.
.
ڪانال دیگه مون☝️
تا 1kشدنمون راهے نیست!
بچه هیئتےها
این افتخارش رو نصیب خودتون ڪنید😉
جوین نشید ناراحت میشیما؛ گفته باشیما!😅
.
.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_ونود_وهشت
-از لج تو هم که شده این یه کار رو نمی کنم
- مرده و حرفش
- حتماً ...
کنار قطار ایستاده بودند تا چند دقیقه دیگر قطار راه می افتاد ...
بدون هیچ حرفی در چشمان هم زل زده بودند. هیچ کدامشان نمی دانستند چه باید بگویند. بالاخره شاهرخ سکوت را شکست.
- دیگه سفارش خونه رو نکنم ها! مرتب بهش سر بزن. تنبلی نکنی ها. تمیزش کن
شروین به لحن پدرانه اش لبخند زد. می دانست که شاهرخ سعی دارد جو را عوض کند و تلاش می کند بغضش را زیر لبخندش پنهان کند اما کمتر کسی بود کهگول ظاهرش را بخورد. شروین می خواست حرفی بزند اما انگار صدایش به زور در می آمد. تنها چیزی که توانست بگوید یک جمله بود:
- سعی کن زودتر برگردی
- انشاء ا... تو هم اینقدر عزا نگیر ... برا ابد که نمی رم ... تو که عاشق فرار از خونه ای ... بهم سر بزن
شاهرخ این را گفت و دست کرد از جیب پالتویش جعبه کوچکی را بیرون آورد.
- یه یادگاری! هر وقت دلت گرفت نگاش کن یاد من بیفت، یاد خل و چل بازی هامون! حالت خوب میشه ... نه، الان نه. بذار وقتی رفتم
شروین بسته را توی جیبش گذاشت ولی حرفی نزد. می دانست اگر چیزی بگوید اشکش سرازیر می شود دوست نداشت با اشک بدرقه اش کند.
- قرار نشد مثل دخترا خودتو لوس کنی. خجالت بکش مرد گنده، نگاش کن
شروین تمام تلاشش را کرد و لبخندی زورکی زد. دستش را دراز کرد. شاهرخ دستش را گرفت. سرد بود. اشک در چشمان شروین دوید و صورتش سرخ شد. شاهرخ همانطور که دستش را گرفته بود لبخندی زد او را به طرف خودش کشید و محکم در آغوشش گرفت...
صدایی از بلندگوی ایستگاه شماره را اعلام کرد. شروین همانطور که اشکش را پاک می کرد خندید و گفت:
-آبروی هرچی مرد بود بردم
- موافقم
شاهرخ این را گفت و چمدانش را برداشت.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_ونود_ونه
- کاری نداری؟
شروین که کمی سبک تر شده بود با لحنی شیطنت آمیز گفت:
- از اول هم کاری نداشتم. خودت پات پیچ خورد
شاهرخ خندید. با هم دست دادند و شاهرخ از پله ها بالا رفت. قطار آرام شروع به حرکت کرد. شاهرخ همانجا پشت در مانده بود و با همان لبخند همیشگی برای شروین دست تکان می داد. شروین آرام آرام کنار قطار حرکت می کرد. کم کم سرعت قطار زیاد شد. چند قدمی دوید و بالاخره مجبور شد بایستد . رفتن قطار را نگاه کرد. وقتی قطار کاملاً از دیدش خارج شد با قدم هایی سنگین به طرف در خروجی به راه افتاد. کنار ماشین که رسید نگاهی به صندلی خالی شاهرخ انداخت. سوار شد و راه افتاد. ضبط را روشن کرد. همانطور که رانندگی می کرد یاد خاطرات گذشته افتاد:
یاد اولین روزی که دم در اتاق آموزش نگاهش به نگاه شاهرخ باز شده بود، به پیچ خوردن پایش، مسئله ها، دعوا، سالن بیلیارد، ... همه و همه در ذهنش تکرار می شد...
ناگهان یاد هدیه افتاد. با عجله ماشین را کنار خیابان برد و نگه داشت. جعبه را درآورد و باز کرد. انگشتر شاهرخ بود. انگشتر عقیقش که خیلی دوستش داشت و یادگار دوستی بود که شاهرخ همیشه با حالتی خاص از او یاد می کرد. نوشته رویش را خواند:
- یا قائم آل محمد
یاد روزی افتاد که شاهرخ می خواست وضو یادش بدهد. انگشترش را درآورده بود و کنار حوض گذاشته بود و شروین گفته بود که انگشتر قشنگیست. می دانست این انگشتر چقدر برای شاهرخ ارزش داشت. دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سرش را روی فرمان روی دستهایش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. شانه هایش می لرزید...
•فصل سی ام•
ریحانه نگاهی به قاب عکسهای پدرش روی طاقچه انداخت. عکس فارغ التحصیلی، مراسم ازدواج، عکس یکماهگی او در بغل مادرش ...
عکس ها مثل یک زندگینامه مصور بود و آخرین عکس ...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_سیصد
عکس پدر با یکی از بهترین دوستانش توی کوه. یادگار دوران جوانی پدر. به نظر می آمد این عکس - که از همه قدیمی تر بود - برای پدر ارزش خاصی داشت چون قابش از همه محکم تر و زیباتر بود و ریحانه دیده بود که پدرش همیشه با چه وسواسی آن را پاک می کند. نگاهی به پدرش که روی صندلی گهواره ای اش پشت پنجره نشسته بود و به حیاط زل زده بود، انداخت. هیچ وقت پدرش را اینقدر آرام ندیده بود. اگر آن پتوی چهارخانه ای که روی پایش انداخته بودند با لرزش دستهایش حرکت نمی کرد فکر می کردی که حتی نفس هم نمی کشد. در همین فکرها بود که در اتاق باز شد، کله ای از لای در داخل آمد و بعد از برانداز اطراف آرام وارد اتاق شدو همانجا کنار در ایستاد.
- حالشون چطوره؟
-خوبن، دواهاشون رو خوردن اما هر کار می کنم راضی نمیشن بخوابن سرجاشون.بعد از نمازصبح تا حالا نشستن رو صندلی و زل زدن به در می گن منتظرم
- قراره کسی بیاد؟
-هرچی می پرسم، می گن میاد اما نمی گن کی. مدام زیر لب می گن شاهرخ
- خب شاید با امیر کار دارن
- نه، می گم امیر که اینجاست. بگم بیاد؟ می گن نه، خودش میاد
دختر با شنیدن این حرف ابروئی بالا برد. ریحانه گفت:
-می دونی مریم؟ عین بابا ابروهاتو بالا می بری!
- اگه اشتباه نکنم دخترشم. درسته شما سوگلی بابا هستی ریحانه خانم ولی ما هم یه نسبتی با ایشون داریم
ریحانه خنده کوتاهی کرد ولی قبل از اینکه جوابی بدهد در اتاق باز شد و دو تا پسر 7-6 ساله دویدند توی اتاق. می خواستند سر و صدا کنند که مریم با فریادی کوتاه ساکتشان کرد.
- اینجا اومدید چکار؟ برید بیرون بازی کنید
- بریم تو حیاط؟
-نه، حیاط سرده، برید تو پذیرائی
- ولی مامان...
- همین که گفتم. برید آقاجون حالش خوب نیست. سر و صدا نکنید
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
.
پرشــ بھ #قسمت_اول رمان #هاد 🌺
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879
لینــڪ #پارت_اول💕 رمان #هاد
جــدیدتــرین رمـــان ڪانال✋
بدوووو بخون تا دیر نشده😌
•••🍃•••
#صبحونه
ولے خیلے خدایےتره|😌
اون دلـے ڪه⇩
صبحشُـ|🌤 با استغفار
شـروعمـیڪنه :))
{توبـه مےڪنم
صبحهـایے را ڪه
بدونِ یادِ تو چشم گشودهام ...}
✨| #آرامجانم
😌| #صبحتونبحمد
@Asheghaneh_halal
•••🍃•••
[• #ویتامینه ღ •]
💐خانمے ڪه
مدام به شوهرش مشڪوڪ است
در واقع به جذابیت ها و مهارت هاے
خود شڪ دارد...
💐به جاے
شڪاڪے بر روے خودتان
تمرڪز ڪنید بر روے اعتماد به نفس
و رشد درونے خود تمرڪز ڪنید..
💐و از این
باور ڪه همه مردها
مثل هم هستند دست بردارید...
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
••💓}
#طلبگی
..|✨رعـایـت حــقــوق اهـل خـانـہ
آیـت الله شـهـیـد آقای مـطـهرے نقل فرموده اند:
🍃« بزرگانے از عـلـما را سـراغ داریم که مـقـید بودند هیچ وقت کوچک ترین تجاوزی به حق کسی نکنند، این ها در داخل خانه حاضر نبودند حتی یکبار به صورت یک امر، از همسر یا فرزندشان چیزی بخواهند.
درباره مـرحـوم مـیرزا محمدتقےشیرازے– رضوان الله علیه- که از مراجع تقلید بسیار بزرگ و استاد مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری – اعلی الله مقامه- بودند نقل کرده اند که هیچ وقت
به اهل خانه فرمان نمـے داد.»🍃
بی جهت نیست که از عارف بزرگوار مرحوم آقا سید هاشم حداد – قدس سره- که از شاگردان سلوکی حضرت جمال العارفین مرحوم آیت الله آقا سید علی قاضی – قدس الله نفسه- بوده نقل شده است که می فرموده:
🍃«انسان اگر بخواهد واصـل شود، شروع آن از خانه و زن و بچه مےباشد.»🍃
#مــنـبـع: سلوکباهــمـسـر💞 ، صــ20ـ
°° @asheghaneh_halal °°
••💓}
🌷🍃
🍃
#چفیه
•| #شهیدیعنے...|•
میلِ عشـاق
همان میلِ خطرداشتن استـ👌🏻
زیرِشمشـیرِ بلا
سینہ سپر داشتن استـ😎
در نگاهِ حُججے
جلوه ای از عابس بـود
شرطِ عاشق شـدن اصلا
بہ جگرداشتن اسـت...💔✌️🏻
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
#ریحانه
🌹…| امام رضا(علیهالسلام) به یکی از شیعیان زمان خودشون میفرمایند:
🍃هر گاه خواستی بدانی نزد من چه جایگاهی داری ببین من نزدت چه جایگاهی دارم.🍃
چادریها پیش امام زمان(عج) خیلی عزیزن😍
چون امام زمان(عج) پیش اونها عزیزه ...☺❤
چادریها هر روز جوری تیپ میزنن که فقط نگاه امام زمان(عج) رو به خودشون جلب کنن😌👌
#اصولکافی_جلد_چهارم_ص270📚
#نگاهامامزمانبدرقهزندگیاتون😉
بانــوے ـخاصــ😇👇
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
AUD-20190709-WA0025.mp3
2.28M
[• #شهید_زنده •]
°| زبانم قاصره از توصیف
شهید زنده امروز!
°| فقط و فقط میگم دانلود
ڪنید و بشنوید.
•• حڪایت وصال بعد از سےسـال! ••
💔 #وصالبےوصف
💔 #عزیزهاےبـابـاشون
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
.
.
این داستان:
سیب زمینے و حسن جون😆✋
زود باش جانمونے😊👇
http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
.
چیزی تا 1kشدن نمونده هااااا😎✌️🏻
بدوییییییین تا 1kرو رد کنیم😍💪🏻
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
🙂] اینتالا یهنی شی؟؟ شلا ایندد
تو قوشی میلی ؟؟
😄] بیتال موندی؟؟ به جای این
بیا این تُلاه و از سَلَم بلدال .
سَلم آففَز سُد
] عه خوجولو هم با من باسی
بُتُنی بدنیست. تازه حیلیم خوس
میزگله.
☺️] چشم عشق من . واقعا حق
با توعه
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_سیصد_ویک
دو تا پسر ملتمسانه به خاله شان زل زدند. خاله ریحانه که از لب و لوچه آویزان خواهر زاده هایشخنده اش گرفته بود گفت:
-برید کنار شومینه. می گم صفورا بیاد براتون قصه بخونه
بالاخره پسرها راضی شدند که بروند. وقتی رفتند ریحانه پرسید:
-امیر کجاست؟
-رفته آمپولهای بابا رو بگیره...
صدای جیغ پسرها حرفش را قطع کرد.
- مامااان!
مریم سری تکان داد و گفت:
-من برم تا اینا خونه رو به هم نریختن. تو هم نگران نباش حالش خوبه
پیشانی خواهرش را بوسید و رفت. ریحانه مدتی به پدر خیره ماند بعد از اتاق خارج شد و آرام در را بست. پیرمرد همچنان به در خیره مانده بود. حوض مثل روز آخری که شاهرخ رفته بود خالی بود. شاخه ها پر از برف بود و برفها کف حیاط جا به جا یخ زده بودند. شروین دست لرزانش را بالا آورد و نگاهی به انگشترش انداخت و زیر لب گفت:
-پس کجائی؟
یکدفعه صدائی باعث شد سرش را بلند کند. صدای در حیاط بود. در کمی باز شد و سیب سرخی از درز در به داخل حیاط غلطید. دیگر اثری از برف و یخ حیاط نبود. نگاهش را از سیب غلطان به سمت در برد. در آرام روی پاشنه چرخید و کامل باز شد.در آستانه در، زنی سفیدپوش را دید. نرگسش بود. چقدر جوان شده بود لبخندی پرحرارت روی لبان شروین پیر نقش بست. سعی کرد از جایش بلند شود و ناگاه خود را در وسط حیاط کنار حوض دید. جوان شده بود و دیگر هیچ خبری از لرزش و فرسودگی نبود. جلو رفت. با نگاهی مهربان به زن خیره شد. خم شد،گوشه دامنش را گرفت و بوسید. بعد بلند شد لبخندی زد و سلام کرد.
- سلام نرگسم، چرا اینقدر دیر؟
و نرگس آرام پاسخ داد:
-انتظار همیشه زمان رو طولانی می کنه
بعد همانطور که در آستانه در ایستاده بود عقب رفت، با دستش به انتهای کوچه اشاره کرد و گفت:
-اما حالا دیگه همه چیز تموم شده
شروین از پله ها بالا آمد و نگاهی به انتهای کوچه انداخت. شاهرخ را دید. هر دو با دیدن هم لبخند زدند...
صندلی گهواره ای از حرکت ایستاده بود. دستان بی جان پیرمرد از صندلی آویزان بود، سیب سرخ کنار صندلی روی زمین افتاده بود و سر پیرمرد در حالی به پشتی صندلی تکیه داشت که لبخندی رضایت بخش روی لبانش نقش بسته بود...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_سیصد_ودو
•فصل آخر•
شما مکلف هستید که اوامر و دستورات ما را به دوستان ما برسانی، خداوند عزت و توفیق اطاعتش را به آنان مرحمت فرماید و مهمات آنان را کفایت کرده، در پناه لطف خویش محفوظشان دارد.
با یاری خداوند متعال در مقابل دشمنان ما که از دین خداوند روی برگرداندهاند بر اساس تذکرات، استقامت کن و با خواست الهی دستورات ما را به آنان که از تو میپذیرند و گفتار ما موجب آرامش آنها میباشد، ابلاغ کن.
با این که بر اساس فرمان خداوند بزرگ و صلاح واقعی آنها ما و شیعیانمان تا زمانی که حکومت در اختیار ستمگران است در نقطهای دور و پنهان از دیدهها بسر میبریم، ولی از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما میگذرد کاملاً مطلع هستیم ...
از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند از آنها دوری میکردند ولی اکثر شما مرتکب شدید باخبریم.
چیزی از رخدادهای زندگی شما بر ما پوشیده نمیماند و شرایط غمبار و دردناكی كه شما بدان گرفتار آمدهاید، آنگونه كه هست برای ما شناخته شده است.
از آن زمانی كه بسیاری از شما به راه و رسم ناپسندی كه پیشینیان شایسته كردارتان از آن دوری میگزیدند، روی آورده و پیمان فطرت را، به گونهای پشت سر انداختید كه گویی هرگز بدان آگاه نیستید ...وآنگاه (به كیفر گناهان) به این شرایط غمبار و خفت انگیز گرفتار گشتید.
ما از سرپرستی و رسیدگی به امور شما كوتاهی نورزیده و یاد شما را از صفحه خاطر خویش نزدودهایم؛ كه اگر جز این بود، موج سختیها بر شما فرود میآمد و دشمنان بدخواه و كینهتوز، شما را ریشه كن میساختند.
پس پروای خداوند را پیشه سازید و از (اهداف بلند آسمانی) ما پشتیبانی كنید تا شما را از فتنهای كه به سویتان روی آورده است و شما اینك در لبه پرتگاه آن قرار گرفتهاید نجات بخشیم.
از نگون بختی و فتنهای كه هر كس مرگش فرا رسیده باشد در آن نابود میگردد و آن كس كه به آرزوی خویش رسیده باشد، از آن دور میماند، و آن فتنه، نشانهای از نشانههای نزدیك شدن جنبش ماست و پخش نمودن خبر آن به دستور ما، به وسیله شماست.
پس، از خداوند بترسید و تقوا پیشه کنید و به خاندان رسالت مدد رسانید.
اوامر و نواهی ما را متروک نگذارید و بدانید که علیرغم کراهت و ناخشنودی کفار و مشرکان، خداوند نور خود را تمام خواهد کرد.
من ولی خدا هستم، سعادت پویندگان راه حق را تضمین میکنم...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_سیصد_وسه
سعی کنید اعمال شما طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجب نارضایتی ما را فراهم نماید بترسید و دوری کنید.
عدم التزام به دستورات ما، موجب میشود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگر ندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت.
بخشی از توقیعات امام زمان به شیخ مفید
والسلام
بهمن 89
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒