eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتاد_وپنج -جناب استاد مسئله ها رو برای دو هفته دیگه می خوان - بی خیال،
🍃🍒 💚 -عیبی نداره. برای همین ها هم ممنون -گفتم اگر فصل ها رو جدا جدا بیارم وقت دارید اشکالاتش رو برطرف کنید. این فصل نسبتاً آسون بود ولی فصل های بعد سخت تره. فکر کنم اشکالاتش بیشتر بشه -هرچقدرش رو بتونید حل کنید کمک بزرگیه بعد کیفش را برداشت و گفت: -اگر مشکلی داشتید می تونید بیاید دفترم، اکثر مواقع اونجا هستم از کلاس که بیرون آمد دم در ایستاد و گفت: -در ضمن خونه من رو هم که بلدید. خوشحال می شم خداحافظی کرد و رفت. سعید که از دور کلاس را می پائید وقتی دید شاهرخ رفت وارد اتاق شد. -گفتی؟ -گیر تر از این حرفاست که فکر کنی -شاید متوجه منظورت نمیشه . واضح تر بگو -عمراً ، من دهنم رو باز کنم تا تهش رو می خونه. نمی خواد به خودش بگیره -پس دوباره بایکوت؟ شروین سر جنباند •فصل هفتم• در زد. کمی طول کشید تا در باز شود. -سلام، شمائید؟بفرمائید سلام کرد و دست شاهرخ را که به طرفش دراز شده بود گرفت.از پله ها پائین رفت. کف حیاط آب پاشی شده بود. شاهرخ جلو رفت ،کنار تخت ایستاد رویش را برگرداند و گفت: -نمیشینی؟ نگاهی به تخت و بعد به شاهرخ کرد. جلو رفت. شاهرخ وارد ساختمان شد تا تلفن را که زنگ میزد جواب بدهد و شروین آرام گوشه تخت نشست و کیفش را توی بغلش گذاشت.نگاهی به دور تادور حیاط انداخت.ساختمان خانه به شکل ال بود.پنجره های چوبی و قهوه ای رنگ. از سمت چپ در ورودی تا نزدیک قسمت شرقی خانه باغچه بود. .باغچه ای پر از پیچک و گل های شب بود.گل ها آنقدر انبوه بودند که دیوار را کاملا پوشانده بودند.حتی تنه درخت سرو و اناری که در باغچه بود هم پیدا نبود و فقط از شاخه های بیرون زده درخت انار و میوه هایی که به آن آویزان بود می شد فهمید که این وسط درختی هم هست. روبروی تختی که شروین رویش نشسته بود حوضی بود مربعی شکل با کاشی های آبی رنگ و ماهی هایی که درونش چرخ می زدند.گلدان های شمعدانی کنار حوض هنوز چندتایی گل داشتند. پله های ورودی در قسمتی بود که دو طرف خانه به هم وصل میشد.قسمتی از خانه که روبروی شروین بود ایوان داشت اما آنطرف دیگر نه. در داخل ایوان میز صبحانه خوری سفید رنگی گذاشته بودند که به نظر می آمد صندلی های نیم دایره ای اش نرم باشند برای همین شروین خیلی دلش می خواست برود و آنجا بنشیند! آخر تختی که رویش نشسته بود با هر تکانش قیژ قیژ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتاد_وشش -عیبی نداره. برای همین ها هم ممنون -گفتم اگر فصل ها رو جدا جد
🍃🍒 💚 می کرد. پله ها زیاد یا بلند نبودند برا ی همین می توانست داخل اتاق ها را ببیند.از تخت خواب و چوب لباسی که درون اتاق روبرویش بود حدس زد که اتاق شاهرخ است. از اثاثیه آن یکی اتاق هم معلوم بود که اتاق پذیرایی است. کاشی های کف حیاط رنگ و رو رفته بودند اما چون آب پاشی شده بودند فضای حیاط را خیلی دلچسب می کرد. خانه قدیمی بود اما حس مطبوعی را به شروین منتقل می کرد.حس یک خانه! چیزی که شروین هیچ وقت در خانه خودشان احساس نکرده بود. کمی روی تخت جا به جا شد تا شاید در موقعیتی بنشیند که تخت کمتر صدا کند. نگاهی به کاغذهایی که روی تخت ولو بودند انداخت. چند تا از برگه ها را برداشت. - جواب سوالهاست. فصل های آینده سربلند کرد. شاهرخ بود که با ظرف میوه از پله ها پائین می آمد. چقدر استاد در لباس خانه خنده دار شده بود! شاید هم چون شاهرخ را همیشه در لباس رسمی دیده بود حالا این پیراهن و شلوار نخی، خاکستری رنگ و چهارخانه برایش مضحک بود! لبخندی زد. شاهرخ که انگار معنی لبخندش را فهمیده باشد گفت: - استاد با لباس خونه خنده دار میشه، نه؟ بعدبشقابی جلوی شروین گذاشت. شروین سر تکان داد و پرسید: -جواب سوالها به دردتون خورد؟ و زیر چشمی شاهرخ را پائید. شاهرخ ظرف میوه را جلوی شروین گذاشت وگفت: -بد نبود. نیاز نیست خیلی نگرانش باشی. یه سری مشکل داشت ولی به نسبت خوب بود شروین ابرویی بالا انداخت و برگه ها را از توی کیفش درآورد. - اینا مسئله های فصل دوم شاهرخ گفت: -معلومه خودتون هم به درس علاقه دارید بعد همانطور که برگه ها را جمع می کرد خندید و گفت: - شاید هم می خواید سریعتر خلاص بشید شروین همانطور که ماتش برده بود گفت: - فکر کنم دومی! شاهرخ برگه ها را کناری گذاشت : بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتاد_وهفت می کرد. پله ها زیاد یا بلند نبودند برا ی همین می توانست داخل
🍃🍒 💚 -اوایل دانشجویی زیاد از درس خوشم نمی اومد. شاید چون درگیر مسائلی شدم که برام زود بود. برای همین چند سال رو از دست دادم. لیسانسم رو 5 ساله گرفتم. مدتی طول کشید تا یاد بگیرم جلوتر از زمان حرکت نکنم و به جای فکر کردن به آینده از الانم لذت ببرم شروین که از این حرف تعجب کرده بود گفت: - یعنی بدون برنامه؟ هرچه پیش آید خوش آید؟! - برنامه ریزی یعنی درک صحیح حال. اگر در هر لحظه بهترین کار رو انجام بدی به هدفت نزدیک تر می شی. برنامه ریزی یعنی شناخت نه غرق شدن در آینده شاهرخ این را گفت و میوه را به سمت شروین گرفت. شروین سیبی را برداشت و با کارد مشغول پوست گرفتن شد. شاهرخ هم سیبی را برداشت و همان طور که گاز می زد گفت: -توی این مدت متوجه شدم که خیلی کم حرفی، همیشه همینطوری؟ شروین تکه ای از سیب را در دهانش گذاشت. -گاهی آدمها حرفی برای گفتن ندارن، اما گاهی حالی برای حرف زدن ندارن -درک میکنم. خستگی روحی بدتر از خستگیه جسمیه شروین دهان باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد فقط خیلی کوتاه گفت: - شاید اما مهم نیست، عادت کردم - اما به نظر من یه مشکلی هست،درسته؟ به چشمان آبی رنگ شاهرخ خیره ماند.انگار منتظر این سوال بود.احساس میکرد بالاخره یکی پیدا شده است که به حرف هایش گوش کند. دوست داشت حالا که گوشی برای شنیدن پیدا کرده است همه چیز را بیرون بریزد اما مردد بود. شاهرخ که انگار تردیدش را حس کرده باشد با خوشرویی گفت: - خوشحال میشم اگه بتونم کمکی کنم - کاری از دست کسی بر نمیاد - حتی به اندازه گوش دادن به حرف هات؟ شرویننگاهش را از شاهرخ به حوض و گلدانهای کنارش دوخت و گفت: - نمیدونم! تا حالا حس کردی که بود و نبودت یکیه؟هیچ چیز بدتر از این نیست که احساس پوچی کنی. دوست دارم بذارم برم. اما کجا؟ نمی دونم. شاید اون جلو چیز بهتری باشه، هرچند می دونم اونم مثل الان پوچه. بیخودی تقلا می کنم. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] •°• دنیــاے‌مـن🌍 اندازه‌ےِ یڪ‌استڪان‌چاے است☕️•° °•°یڪ‌حبــه‌لبخنــــدت☺️ بـراے‌تلخـےاش‌ڪافــےسـت🍃•° #مسیح_مسیحا|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(392)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
[• 💐•] •🔆•درد مـا از هجـر یوسـف ڪمتر از یـعقـوب نیـست •🔆•او پـسر گم کـرده بـود و ما پـدر گم ڪرده ایـم هرشب ـرأس ساعت ۲۳😌👇 [•💚•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
--- 🌥✨ --- #پابوس من در این روز فقط از پنج تن آل‌عبا میخواهمـ☺️>•• ڪہ گره از ڪنفِ زندگےِ نسل جوان بردارد😉>•• #التماس‌دعا🙏💗 --- 🌥✨ @asheghaneh_halal ---
•••🍃••• #صبحونه درسحرهفدهم ماہ‌خدا|•🙏 حین‌دعا|• ڪاش‌مے‌دادنِدا|•🗣 هاتفےازعرش‌خدا|•☝️ ڪہ پس‌ازماہ محـرم|•🍃 جملہ‌ے سینہ زنا|•👋 همہ مهمان ابالفضل|•😍 اربعین ڪرب‌وبلا|•💔 #ان_شاءللہ ~ @Asheghaneh_halal ~ •••🍃•••
•[ 📖 •] ✨.....اَللّهُمَّ اِن کانَ رِزقي في السَّماءِ فَاَهبِطهُ وَ اِن کانَ فی الارضِ فَاظهِرهُ وَ اِن کانَ بَعیداً فَقَرّبهُ وَ اِن کانَ قَریباً فَیَسِّرهُ وَ اِن کانَ قَلیلاً فَکَثِّرهُ وَ بارِک لي فیهِ. 💫خداوندا اگر روزیِ من در آسمان است فرودش بیاور، اگر در زمین است آشکارش کن ، ⭐️اگر دور است پس نزدیکش آور و اگر نزدیک است آسانش کن. 🌟و اگر کم است زیادش کن و آن را برای من مبارک گردان. 📕|• . ص: ۱۰۷۳ . . سیم دلتو ــوصل ڪن😌👇 [•🌙•] @asheghaneh_halal
تحدیر_تندخوانی_جز_هفدهم_قرآن_کری.mp3
4.15M
••🍃🎙•• #سکینه 🌙: #ویژه‌برنامه‌ماھ‌مبارڪ‌رمضان تلاوت هرروز یڪ جزء از قرآن ڪریمـ📖 بھ صورت تحدیر(تندخوانے) [• جزء هفدهم •] @asheghaneh_halal ••🍃🎙••
°|🌙|° #همسفرانه ای جــــانـکــ😅 خــنـدانـــم من خـوی «تـ❤️ـو» میــدانم تـــو خـــوی شکــ🍯ــر داری بالله کـه بخنــ☺️ـــد ای جـان #مولانا📝 #زیاد_نخند_بانو_آب‌قنـــد_نداریم😆 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 •~•💗•~• @Asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🍃 💕{ } 💕 یڪ دقیقــهـ در ڪنار خدا☺️✋ تـــو آغوشش بمـــون و پـــادشاهےڪن💕 دریــاب👇 ڪه بسے انرژی زاست☺️ •|💕|• @asheghaneh_halal
[• #مجردانه♡•] تسبیح شیــخ°•.😐 .•°🌑دانــه دانــه شد از بس ڪه استخـاره°•.🍃 .•°😍زدم تا ببینمت ! °•.👤 #عباس_احمدے .•°😒 #صبح‌تاشب‌استــخاره؟ مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: ••شھید عبدالحسین برونسے•• [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @F_Delaram_313 جمع صلـوات گذشتہ: • 1530 • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @asheghaneh_halal ••🍃🕊••
4_1203373604964663313.mp3
3.52M
--- 🌹🕊 --- #ثمینه (💗) اگہ یه روز فرشتہ ها (😉) بگن چے میخواے از خدا (☺️) چشمام رو باز میڪنم و (🙏) میگم بہ خواهش و دعــــا •°(شهـ💔ـادت همۂ آرزومہ)°• #حاج_مهدے_رسولے🎤 --- 🌹🕊 @asheghaneh_halal ---
😜•| |•😜 فلسفــه اینڪه ازساعت پنج عصـــر مجوز میدن ڪه بستنے فروشا و فستفودیــا شروع به ڪار ڪنن چیـــه؟😐✋ نڪنه ساعت افطارشون با ما فرق داره؟😕 ماه رمضونے شاد با😉👇 😋👉 @asheghaneh_halal
|•👗•| بگو مگو هاے ما پر از دوستت دارمـ بود😍✋ 🙈 |•👗•| @asheghaneh_halal
[• 🍲 •] . . قارچ 250 گرم پیاز 1 عدد سیر 2 حبه  هویج1 عدد آرد1 قاشق غذاخوری شیر4 لیوان خامه صبحانه1 پاکت عصاره مرغ 2 عدد کره 25 گرم قارچ را ریز خرد کرده با کره تفت می دهیم بعد پیاز و سیر رنده شده را اضافه کرده، کمی تفت می دهیم. کمی فلفل سفید اضافه می کنیم و بعد هویج رنده شده و بعد آرد را کمی که تفت دادیم شیر را با یک لیوان آب مخلوط کرده و عصاره مرغ را در آن حل می کنیم و به مواد اضافه می کنیم. کمی که غلیظ شد، حرارت را خاموش کرده خامه را با مقداری از سوپ رقیق و هم دما می کنیم و به سوپ اضافه می کنیم. سوپ آماده شده را در ظرف مناسب کشیده و با کمی جعفری خرد شده تزئین می کنیم. اگر از طعم فلفل دلمه ای خوشتان می آید نصف ۱ عدد فلفل دلمه ای را ریزخرد کرده و به سوپ اضافه کنید. این سوپ کمی رقیق می باشد. زمان پخت آن نیم ساعت است و واقعا”خوشمزه است. برای چاشنی لیمو را برش زده دور تا دور ظرف سوپ فرو کنید. موقعی که کارهای خانه تمام شد ذکر بگوییم. . . تغذیه ـسالم و اقتصادے در😌👇 [•☕️•] @asheghaneh_halal
[• 🌙 •] [•]از دلمـ ، ڪہ مبدا دلتنگیےست... تا حرمت، ڪہ مقصد مهربانے‌ست... [•]با یڪ سلامـ ساده حرڪت مےڪنم! به امید شنیدن جواب! هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌]مَمَنے دوفتہ باید مثِ [💪]بابایے سَلبازِ امام زمان باسَم😍 [😬]دوفتہ از الآن باید تَملین چُـنَم [😃]عاسِـقِ امام زمان باسَم😍 [😇]الآن هم بهم دوفتہ این مولودے و [✊]گوش چُنَم تا توو دَهَنِ جنتلمن بزنم😜👊 {جونِ جونوم مہدے دردت بہ جونوم مہدے یہ روزے میاد با ذولفقار حیدر مہدے✅} _بهـ بهـ😍 خدا براے امام زمانمونـ(عج) نگهت داره😍❤️ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
•[ 🌙 ]• _سلام آقاجون😃 ما آماده ایم تا درمورد شبهاے قدر بشنویم😌💚 _سلام بھ روے ماهتون بھ چشمون سیاهتون😬 _اع آقاجون شما شاعرین؟😃 _هعیے..جوون ڪہ بودم زیادے ذوق شاعرے داشتم☹️ بگذریمــ...🚶‍♀🚶‍♀ فرداشب اولین شبِ قدره😉 شبِ ضربت خوردن مولامون😢😔 یھ عالمہ اعمال داره ڪہ باید انجام بدیم✅ _آقاجون؟ ما شنیدیم ڪتاب قرآن هم توے یڪے از این شبها نازل شده😊 _بلھ درستہ.. حتے توے سوره‌ے قدر هم اینو میخونیم ڪہ👇 "انّا انزلناهُ فے لیلة القدر" بچہ هاے گلم😍 بیاید قرآن رو قدر بدونیم😉 بہ هم قول بدیم زیادتر قرآن بخونیم🙏🌺 _چشم😍🙏 دعــ🙏ــا یادتـون نـره مخلص شما؛ مش رمضون😉👋 •[🖊 •[❌ از حرفاے ـمش رمضون جانمونے😌👇 •[ @asheghaneh_halal ]•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتاد_وهشت -اوایل دانشجویی زیاد از درس خوشم نمی اومد. شاید چون درگیر مسا
🍃🍒 💚 گاهی می خوام خودم رو از این تلاش بیخود خلاص کنم. مرگ یه بار، شیون یه بار بعد نفس عمیقی کشید و ساکت شد. شاهرخ با نگاهی دلسوزانه به شروین خیره شد. -چرا خلاص نمی کنی؟ شروین سر چرخاند . شاهرخ ابروهایش را بالا برده بود و نگاهش میکرد و منتظر جواب بود.دوباره به نقطه قبلی خیره شد. -نمی دونم. شاید چون جرأتش رو ندارم شاهرخ با قاطعیت گفت: -نه! امیدواری. با خودت می گی شاید اون جلو چیز بهتری باشه. شاید بشه بعضی چیزا رو عوض کرد -حرفهای خودم رو تحویلم می دی؟ -پس خودت هم میدونی چرا موندی. فکر نمی کنم اسم دیگه امید ترس باشه. چرا سعی می کنی امیدی رو که داری ترس ترجمه کنی؟ -امید یا ترس. خیلی فرق نداره. به هرحال هیچ کدومش اوضاع رو عوض نمی کنه شاهرخ لبخندی زد. بشقابها را جمع کرد وگفت: -می خوای بری؟ -چطور؟ -می خوام ببینم برا چند نفر غذا بپزم -بگو چی می پزی تا ببینم هستم یا نه -غذای شاهانه یک مرد مجرد چیه؟ املت با تخم مرغ اضافه، پیاز و دوغ -کشنده که نیست؟ - تا حالا که نبوده شروین زیر لب گفت: -حتی اگه باشه هم بهتر از اون پیتزاهای کوفتیه شاهرخ که می خواست حال شروین را عوض کند بلند شد و گفت: -پس پاشو دستهات رو بشور. تو که نمی خوای با این دست هات پیاز پوست بگیری؟ -پیاز؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتاد_ونه گاهی می خوام خودم رو از این تلاش بیخود خلاص کنم. مرگ یه بار، شی
🍃🍒 💚 شاهرخ همان طور که می رفت صدایش از راهرو آمد: -من نون مفت به کسی نمی دم. دم حوض، با صابون شروین هم تعجب کرده بود هم خنده اش گرفته بود. وقتی شاهرخ برگشت و شروین را دید که روی تخت نشسته بود و دست های شسته و خیسش را دور از بدن نگه داشته بود زد زیر خنده و گفت: -الان به پرستار می گم دست کش ها رو بیاره دستتون کنه جناب دکتر بعد پیازها را جلویش گذاشت. - پوست بگیر، ریز خرد کن شروین به پیازهای جلوی خودش و گوجه هایی که جلوی شاهرخ بود نگاه کرد و پرسید: -چرا پیازها مال من؟ من گوجه خرد می کنم -من به پیاز حساسیت دارم -قضیه گچِ دیگه! شاهرخ نیشخندی زد. شروین مشغول پوست کندن شد و بعد هم خرد کرد. شاهرخ زیر چشمی می پائیدش. -کاملاً مبتدی! شروین سرش را بالا گرفت. اشک از چشم هایش جاری بود. شاهرخ قاه قاه خندید. گوجه ها خرد شده بود و شاهرخ منتظر بود تا شروین کارش تمام شود. بالاخره پیازها خرد شد. شروین در حالیکه یک چشمش را بسته بود و یک چشمش اشک ریزان بود، دماغش را بالا کشید و بشقاب را به طرف شاهرخ گرفت. وقتی شاهرخ رفت. دست و صورتش را شست. شاهرخ که بشقاب و لیوان هایی را که آورده بود روی تخت می گذاشت گفت: -تا نیم ساعت دیگه غذای مخصوص سرآشپز آماده می شه... نیم ساعت بعد سفره پهن شده بود. بشقابی املت برای شروین ریخت. شروین با قاشق املت را هم زد و با لحن خاصی گفت: - پیازهاشو میشه جدا کرد و ابروهایش را بالا برد. شاهرخ لقمه ای در دهانش گذاشت. - خیلی بد نشده. نترس نمیمیری شروین مشغول شد. -هر شب املت؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هشتاد شاهرخ همان طور که می رفت صدایش از راهرو آمد: -من نون مفت به کسی نمی
🍃🍒 💚 -خیلی اهل آشپزی نیستم. امشب هم چون مهمون افتخاری داشتم تدارک دیدم! شروین نگاهی عاقل اندر سفیه به شاهرخ انداخت. -حق داری، با این همه وقت و انرژی که صرف تدارکات می شه اگه بخوای هر شب آشپزی کنی خسته می شی و کلمات تدارکات و آشپزی را با تأکیدی طعنه آمیز ادا کرد. شاهرخ برایش دوغ ریخت. - گرفتم تیکت رو -پس هنوز مغزت منهدم نشده، یه چیزائی تهش مونده شاهرخ لقمه را در دهان گذاشت: -تقریبا شام که تمام شد شاهرخ سفره را جمع کرد. وقتی برگشت شروین را دید که روی تخت دراز کشیده و دستش را زیر سرش گذاشته. کنار حوض رفت، دستش را زیر شیر شست و همانجا لبه حوض نشست. دستهایش را سر زانوهایش انداخت و به شروین خیره شد. شروین پرسید: -حتماً تابستونها اینجا می خوابی؟ باید جالب باشه - آره، نسیم های خوبی داره -خونه ما بهار خواب بزرگی داره ولی من تا حالا بیرون نخوابیدم -چرا؟ -کولر گازی راحت تره. هم خنکه، هم پشه نداره. البته وقتهائی که خواب به سرم می زنه مجبورم به همون بهار خواب پناه برم. اتاق مثل یه قفس میشه که مدام تنگ تر میشه شروین این را گفت و پاهایش را روی هم انداخت. -چرا احساس پوچی می کنی؟ سرش را به طرف شاهرخ برگرداند و شاهرخ پرسید: -بهش فکر کردی؟ دوباره رویش را به طرف آسمان برگرداند و با کمی مکث جواب داد: -مشکل همینه که فکر می کنم. گاهی می گم شاید اصلا نباید فکر کنم. وقتی سئوالی نباشه نیاز به پیدا کردن جواب هم نیست -از کی اینجور شد؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒