورهمے داریم
یهـ اتفاق شگفت انگیز داریم👀
اونـــم #سکانس_برتر😍 مصاحـبهـ با یڪے از
فعالتـــرینهای عــرصهـ #مجازی😌
ایشون فرمانده، ممڪنهـ باشن😉
پرمشغلهـ ترین، ممکنهـ باشن😉
خادم الخادمین، ممڪنهـ نـباشن😁
برای دونستن اینڪهـ فرد مورد نظر
چهـ ڪسے است باید چنــد ساعت
صبر ڪنید😎 امــا حتما و قطعا
ڪلے بهتون خوش مےگــذره☺️
خودتون و آمـــاده ڪنید💪
برای یڪ شب #هیجان_انگیز🤓
پـــس تــا شب مــراقبِ
خــوراڪےهاتون باشین😉
امشب راس ساعت 22:15 😋
بهـ نظرتون خادم ڪدوم هشتڪها😎
امشب مهمان شمــاست؟؟
لطفا نظـــراتتونو بــا ما بهـ اشتراڪ
بزارید تا ببینـــیم چقـــد
حـــدس ڪاربرامون💪 بهـ
عملڪـــرد مـا نزدیڪه😌
از طریق ایشون👇👇
🎉 @FB_313
مــصاحـبهـ از آنچهـ
فڪـر مےڪنید🤔
بهـ شما نــزدیڪتــر است🤗
•|☕️|• @asheghaneh_halal
🍃☕️
💛✨
✨
#آقامونه
ملت ایرانـ🇮🇷 به فضل پروردگار، با هدایت الهی، با کمکهای معنوی غیبی و با ادعیهی زاکیه و هدایت معنوی ولیاللهالاعظم(عج) خواهد توانست تمدن اسلامی را بار دیگر در عالم سربلند کند😌 و کاخ با عظمت تمدن اسلامی را برافراشته نماید.
این، آیندهی قطعی شماستـ😍...
جوانان، خودشان را برای این حرکت عظیم آماده کنند😇
نیروهاےمؤمنو مخلص، اینرا هدف قرار دهند😎
#سخن_جانانــــ❤️
✨ @asheghaneh_halal
💛✨
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
.
لے لےلے لے لے لےلےلے حوضَڪ
ـ(🎼🎼🎼🎼)ـ
.
میپَـرَم تو حُوضَڪ ـ(😄😄)ـ
میپَـرَم با شادے مثل جوجه اُردَڪ ـ(😍😍)ـ
پاشُـو پاشُـو بِشیـن دینگ دَنگـ ـ(😅😅)ـ
.
... دینگـُ و دَنگـ ... دینگـ دَنگـ ...
... دینگـُ و دَنگـ ... دینگـُ و دینگـُ دَنگـ ...
.
دالَم فِچـل میتُـونَم ڪه ـ()ـ
منم میتونم بِپَلَـم تو حوسَڪ ـ(😅😅)ـ
مثل یہ جوجہ اُلدَڪ ـ(😍😍)ـ
با این همه لپُ و لباسِ گَلم ـ(😢😢)ـ
عاڪه من اِیلے ناناسُ و اُجمِـلَم ـ(😇😇)ـ
لفطاً مامان بے یـا بِلِـس بہ دادم ـ(😂😂)ـ
.
.
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_چهار ♡﷽♡ مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به ج
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_پنج
♡﷽♡
نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود! اما بعد از رفتن من به اونجا...من شدم یه....یه کسی که تو
عرفمعمول جامعه بهش میگن ...فاحشه.
مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد.
آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر ازقبل ادامه داد: اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی
زدم زیر گوششو ازاون خراب شده اومدم بیرون...اما... وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم
و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا!
فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرداما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش
کرد...
دیگر رسما هق هق میکرد...
_شما نمیفهمید من چی میگم!ولی من تو همون شب اولِ.... تموم شدم! خدای من شاهدِکه حتی
یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم.... لذت نداره به همون خدا قسم حس
آشغال بودن لذت نداره!حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی
11 هزار تومن لذت نداره!
تا وقتی که اون پنجاه هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم! مال حروم خوردن سخت تر
از اون چیزی بود که فکر میکردم!خیلی سخت...ولی من مجبور بودم!
همشونو یادمه.... هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه!آشغالهایی که زندگیشون
پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند و کثافت های باطنشونو روی تخت ....قی میکردند!
یکی کارخونه دار!یکی بابا پولدار...یکی...
پولدار بودند اما عجیب فقیر...
زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی !
درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود... یه شب سرد و بی ستاره!شایدم ستاره داشت...یادم
نمیاد!خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم!میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و...
ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم! سردی ای به مراتب مطبوع ترودلپذیر تر از آغوش داغ از
هوسِ بی شرفهای دور وبرم!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_پنج ♡﷽♡ نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود! اما بعد از رفتن م
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_شش
♡﷽♡
کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه!
مثل همکارهای!خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم!نشانه داشتیم آخه... کنار خیابون وایستاده
بودم ...
پرنده پر نمیزد!تعجب کرده بودم..اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت! اما اون
شب...
داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد!
نگاهش کردم!شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...
یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی...
مهران فکر کرد!مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا!سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات
نفرین شده.
شیوا تلخندی زد و گفت:حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...
قرآن آیز زیر آینه ی جلو... السلام علیک یا امیرالمومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد
مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره.فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه! برام
جالب بود.اینجوریشو ندیده بودم
پوزخندی زدم و گفتم:میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:شما باید بگی کجا باید برسونمتون!
تک خنده ای کردم و گفتم:اوهوع!چه لفظ قلمم میحرفی حاجی ! نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات
نیستن که آبروت بره خودت باش
فقط با اخم نگاهم میکرد.
بعدازچنددقیقه پرسید:خونتون کجاست؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_شش ♡﷽♡ کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه! مثل
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_هفت
♡﷽♡
باتعجب گفتم:خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید آدرس بدم!این شمایی که جا و
مکان تعیین میکنی!
پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت!
شب عجیبی بود آن شب!عجیب ومتفاوت...نگاهم نمیکرد.خیره به جاده ی رو به رومون
پرسید:شبی چقدر
پوزخندی زدم و گفتم:پنجاه تومن!خیلی ناقابله!
با تعجب نگاهم کرد.اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید:شبی پنجاه
تومن؟ فقط پنجاه تومن؟
عصبی شده بودم!با لحن تندی گفتم:پنجاه تومن برای شما فقط پنجاه تومنه! واسه ما میشه
خرجی دو هفته زندگی
چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد.فهمیده بودم کاسب نیستم!احتمالا از
اون ریشو های مامور به ارشاد بود!
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت:در و ببند
نگاش کردم و گفتم:تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم!
محکم تر گفت: گفتم درو ببند!
ترسیدم و بی اراده در و بستم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.بعد از چند دقیقه پرسید:پدر و مادر داری؟
عصبی گفتم:مفتشی؟
بلند گفت:ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده!
ترسیده سری تکون دادم و گفتم:پدرم چهارسال پیش مرده
_مادرت چی؟
_مریضه تو خونه است
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃☕️ 💟 °•| #خادمانه |°•💟 شنیدم نفسهاتونو از دیروز حبس ڪردید😁 دیگـهـ اومدم خبر نهایے و بدم و برم ڪ
°•| #سکانسبرتر_عاشقانہحلالے (10)📸 |•°
+میڪروفون🎤 بهـ دست ڪیست❓❓😱
-تو جیب جا مےشهـ😉
+ اگــهـ جیبت شبیهـ یهـ #اختلاسگـر
باشهـ هزارتا شبیه اون توش جا مےشن😂
- خب نهـ ڪه من باهوشــم میشهـ
#گزارشگـــر😎
+خستهـ نباشے واقعا برای خودت
بادیگــارد بگیر یهـ وقت #سیا
ترورت نڪنهـ😁
آمـــاده اید؟🤓
دمــاغا چــاقهـ❓❓ 👃
لبــا خنـــدونـهـ❓❓☺️
پـــس بریـم ڪه بریم😉
صـــدا، دوربــــ🎥ـین، حــرڪـ🎬ـت
با اولین بخـــش از #سکانس_برتر
#گزارشگرها_نبودنشان_را_فریاد_مےزنند
همــراهمون باشین😁
البتهـ اینقد بهـ دفعات از #مصاحبهـ
سوال ڪــردید، تــا برآن شدیم
توضیح بدیم #گزارشگـر_معروف ڪوجاست
سلام من بهـ شما نازبانوها و مهربان آقایان دست بهـ ڪارت خوان😁
اینکه دیدید گزارشگرتون چند وقت نبود
علت داشت اونم اینکه مدتےو تشریف بردم
#خارج نهـ ڪه نخـبهـ #گزارشگری هستم دعوتم ڪردن اونوور😁(اسڪار🏆)
اسم ڪشورشو نمیگم
ڪه تبلیغ نشه😎 نهـ ڪه کانال جهانیهـ
ڪشورش معروف میشهـ دیگـهـ از فردا
ویزاش گـــــران ميشهـ😄
برای همـین دیگـه نمےتونم در بعضےموارد
#پــــرشن صحبت کنم اگه دیدید وسط مصاحبه زدم ڪانال #انگلیش بدونید زبونم نچرخیده😌
خُب خُب😋
بـــریم ڪه داشتهـ باشیم
یڪ #مصاحـبهـ_داغ☕️
🍃🌺🎉🍃🌺🎉🍃🌺🎉🍃🌺🍃
هر آنچہ ڪہ در پشت صحنہ
عاشقـانہ ــهاے حلال مےگذرد😉👇
°•|🎬|•° @asheghaneh_halal
°•| #سکانسبرتر_عاشقانہحلالے (10)📸 |•°
هفتهـ دیگـهـ چنین شبے⭐️🌙
با خــوردن حداقل یڪ ڪیلو پستهـ
دو ڪیلو موز🍌 و یڪ
پـُـرس چلـــــو ماهیچهـــ🍛
دومــین روز بهار🎉 خــود را سپــری ڪرده اید،
نڪن جانم🙈 اگهـ بخوای از همین روزِ دومے
اینجوری پیش بری سیزده بهـ در، #معده_جان
در اوج ازت خداحافظے مےڪنهـ و
تو مےمونے و یهـ دنیا خاطره😋
پس #پــویش آرام باشیــم تا زنده بمانیم
را تا آخر عید به یڪدیگر یادآوری ڪنید😁.
+فرد مورد نظر هستے آیا😉❓❓
-بعـلهـ تشریف دارم
خب بزار اول ڪاری از خاموشے درت بیارم
اسم دستهای #پشت_پرده_فوتبال و شنیدی❓
( فڪر ڪنم اصلا نمےدونه
فوتبال با ڪدوم ت،ط نوشتهـ مےشه)😬
حالا مهم منم ڪه ڪیم، نهـ اون ڪیهـ😉
من #دستهای_پشت_پرده_مصاحبه ✋
هستم پس اصلا تعجب نکن من بعضی
چیزا رو بدونم چون اگه ڪنڪاش🔦 کنی
به ضرر خودتِ و جونت و به خطر
مےندازی👽👻
پـس رو بهـ روت و بنگـــر👀
🍃🌺🎉🍃🌺🎉🍃🌺🎉🍃
هر آنچہ ڪہ در پشت صحنہ
عاشقـانہ ــهاے حلال مےگذرد😉👇
°•|🎬|•° @asheghaneh_halal
°•| #سکانسبرتر_عاشقانہحلالے (10)📸 |•°
♻️ Question 1⃣
+ مےبینم ڪه شما هم چشمت به جمال گزارشگر معروف روشن شد، سعادت پیدا ڪردی، علےالحساب یه مختصر از زندگینامت برامون بگو تا بریم به اصل مطالب برسیم😎 فقط سن فراموش نشـهه حتےشما دوست عزیز😁
- چــاڪر شـوما✋#شهید_زنده هستم
ملقب بهـ نون خامه ای🍰
من با افتخار یهـ دههـ هفتادیه هستم ☺️
بچهـ اول👧، نوه اول👩، و دانشجوی
رشتهـ کامپیوتر هستم.🎓
+ اصلا دههـ هفتادیا نباشن زندگے معنا نداره
#دههـ_زندگےبخش(از همین تربیون سلام
مخصوص خدمت خادم الخادمین ڪه گل
سر سبد #دههـ_ایست که حتے حافظ شیرازی هم نمےداند😉 ،
خودشیرین هم خودتونین😎)
بابا بچهـ مهندس بیا دستمو
رو سرت بڪشم ڪه #نخـبهـ بودنم
بهت سرایت ڪنهـ😌
سلام نون خامـــهـ ای😂😂✋
وقت ڪردی یڪم تو آینهـ قربون صدقهـ
خـودت بروووو😅
اگـهـ ڪنجڪاوید که چرا بهش مےگن
#نون_خامهـ_ای😉
ڪنجڪاو بمونید چون حالا حالاها نمےگم😁
#انجمن_حمایت_دهـهـ_شصتیا
نــاراحت نشیدا بالاخـــره واقعیت و باید
قبول ڪرد و باهاش زندگانےڪرد😁
🍃🌺🎉🍃🌺🎉🍃🌺🎉🍃🌺🎉🍃
هر آنچہ ڪہ در پشت صحنہ
عاشقـانہ ــهاے حلال مےگذرد😉👇
°•|🎬|•° @asheghaneh_halal