eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
👑🍃 حـالشوبایـدبـفھمـی..؛ پـرسیــدنوڪہ‌هـمہ‌بلـدنـ :) 👑🍃 @Asheghaneh_halal .•°
°🐝| #نےنے_شو|🐝° 😍 ببینین شیگده خوشگله . اینو خلیدَم بلم خواستگالی . 😊 بابام میجه هنوس سووده فَلی مامانمو لاضی تَلدم بلیم خاستگالی. 🤗 علوس خانم الان تاسه لفته توی دوماهجی. 🤔 به نظلتون من و میدَسنده؟؟ 😁 شما برو . کمک خواستی با ما استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_چهارم فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پرده های حرمتی که ب
💐•• 💚 همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمیشد، فاطمه و طلاق، نمی تونست حتی تصور کنه که یک روز فاطمه عزیز و دوست داشتنیش پیشش نباشه، از طرفی حرفهای اول فاطمه بهش فهموند که اگر فاطمه طلاق می خواد علت منطقی ای داره، گیج بود، از جاش بلند شد، چرخی دور خونه زد، توی موهاش دست کشید و چند تا نفس آروم کشید به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی تونست مانع اون میلش و عادتش بشه. با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه هم بوده، دعا میکرد ندونه... فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدا نمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت. اما سهیل تا صبح نخوابید صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت بود به خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی انداخت و آهی از سر حسرت کشید. چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و پرداخته ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت زندگی... زندگی اون و سهیل بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیر خوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از وضع اون بود... اما وقتی رسید به هال دید تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد، فکر نمیکرد سهیل تا الان نخوابیده باشه، به سمتش رفت و با این که دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه، دلش سوخت و گفت: ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_پنجم همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمی
💐•• 💚 از دیشب تا حالا نخوابیدی؟ سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزبون نگاه میکرد، فاطمه دوباره گفت: -نمی خوای بخوابی؟ وقتی جوابی نشنید شونه ای بالا انداخت و رفت. وضو که گرفت، سجاده صورتی رنگی که توش تسبیح سر عقدشون، خاک فکه و مقداری گلبرگ گل محمدی داشت رو باز کرد، چادر سفید عبادتش رو پوشید و با الله اکبر گفتن مشغول بندگی شد. در تمام این مدت سهیل به تلویزیون چشم دوخته بود اما فکرش به شدت مشغول بود، متعجب بود از این که فاطمه این طور بی محابا ازش خواسته که طلاقش بده، میدونست سر عقد بهش قول داده بود هیچ وقت بهش خیانت نکنه. اما خیانت.... خیانت کلمه سنگینیه برای او و کارهاش.... نه نه ... نمیتونست قبول کنه که فاطمه به اون به چشم یک خائن نگاه میکنه... اون هیچ وقت روح و احساسش رو به کس دیگه ای نداده بود، فقط جسمش بود .... روی راه حلهای ممکن فکر کرد، میتونست به فاطمه قول بده که دیگه از اینکارها نمی کنه، یا می تونست ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره، اگه میتونست کسی رو این وسط واسطه قرار بده خیلی بهتر بود ... اصلا می تونست همچین قولی بده؟ خودش رو که میشناخت، و این میل سرکش رو که سالهای ساله باهاشه... گیج و کلافه بود ... بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد، وقتی به فاطمه توی اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من چطور می تونم از دستش بدم؟ اون مال منه، روح اون تنها چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه... نمی خوام.... نه، من آرامش و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم... خدایا می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر... بعدم بلند شد و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد، بلندش کرد و سخت در آغوشش کشید، اونقدر محکم که به خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و توی گوشش گفت: هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری... فاطمه که متعجب شده بود و انتظار هر رفتاری رو از سهیل داشت الا این کارش چیزی نگفت و خودش رو به دستهای همسرش سپرد، سهیل هم که تازه گرمای آغوش فاطمه روحشش رو آروم کرده بود، بغلش کرد و بردتش توی اتاق و روی تخت گذاشتش، بعدم یک دستش رو زیر سرش گذاشت و به پهلو رو به فاطمه دراز کشید، با دست آزاد دیگرش موهای فاطمه رو نوازش میکرد و توی فکر فرو رفته بود... فاطمه میتونست از چشمای سهیل غم رو بخونه، اما غمش براش کم اهمیت شده بود، شاید اگر یک سال پیش همچین غمی رو توی چشمهای شوهرش میدید، دق میکرد و اونقدر خودش رو به در و دیوار میکوبید تا بتونه این بار سنگین رو ازدوشش برداره، اما الان براش اهمیتی نداشت، خودش رو به دست سهیل سپرد و چشماش رو بست. سهیل که همچنان موها و صورت فاطمه رو نوازش میکرد گفت: تو میدونی که عشق منی؟تو میدونی که من توی دنیا فقط و فقط یک بار عاشق شدم، عاشق زنی که متانت و صبرش برام غیرقابل هضم بود؟ ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
•[ 😜•] چند ماه پیش ڪه براے دوستم خواستگار اومده بود و دوستم میخواست به یه حاج آقایے زنگ بزنه و استخاره بگیره از اونجایے ڪه دوستم یه آدم خجالتیه بمن گفت ڪه صحبت ڪنم منم با اعتماد به نفس تمام گوشیو گرفتم...😎 و دوستم هے از اونور میگفت حاج آقا رستگار حاج آقا رستگار... منم هول شدم خواستگارو رستگارو قاطی ڪردم گفتم الو سلام حاج آقا خواستگار...😑 من و دوستم غش ڪردیم از خنده دیگه نمیتونستم حرف بزنم حاج آقا خواستگارم از اونطرف گوشے میخندید تا آخرش قعطش ڪردم...😐😂 🤣 (2⃣) ─═┅✫✰🦋✰✫┅═─ چه ــخبرہ اینجــا😁👇 [•📸•] @asheghaneh_halal
[• #آقامونه😌☝️ •] ☺️•) خنده از تـو، ❣•) جان دادن با من 😘•) یک تــو از «تــو» 😌•) مجنـون شـدن بـا مـن ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #مونا_واعظی|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(553)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] سـلام اے رویآۍ صـادقـہ ے منــ ـ🌹🍃 ڪے محقـق مےشـوے⁉️ 💚/اللهم عجـݪ ولیـڪ الفـرج/💚 #صبحتـون‌امـام‌زمانـے😍🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal
- - - 🌸🍃 - - - #پابوس ياس بوے مهربانے مے دهد عطر دوران جوانے مے دهد ياس ما را رو به پاڪے مےبرد   رو به عشقے اشتراكے مےبرد  - - - 🌸🍃 @asheghaneh_halal - - -
🎈|• #همسفرانه •|🎈 طُ چه دانی....⁉️ که چه ها کرد... 😢¤~ نگاهت با من... 👀❤️¤~ #چشات_آرامشِ_دلمِ💗 🌹|♡ @asheghaneh_halal
[• #مجردانه♡•] \\🌸من به عشـق تو دخیل میبندم و «تـ♡ـو» قول بده از تمام جهــان سهـم مـن شـوے...!🌸\\ #علے_قاضے_نظام #قــول؟😁 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
#ریحانه هـــراســانـــ خــانــہ را مے گشتـــ ، چشمــانشـــ پــر شــده بـــود😩 بــہ سمتشــ رفتمـــ و گفتمـــ چیزے گمــ ڪــرده اے ؟!🤔 بــا بغضــ گفتــ ارثیمــ نیستــ.😞 و دوبــاره به دنبــالشــ رفتـــ در ذهنمــ فڪـر میڪردمــ گردنبــدے ، ســاعتــے ، لبــاسے ، گــوشــواره اے، یا... درحـــالـــ خود بودمـــ که یڪدفعــہ خوشحـــالـــ چــادر بــہ دستـــ آمـــد و گفتـــ ارثیمـــ را پیــدا ڪردمـــ❤️ ✨بانـــو چــادر تنهــا یڪــ پارچــہ مشڪــے نیستـــ ، چـــادر یڪ ارثیــہ مادرے استـــ .😇😉😌 #چادر_گرانبهاست💎 #قدربدانیم👌 @asheghaneh_halal 🍃🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• •] ⏰ اصلا حضرت آقا یه جوره دیگه ای ما جوونا رو دوست دارند. البته ما هم یه جور خاص براشون جون میدیم✌️✌️ شنیدین میگن اگه حضرت آقا رو بیشتر از پدر و مادرت دوس داشتی زمان ظهور امام زمان ایشون رو از همه بیشتر دوس خواهید داشت.✌️✌️ ❇️ حضرت آقا خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنید روی ما حساب باز کردند و باز میکنند.✌️✌️ پس هر جا که داری فعالیت میکنی اونجا رو مرکز دنیا قرار بده و بدوووووووووووو و تلاش کن تا مصداق حرف حضرت آقا باشی👆👆👆👆👆👆👆👆 روز دانش آموز پیشاپیش مبارک☺️🍂 آینده بدون شک با تلاش و دویدن ما ساخته خواهد شد.✌️✌️✌️ 🌐| @ASHEGHANEH_HALAL
🍒 🍒 برای اینڪه مهربانی خداوند را ✨ به بچه بفهمانیم؛ پدر و مادر در هفت سالِ اول،7⃣ باید با محبت به فرزند، 💞 مهربانی خود را به او ڪرده باشند. چراڪه «ڪودڪ» از الگوی مهربانی پدر و مادر می‌فهمد ڪه «خدا» مهربان است. ☺️👇 🎀| @asheghaneh_halal
🌻🍃 🍃 سلااااااام بر بهـــتریــنــ😃 ستــــ⭐️ــــــاره هاے کهــکشـــانــــــــــ🌌 عاشقانه هاے حلالــ😍 +اگه گفتین چرا باز من اومدم؟!🙊 -خب معلومه😅 +اگه گفتی😆 -خب معلومه یه کارے دارے که اومدے!😃 +چه باهــــوش!😀 -مگه شــک داشتے؟!😎 +نـــــــچ -خب حالا بگو کارتـــو!😌 +فقط به خاطر تــو میگم😄: خبــ... خبــــ... خبــــــ... خدمت رسیدم که به وجود مبارکتان عرض کنم...😌 به چند خادم المهدے(عج) *کاربلد بخش تبادلات* جهت خدمت در قسمت تبادلات نیاز مندیم.🙏🏻 جهت تمایل به همکارے به آیدے زیر مراجعه نمایید.☺️👇🏻 🆔 @yazahra_ebrahim 🌹و من الله التوفیق. یاعلے.👋🏻 🍃 🌻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •] •💔• سَر جُدا 💚/ روایت حاج حسین یکتا از راز داستان تولد شهید همت در كربلا و امانت حضرت زهرا(س) به مادر شهید #حاج‌حسین‌یکتا ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
👒🍃 #همسفرانه تا به کجآ کشـد مـرا❣ مستـی بـۍ امـآنـ ـ {طُ😍} #جان‌وجـهانم‌چوطُ‌باشی #غمی‌نیست‌مـرآ😌☝️ پ.ن: شاعرجان غمت نباشه😄 [👕] @ashEghaneh_halaL 👒🍃
°🐝| |🐝° 😍 املوز لفتیم یه جای عیلی عوووووب😍😍 مامانی جوفت قلاله یه آقایی لو ببنیم که خیلی مهلبونه🤓 جای عمتون عالی😎 لفتم دیدالشون اینقدل سلوغ بود😤😤😤 ولی عب خیلی خیلی خوش گذشت😍😍 به آقا مهلبونه میجوفتن حضلت آقااااااااا😍😍 😉 خوش به حال شما خوشگل خانمممممم. ما رو که هر چقد گفتیم دیدار رهبری نبردن😁 بند پــــــــ خیلی قوی بوده که بردنت😂😂 ❣️روزی هممون ان شالله استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_ششم از دیشب تا حالا نخوابیدی؟ سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزب
💐•• 💚 فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ بالای سرش نگاه کرد. گفت: -نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تاحالا خیلی فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم ازادم و تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک عادته که به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج کنی ... نمی فهمم الان چرا یکهو داری میگی طلاقم بده، لااقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و جور کنم.... توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکلات رو با آرامشت حل میکردی ،چی شد که یکهو اینقدر رک و صریح میزنی توی دهن من؟ ... - نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم -میدونم. اما قول میدم تکرار نشه -چی تکرار نشه؟ -همون چیزی که آزارت میده، -چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟ -میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم -اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟ سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل درین حد ندونه، به من و من افتاد و گفت: -چی؟ ... در آغوش بگیرم؟... چی داری میگی؟ روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد، آره ... مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه تصور کنه... چیزی نداشت بگه فاطمه بلند شد و چشماش رو دوخت به چشمای سهیل، رنگ قهوه ای چشمهای فاطمه شرم رو مهمون نگاه سهیل کرد، سعی کرد به جای دیگه ای خیره بشه، اما نمیشد، هیچ چیزی جز صورت فاطمه نمیدید، سعی کرد لبخند بزنه، اما با نگاه جدی فاطمه خیلی زود لبخندش خشکید، فاطمه گفت: ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هفتم فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و س
💐•• 💚 سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده، نگو که به من خیانت نکردی، نگو... سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی هیچ وقت فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست بگه این بود: -شرمنده ام -کافیه؟ ....- -سهیل کافیه؟ -نه -خوب؟ - تو بگو -طآقم بده -نه، به هیچ وجه فاطمه بلند شد و پشت به سهیل کرد،با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و پژمرده به خواب رفت... علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و نامرتب بود، خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی میکردند در خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند فاطمه رو به شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک حرکت اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید که دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه بلاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و خودش و علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
•[ 😜•] تو مراسم خواستگاریم خانواده ها داشتن باهم صحبت میڪردن مامانم گفت پاشو شیرینے تعارف ڪن منم از پدرشوهرم شروع ڪردم به داماد ڪه الان شوهرم هس وقتے رسیدم... خواستم شیڪ و پیڪ تر تعارف ڪنم مثلا...😂 به همه میگفتم بفرمایید نمیدونم چے شد به ذهنم رسید بهش بگم بفرمایید دهنتونو سرویس ڪنید «منظورم این بود بفرمایید دهنتونو شیرین ڪنید»😐🤣 هیچی دیگه یهو دیدم همه دارن میخندن خودمم ڪه بعدش فهمیدم چه گندے زدم برا اینڪه طبیعے شه شروع ڪردم خندیدن...😆 هنوز ڪه هنوزه شوهرم میگه حتے رو ڪیڪ سالگرد ازدواجمونم داده بود بنویسن سالگرد سرویس شدنم مبارڪ جفتمون😩😂 🤣 (3⃣) ─═┅✫✰🦋✰✫┅═─ چه ــخبرہ اینجــا😁👇 [•📸•] @asheghaneh_halal
[• #آقامونه😌☝️ •] ☺️•) نگاه دلربایِ «تـــو» 💚•) زیر و زبر ڪند، دلـم! ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #قدیر_عبدالهی|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(554)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] صُبـحْـ ـ یَعنے بہ نفسهای {طُ} پٍیـوند شدنـ😍ـ مـولآ جــٰـانـ🌼🍃 #اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج #صبحـتون‌قشنگ💓🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal
- - - 🌸🍃 - - - طرفے حضرت ماه و طرفے حضرت نور بهترین جاے جهان شارع بین الحرمین  - - - 🌸🍃 @asheghaneh_halal - - -
[• ♡•] به نخاع میمانے•°😐 دوست داشتن ات•°💓 قطـع شـود•°🍃 فلـج میشـوم...!•°🤤 •° •° مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal