عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_اول ] _ در رو پشت سرت ببند با اشاره ی سر و د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_دوم ]
من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم هست همیشه سرم توی لاک خودم بوده و دوست نداشته ام از محیط پیرامونم فراتر روم. شاید به این خاطر که دلم نمیخواست کسی توی زندگی خودم سرک بکشد. اما نمی دانم چرا امشب همه تن چشم شده بودم و اصرار داشتم از ماهیت شخصی که پشت آن پنجره ی فرسوده قرار داشت با خبر شوم؟!
از همین فاصله می شد تشخیص داد که دختر جوانی توی آن تاریکی سرش را بلند کرده بود و به آسمان نگاه می کرد. لباسش را به خاطر نمی آورم و البته توی آن تاریکی سخت بود تشخیصش. فقط میدانم که روسری سفیدی به سر داشت. کمی بعد از در ایوان بیرون آمد و کمی خودش را کش آورد. مثل اینکه سجاده و چادر نمازی به دست داشت و مشغول پهن کردن سجاده و پوشیدن چادر شد. دختر به نماز ایستاد. چشم هایم از تعجب گشاد شد و ناخوآگاه قهقهه خنده ام بلند شد.
_ دختره پاک زده به سرش... شایدم خواب نما شده... الآن چه وقت نمازه آخه؟!
درست بود که از نماز به غیر از دولا راست شدن و پچ پچ کردن زیر لب کلمات عربی هیچ اطلاعی نداشتم اما به واسطه ی مساجدی که در محله های ساکن شده ام اذان میشنیدم می دانستم که این وقت شب وقت هیچ نمازی نبود. سری تکان دادم و زیر لب غرغر کردم:
_ مردم دلشون به چه چیزایی خوشه.
در بالکن را بستم و روی تختم ولو شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دوم ] من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:« #توبه_نصوح »
[ #قسمت_سوم ]
صبح قبل از رفتن به مغازه به شرکتی زنگ زدم که کسی را برای نظافت منزل بفرستند. گفتم حتی الامکان پیرترین کارگر را بفرستند. حوصله ی چشم و ابرو نازک کردن بعضی از آنها را نداشتم که معلوم نبود برای نظافت می آیند یا...
خانم ۶۰ ساله ای را فرستادند و خلاف ظاهرش به سرعت و یک ساعته همه جا را برق انداخت. طبق قانون کار مزدش را دادم و برابر با مزدش مبلغی را بعنوان انعام کف دستش گذاشتم. آدم عاطفی نبودم اما از اعماق قلبم ناراحت بودم که این زن با این سن و سال مجبور بود که در منازل مختلف و با مواجهه با اخلاق ها و خرده فرمایشات مختلف کار کند. انگار دلم سوخته بود. از همان لحظه تصمیم گرفتم که هرگز از هیچ شرکتی نظافت چی نخواهم. ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود. مغازه از منزل جدیدم کمی دورتر بود و رفتنم به آنجا آن هم در این ساعت بی فایده بود. لباسم راعوض نکردم و مشغول یک آشپزی جانانه و پسر پسند شدم. املتی درست کردم که فقط اسمش املت بود اما هر چه که بگویی توی املت مخصوص سرآشپز حسام پیدا میشد.
با لذت تخم مرغ ها را اضافه می کردم که افشین تماس گرفت.
_ ها... چی میخوای؟
_ بی ادب سلامت کجاست؟
_ علیک هم براتو... بنال ببینم...
_ چرا مغازه نیستی؟
_ نرسیدم بیام. رفتی مغازه؟
_ بابا دمت گرم... پاک آبرومو بردی دیگه...
_ چی میگی بابا حال ندارم. درست بگو ببینم چته؟
_ مگه قرار نبود امروز النا بیاد مغازه ت؟ خوبه دیشب کلی سفارش کردم تخفیف بدی. الآن زنگ زده میگه سرکارم گذاشتی رفیقت نیست. مغازه ش بسته.
حوصله توضیح دادن به افشین را نداشتم. از گرسنگی ضعف میرفتم و ای دل غافل... املت نازنینم سوخته بود و بوی سوختگی همه جا را برداشته بود. دوست داشتم افشین را از گوشی بیرون بکشم و کله اش را له کنم. با لحنی عصبی گفتم:
_ نبودم که نبودم. مغازه خودمه اختیارشو دارم. اصلا حال کردم امروز نرم. تو هم مارو کشتی با این دخترخاله جونت. هی النا اینو گفت النا اونو گفت النا کوفت النا درد...
افشین هم پشت خط عصبی شده بود و با نعره هردو تماس را قطع کردیم. پنجره را باز کردم که بوی سوختگی از فضا خارج شود. با عصبانیت به سمت یخچال رفتم. ظرف ... را پر کردم و آنرا یک نفس سر کشیدم. به اندازه کافی از عصبانیت داغ بودم و با نوشیدن ... داغتر شدم. صدای اذان مسجد بلند شد و از پنجره ی باز آشپزخانه بر محیط خانه غالب گشت. با حرص پنجره را روی هم کوبیدم و رو به روی تلویزیون نشستم و مشغول دیدن تکرار فوتبال دیشب شدم. عجیب گرسنه ام بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:« #توبه_نصوح » [ #قسمت_سوم ] صبح قبل از رفتن به مغازه به شرکتی زنگ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهارم ]
هر چه تنقلات از شب قبل مانده بود خوردم اما مدام حس ضعف می کردم. بلند شدم و بی حوصله از منزل بیرون رفتم. توی پارکینگ وقتی که چشمم به ماشین آقای خانی همسایه ی بی ملاحظه ی طبقه ی سوم افتاد که درست پشت ماشین من پارک شده بود و راهی برای خروج من از پارکینگ نگذاشته بود دیگر به سیم آخر زدم. عجب روز نحسی بود امروز. باتوپ پر به سمت آسانسور رفتم و یک راست سراغ آقای همسایه... چند بار زنگ را زدم و آقای خانی با چشم خواب آلود در را به رویم گشود. بدون اینکه اجازه دهم حرفی بزند با حالتی عصبی گفتم:
_ آقای خانی دیگه دارید از حد می گذرونید. چند بار بگم ماشینتونو سپر به سپر ماشین من نذارید؟ من همش دو هفته س که اومدم به این آپارتمان اما این سومین باره که دارم با این مسأله مواجه میشم. ملاحظه هم خوب چیزیه. تحمل هم حدی داره. یه بار حرفمو به هر کسی میگفتم فهمیده بود.
بدون اینکه جوابم را بدهد خطاب به همسرش گفت:
_ خانوم... بازم این پسره ماشینو آورده تو پارکینگ؟ مگه من نگفتم ما این واحدو بدون حق پارکینگ اجاره کردیم؟
از برخوردش کلافه شدم. سری تکان دادم و از پله ها به سرعت پایین رفتم و توی ماشینم منتظر نشستم. آقای خانی با آرامش عمدی و بی تفاوتی حقارت آمیزی سوار ماشینش شد و آنرا از پارکینگ بیرون برد. عصبانیتم به آخرین حد خود رسیده بود. ماشینم را بیرون زدم و دلم خواست من هم کمی آزارش دهم. ریموت پارکینگ را زدم و مانع ورود خانی به پارکینگ شدم. سرم را از شیشه ماشین بیرون کشیدم و گفتم:
_ دفعه ی دیگه جلو خونه تون نمیام. با ماشینم ماشینتونو هل میدم و میبرمش بیرون. این ماشین خیلی محکمه و مطمئن باشید خال بر نمیداره. هوای این آهن پاره تونو داشته باشید.
انگشت اشاره ام را بالا آوردم و گفتم:
_ بهتره تهدیدمو جدی بگیرید.
عینک آفتابی را روی چشمم زدم و ماشین را از جا کندم و با سرعت دور شدم. انگار دلم خنک شده بود و کمی آرام شدم اما غر غر کردنم که تمامی نداشت.
_ مرتیکه احمق ماست... انگار مردم نمی فهمن غلطای خودشو گردن پسرش میندازه.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهارم ] هر چه تنقلات از شب قبل مانده بود خ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجم ]
دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخاطر املتم به نامزدش که میدانستم چقدر برایش ارزش قائل بود، بی احترامی کردم. به سختی پا روی غرورم گذاشتم و با او تماس گرفتم. جواب نداد. پیام دادم. دست النا جونتو بگیر بیاین اینجا، من مغازه هستم.
می دانستم که می آید. دل بزرگی داشت و اکثرا اخلاق شوخ طبعی داشت. نمی دانم. شاید هم کمی بیخیال بود و هر چه توهین میشنید برایش مهم نبود. من زیاد خوش اخلاق نبودم. فکر نمیکنم کس دیگری غیر از افشین میتوانست تا این حد مرا تحمل کند و تحویل بگیرد. تا آنجا که یادم می آید از زمانی که خودم را شناختم با افشین به مسخره ترین شکل ممکن دوست شدم و این دوستی مسخره چندین سال طول کشید. آن روزها ۱۰ سال بیشتر نداشتم. پدر و مادرم را تازه از دست داده بودم. منزل مادربزرگم ساکن بودم و به عبارتی سرپرستی من به عهده ی مادربزرگم بود. هنوز چندماهی از مرگ والدینم نگذشته بود و انگار دچار نوعی افسردگی و خلاء عاطفی شده بودم. خب برای یک پسر بچه ی ۱۰ ساله که به بدترین شکل ممکن پدر و مادرش را از دست داده بود خیلی سخت و وحشتناک بود که خودش را یکه و تنها ببیند. آنهم من که وابستگی شدیدی به آنها داشتم. تنها بچه بودم و به بهترین شکل ممکن تمام خواسته هایم فراهم میشد. آن روزها حال شوهر عمه ام خوب نبود و به خواهش عمه ام پدر که پزشک قلب بود به شهر بم رفت که خودش شخصا او را عمل کند. شرایطش بحرانی بوده و حتما باید می رفتند چون امکان انتقال شوهر عمه ام وجود نداشته و هرچه زودتر باید عمل میشد. تب شدیدی داشتم و بیحال روی دست مادرم افتاده بودم. جر و بحث های آن روز پدر و مادرم یادم نمی رود. پدر اصرار به همراهی مادرم داشت و مادرم مدام حال و روز مرا گوشزد می کرد که با این حال و روز سفر معنایی ندارد. از طرفی اوضاع روحی عمه ام خوب نبود و پدر می گفت مادر می تواند مایه ی آرامش او باشد. بهر حال تصمیم گرفتند من را نزد مادربزرگم بگذارند و خودشان به بم بروند و آن شب وحشتناک... همه زیر آوار ماندند و حسام برای همیشه تنها ماند.
"خجالت بکش اشکتو پاک کن مرد گنده. تو الآن ۲۵ سالته خودتو جمع کن..."
اشکم را پاک کردم و کمی ویترین را مرتب کردم. افشین و النا از در وارد شدند و با لبخند به استقبالشان رفتم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجم ] دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_ششم ]
النا با وسواس زیادی ست ورزشی سفیدسورمه ای زیبایی انتخاب کرد. چهره ی افشین هنوز درهم بود. این بار من باید پیش قدم می شدم و حسابی از دلش درمی آوردم. سر یک املت ناقابل و از روی عصبانیت و نه عمدی، دست روی شاهرگ غیرتش گذاشته بودم. خودم هم می دانستم اشتباه کرده ام اما از طرفی غرورم را نمی توانستم نادیده بگیرم. پای حساب که رسیدیم، لباس هارا توی ساک مخصوص مغازه گذاشتم و دست النا دادم. افشین کارتش را روی ویترین گذاشت و رمز را زیر لب گفت.
_ هدیه من به شما
با اخم گفت:
_ ممنون. از شما به ما زیاد رسیده.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ بسه دیگه خودتو لوس نکن. از اول هم میخواستم کادو بدم النا بابت موفقیت ورزشیش. البته با اجازه ی آقای نامزد بدعنق.
النا با کنجکاوی نگاهی به هردوی ما انداخت و با خنده گفت:
_ نگین باهم قهرین که پاک آبروتون میره و شک میکنم به آقایی تون.
با خنده گفتم:
_ نه بابا... قهر چیه. افشین خان کمی ازم دلخوره و البته بازم بابت شما خانوم محترم.
برق از سر افشین پرید و با چشم غره به من فهماند که النا را ناراحت نکنم. چشمکی به افشین زدم و در جواب نگاه پرسشگر النا گفتم:
_ بابت صبح که تا اینجا تشریف آوردید و من مغازه نبودم. به غیرت آقابرخورده.
النا گفت:
_ آره افشین؟؟؟!!!
افشین سینه اش را صاف کرد و گفت:
_ باید رو قولش می ایستاد.
النا گفت:
_ خیلی خب بابا... صبح من عصبانی بودم یه چی گفتم. خودتو ناراحت نکن عزیزدلم.
سری تکان دادم و گفتم:
_ مثل اینکه صبح فحش هم خوردم. درسته؟!
النا با دستپاچگی گفت:
_ نه به خدا آقا حسام. من بی احترامی نکردم فقط غر زدم که چرا آقا حسام قول داده این همه راه رو اومدم و مغازه ش بسته س.
به ساک لباس اشاره کردم و گفتم:
_ اشکال نداره. این کادوی ما باشه برای یه تیر و دو نشون. اول موفقیتت بعد هم آشتی کنون. قبوله افشین؟
افشین که کمی حالش بهتر شده بود، گفت:
_ احتیاجی به کادو نبود. با این اخلاق گندت نمی دونم چرا واقعا تحملت می کنم و نمی تونم بی خیالت بشم؟
با النا که رفت دو دقیقه بعد افشین به سرعت وارد مغازه شد و با لحن تندی گفت:
_ اگه فقط یه بار دیگه...
نگذاشتم ادامه دهد.
_ ببخش. من مقصر بودم. نفهمیدم چی گفتم.
بدون حرفی از مغازه رفت. پوفی کشیدم و مشغول کارم شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_ششم ] النا با وسواس زیادی ست ورزشی سفیدسورم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتم ]
شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه از این مهمانی ها فراری بود. می گفت:
"بریز بپاش و بزن و بکوب همیشه خوبه و منم دوست دارم اما با دوستات و از جنس پسرونه نه اینکه هر جمعی با هر کسی قروقاطی بشی، یه بلایی هم سرت بیارن."
من هم همیشه میگفتم:
"اولا تو می ترسی النا بفهمه پوستتو بکنه دوما من اونقدر بزرگ شدم که نذارم کسی بلاملا سرم بیاره. سوما تو مثل من تنها نیستی که بخوای وقتت رو با هر چیزی پر کنی. در ضمن من با اینجور مهمونی ها خو گرفتم"
و همیشه بحثمان به همین جا ختم می شد.
یک راست از معازه به قرار مربوطه رفتم. تیپ عادی داشتم و سعی می کردم در این مهمانی ها زیاد چشمگیر نباشم. شاید هم ترس حرف های افشین به قلبم رسوخ می کرد و برای اینکه توجه کمتری را به خودم جلب کنم با ساده ترین وضعم در این پارتی های شبانه ظاهر می شدم. با ارثیه ی پدری چیزی کم نداشتم و درامد مغازه هم خوب بود فقط حس میکردم این جور جاها هر چه ساده تر ظاهر شوی دردسر کمتری گریبانت را می گیرد.
در بدو ورود پایم به تکه زنجیری گیر کرد و سکندری زدم وسط راهروی ورودی. صدای عجیب و کش داری به گوشم رسید
_ چه خبرته مستر... مگه سر آوردی؟ نترس... سهم تو هم محفوظه.
برگشتم دیدم دختری با ارایشی عجیب و لباسی عجیب تر کف راهرو نیم خیز نشسته و قلاده سگش را مرتب می کند. چشمکی زد و گفت ساناز هستم بهم میگن سانی و دستش را دراز کرد. بی توجه به دختر خم شدم و زیر گلوی سگ را قلقلک دادم و گفتم:
_ ببخشید گلوت اذیت شد...
و به راهم ادامه دادم. از ان جمع غریبه فقط دی جی پارتی را می شناختم و به دعوت او آمده بودم او هم که مشغول شور و هیجان خودش بود و توی این عالم نبود. حس جالبی نداشتم. لیوان... را از میز پذیرایی برداشتم و به گوشه ی دنج و تاریکی خزیدم و سعی کردم با نگاه کردن به اطرافم موقعیت خودم را به دست آورم. توی حال خودم بودم که سگ پشمالو دور پایم پیچید و دم تکان داد. ساناز به همراه پسری که دم به دقیقه چشمانش می رفت نزدیکم آمد و گفت:
_ وندی رو برام نگه دار که جبران کنی... ایشون با من کار دارن.
و همراه پسر به طبقه بالا رفت. حالم به هم خورد اما توی این جمع غریبه هم صحبت شدن با این سگ بهتر از دیدن وقایع ناخوشایند اطرافم بود. سگ را بغل کردم و مشغول به بازی کردن با او شدم.
نوبت به هنرنمایی دنس های مختلف شد. شدت نور زیاد بود. من که عادت داشتم اما نمی دانم چرا مدام سرم گیج می رفت و حلقه ی چشمانم درد می کرد. لیوان ... بعدی را برداشتم و یک نفس آن را سر کشیدم. حالم بدتر شده بود. سگ را روی صندلی رها کردم و تلو تلو خوران بیرون زدم. هر کاری می کردم در ماشین را نمی توانستم باز کنم. مسافت زیادی تا منزل نبود. به سختی خودم را به انجا رساندم و بعد از پارک کج ماشینم یکراست به واحدم رفتم و همانجا کف هال زمین افتادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتم ] شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتم ]
با ضربه های سنگین و پی در پی کسی به درب آپارتمانم چشمم باز شد. کمی تار می دیدم و به شدت سرم سنگین بود. توان باز نگه داشتن چشمم را نداشتم و مدام پلکم بسته می شد و با سختی لحظاتی پلکم را باز می کردم. تمام تنم مور مور میشد و کوفتکی بدی آنرا در بر گرفته بود. صدای افشین را می شنیدم که با صدای بلندی اسمم را صدا می زد و به در می کوبید. به هر سختی بود با دید تار و تلوتلو خوران خودم را به در رساندم و آن را باز کردم. چند تا از همسایه ها هم نگران و متعجب کنار افشین ایستاده بودند و منتظر بودند متوجه شوند چه بلایی سر حسام قیاسی آمده. با بی حالی خاصی که دست خودم نبود گفتم:
_ چه خبرته اف... افشین
افشین به طرز معصومانه ای که سرتاسر چهره ی همیشه شوخ و خندانش را نگرانی پر کرده بود پرسید:
_ تو خوبی حسام؟ از صبح نصفه عمر شدم. چرا جواب نمیدادی؟
دوست نداشتم بیشتر از آن همسایه ها شاهد بحث من و افشین باشند و سرک کشیدن هایشان به چارچوب محکم تنهایی ام باز شود. دست افشین را گرفتم و او را به داخل آپارتمان کشاندم و در را به روی بقیه بستم. صدای همهمه ی واضح همسایه ها را می شنیدم که هر کدامشان حرفی زدند و فرضیه ای ساختند و با دلخوری پشت در آپارتمان را خالی کردند. افشین هنوز هم نگاه پرسشگرش را به من دوخته بود. با لبخند کجی به او گفتم:
_ خوبم نگران نباش.
و تلو خوران خودم را روی کاناپه انداختم.
افشین به سرامیک کف هال اشاره کرد و گفت:
_ این خون دیگه چیه؟
و بلافاصله پشت کاناپه پرید و گفت:
_ ببین با خودت چیکار کردی؟
دستم را به پشت سرم کشیدم و سوزش زجرآوری را حس کردم. لخته ی خون به دستم ماسید. بدون معطلی و درسکوت با افشین که حالا بیشتر عصبانی بود تا اینکه نگران باشد، به بیمارستان رفتم و پشت سرم را بخیه کردند و بازگشتیم.
_ همین الآن میگی چی شده یا...
_ وقتی خودمم نمی دونم که چی شده چیو برات بگم؟
_ حسام داری با خودت چیکار می کنی؟
_ هیچی بابا جو نده سرم داره می ترکه.
تکیه دادم و چشمم را بستم. وارد آپارتمان که شدیم روی کاناپه نشستم و افشین کمی شربت غلیظ برایم آماده کرد. با حرص بطری ... را توی سینک ظرفشویی خالی کرد و دستمال خیس آورد و مشغول پاک کردن سرامیک ها شد. با خنده گفتم:
_ دیوونه شدی؟ چرا بهم ضرر می زنی؟ میدونی چقدر گرونه؟ تازه خریده بودمش.
_ دهنتو ببند. میخوای خودتو خفه کنی؟ بو گندش همه خونه تو ورداشته. حسام... به خداوندی خدا... اگه فقط یه بار دیگه حتی بطری خالی این زهرماری رو تو یخچالت ببینم قیدتو می زنم. به جون النام قیدتو می زنم.
وقتی پای جان النا به میان می آمد این یعنی تهدیدش جدی شده بود.
_ این زهرماری خوردن داره؟ چی به تو میده که بیخیالش نمیشی؟ اینهمه مدت پاپیچت نشدم اما دیگه مرد شدی. به دور و اطرافت به خانواده ت به شخصیت پدر و مادر خدابیامرزت اصلا به اون مادربزرگ بنده خدات فکر کنی میفهمی اینجور خصلت ها جایگاهی تو خانواده ت نداشته. چرا اینجوری شدی؟ چرا باید اونقدر کوفت کنی که ولو شی کف زمین؟ که سرت بخوره لبه میز و تو اصلا نفهمی چه بلایی سرت اومده؟
_ افشین تو رو خدا بسه. دیشب پارتی بودم. اولین ... رو که خوردم حالم بد شد. دیگه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم خونه. تا ظهر که تو اومدی و به هوشم آوردی. دیدی که حتی کفشمم در نیاورده بودم. تموم تن و بدنم درد می کنه.
افشین با حرص پوفی کشید و گفت:
_ معلوم نیس چی به خوردت دادن... آخر خودتو به کشتن میدی حسام.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتم ] با ضربه های سنگین و پی در پی کسی به د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_نهم ]
تا چند روز افشین به بهانه های مختلف به منزل یا مغازه ام می آمد. خودم هم دل و دماغ چندانی نداشتم. انگار به سکوتی اجباری محکوم شده بودم. هر لحظه به حرف های افشین فکر می کردم. چرا به این حال و روز در آمده بودم؟ چرا باید از زور تنهایی به هر جایی که لایقم نبود و در شأن موقعیتم نبود پا می گذاشتم؟ اصلا تنهایی بهانه بود. من با این پارتی ها و هر جا رفتن ها خو گرفته بودم. به آن زهرماری دلبسته بودم و پاکت سیگارم رفیق همیشگی و منبع آرامشم بود. اصلا چرا آرامش نداشتم؟ مگر چه کم داشتم؟ پدر و مادر؟ کس و کار؟ فامیل؟ من هیچکس را نداشتم. درد من تنهایی بود. اصلا بهانه ی هرز رفتن هایم تنهایی بود. ده سال با پدر و مادرم خوش بودم. دوران طلایی زندگی ام چه زود تمام شد. بایک زلزله عرض ۱۲ ثانیه عزیزانم را از دست دادم. بعد هم که مادربزرگ شده بود همه ی دار و ندارم. در کنارش گریه کردم. خندیدم. رشد کردم. دلتنگی کردم و غریبانه به خاکش سپردم. بعد از مرگ پدر و مادر و بعد هم مادربزرگ تنها وارث آنها شدم اما هرگز نتوانستم به خودم بقبولانم بدون پدر و مادرم به خانه ی پدری و بدون مادربزرگم به منزل امیدم بازگردم. هر دو خانه را به مستاجر سپردم و خودم از زور بی قراری هر سال روانه ی خانه ی جدیدی می شدم. خودم را می شناختم. زود خسته می شدم از خانه هایی که در و دیوارش بوی تنهایی می داد به همین دلیل هرگز خانه ای را برای خودم نخریدم و ترجیح دادم هر سال جای جدیدی را اجاره کنم که حداقل چند ماهی را مشغول خو گرفتن به محیط جدید باشم. تمام هم و غمم ماشینم بود که مثل عروسک هر روز به زیبایی اش می افزودم و مغازه و اجناس ناب و اورجینال آن. حساب های بانکی ام را هرگز چک نمی کردم . اصلا انگیزه ای برای این کار نداشتم و هرگز کسی را حتی برای سرگرمی توی زندگی ام راه نمی دادم چون می ترسیدم از عشق و دلدادگی و بیشتر می ترسیدم از زمانی که مثل بقیه کس و کارم او را نیز از دست بدهم و باز هم بی کس شوم. تنها رفیقم افشین بود که او هم علی رغم دوست داشتن قلبی مجبور بود تحمل کند تمام بد عنقی ها و دیوانگی هایم را...
_ کجایی تو؟ کجا سیر و سیاحت می کنی؟
_ تو کار و زندگی نداری افشین؟ دم به دقیقه اینجایی...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_نهم ] تا چند روز افشین به بهانه های مختلف ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_دهم ]
روز به روز بی حال و حوصله تر می شدم. هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد. هیچ چیزی به زندگی ام هیجان نمی داد. لحظات به ظاهر خوش و بی خیالی ام توی پارتی ها و زمان هپروت بود و آن هم زود گذر. تنهایی سایه ی وحشتناکی به زندگی ام انداخته بود. شاید تا قبل از افتادن و بیهوش شدنم این تنهایی را زیاد حس نکرده بودم اما از آن شب و از زمانی که چشمم با ضربات محکم و مضطرب افشین باز شد و زمانی که فهمیدم ۱۴ ساعت بیهوش و غرق خون در تنهایی مطلق به سر برده بودم فهمیدم که چقدر تنهایم چقدر بی کس هستم و اگر افشین که درگیر زندگی خودش بود سراغم را نمی گرفت شاید ساعت های بعدی هم کسی سراغی از من نمی گرفت و همچنان بیهوش می ماندم. دوست نداشتم افشین از حال دلم با خبر شود. موضع سرشار از غرور قبلی ام را حفظ کردم و مثل قبل ظاهرا تحویلش نمی گرفتم و زیاد جواب تماس هایش را نمی دادم. دوست داشتم از این حس خلاء کشنده خودم را بیرون بکشم و حداقل بشوم همان حسام سابق که دلخوش بود به ماشینش به پارتی های گاه و بی گاه و بی دغدغه زندگی کنم. برای شروع هم خانه باغی را اجاره کردم و بساط پارتی را چیدم با این تفاوت که من میزبان بودم.همه چیز را مهیا کردم و قبل از همه به خانه باغ رفتم. به فاصله ۵کیلومتر از حومه ی شهر دور بود و محیط خوبی داشت برای اینطور مهمانی ها. سعی کردم تا می توانم از محیط اطرافم دور شوم و حداقل امشب را خوش باشم. هر کس را که در ذهنم داشتم دعوت کردم. البته افرادی را که اهل پارتی بودند و با آنها آشنا بودم. کم کم محیط باغ پر شد از دختر و پسرهایی که منتظر چنین دعوتی بودند. دی جی و نور پردازی و ... و وسایل پذیرایی که روی میزی بزرگ چیده شده بود. صدای کش دار و چندشی مرا خطاب قرار داد.
_ واقعا که متاسفم جناب حسام. تو همیشه اینجوری امانت داری می کنی؟
برگشتم. همه جا تاریک بود. نمی توانستم درست او را تشخیص دهم. توی آن تاریکی گلوله ی پشمالویی به سمتم آمد. برای دفاع از خودم گلوله را با دستپاچگی بغل کردم. سگ پشمالو با صدای وحشت زده ای مدام پاس می کرد.
_ بایدم نشناسی. امانتی چند هفته پیشه که جاش گذاشتی تو اون تاریکی و شلوغی. سانازم... یادت اومد؟ سانی...
موضعم را حفظ کردم و سگ را به آغوشش پس دادم.
_ یادم نمیاد دعوتتون کرده باشم!
_ منم یادم نمیاد تو رو دعوت کرده بودم؟ بعدا پرسیدم فهمیدم دی جی با خودش آورده تو رو... الآن منم دعوتی دی جی هستم.
دندانم را روی هم ساییدم و به سمت مهزیار رفتم که دی جی اینجور پارتی ها بود. آنقدر توی حال خودش بود که شاید با آن حال حتی مرا هم نمی شناخت.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دهم ] روز به روز بی حال و حوصله تر می شدم. ه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_یازدهم ]
از پارتی های کثیف بدم می آمد. دوست داشتم اگر خودم بانی مهمانی هستم فقط محیط شاد و پرهیجانی برای شرکت کنندگان مهیا کنم درست چیزی که خودم به آن احتیاج داشتم. خانه باغ فقط یک سالن بزرگ داشت و یک آشپزخانه. خیالم راحت بود که اتاق خاصی برای کثافت کاری بعضی ها مهیا نیست. از آن لحظه مدام چشمم به عقربه های ساعت مچی ام بود و لحظه شماری می کردم برای اتمام پارتی. اصلا به من خوش نگذشت و تمام حواسم به ساناز بود که توی مهمانی من باز هم سگش را به کسی نسپرد و خودش پی عیاشی نرود. انگار نگهبان خصوصی اش شده بودم. یک آن گمش کردم و به همه جا سرک کشیدم. آنقدر حالم بد بود و عصبی شده بودم که حال خودم را نمی فهمیدم. لیوان... را به زمین کوبیدم و شش دنگ حواسم را به اطراف جمع کردم. یک آن متوجه دستی به شانه ام شدم که تا روی رگ متورم گردنم به آرامی کشیده شد و صدایی مزخرف:
_ خوردی منو... چه خبرته همش دنبالم می گردی؟
با نفرت دستش را از گردنم جدا کردم و خودم را به مهزیار رساندم. میکروفن را برداشتم و گفتم:
_ مهمونی لو رفته. پلیس نزدیکه سریع اینجا رو ترک کنید.
به ربع ساعت نکشید که من تنها توی خانه باغ ماندم. درب را قفل کردم و از درب ورودی خارج شدم و در سکوت محض به آپارتمانم رفتم. هوای خانه سنگین بود. توی بالکن بودم که صدای جیر جیر پنجره و دخترک و ایستادنش به نماز توجهم را جلب کرد. ساعتم را نگاه کردم باز هم از نیمه می گذشت. پوزخندی زدم و به داخل اتاقم آمدم.
بدون هیچ رغبتی به ساعت دیواری اتاقم زل زده بودم و حوصله بلند شدن و کندن از تختم را نداشتم. سرم گیج میرفت. شب گذشته تا نزدیک صبح خوابم نبرده بود. خسته بودم از مهمانی نیمه تمام شده و بی محتوایی که صرفا جهت وقت گذرانی بود. فکر می کردم حالم خوب می شود. فکر می کردم تنوعی می شود بر زندگی کسالت بار و ویرانه ی تنهایی ام. چرا این روز ها اینقدر حس تنهایی خفه ام می کرد؟ من که از کودکی تنها بودم. مادربزرگ هم که چندسال پیش تنهایم گذاشت و باید به وضع خودم ثابت می شدم پس چرا این روزها اینقدر سایه شوم تنهایی را روی خودم و زندگی ام حس می کردم؟ از همان شب که غریبانه تا روز بعد بی حال افتاده بودم روحم تلنگر خورده بود و خوف تنهایی به عمق قلبم ریشه دوانده بود و هر لحظه بیشتر قلبم را می فشرد. باید کاری کنم. باید به خودم می آمدم. حسام همیشه تنها بوده و تنها می ماند. مگر تا چه اندازه می تواند این خفقان را تحمل کند؟ باید کمی حالم راعوض کنم اما نه مثل مهمانی پر دردسر و تهوع آور دیشب...
تلفنم زنگ خورد. طبق معمول تنها احوال پرس من افشین بود.
_ کجایی خوابالو؟
_ رو چه حسابی بهم میگی خوابالو؟
_ رو حساب صدای نخراشیده و کروکودیلیت. رو حساب کرکره مغازه بسته ت. رو حساب این لگنت که بیرون پارکینگ پارکه...
به عروسک من توهین کرد؟ اصلا چرا تو پارکینگ نیست؟ یعنی از دیشب بیرون بوده؟ عجب خریتی کردم حواسم کجا بوده؟ با صدای افشین به خودم آمدم.
_ مردی؟ درو باز کن پایینم.
دکمه آیفون را زدم و قبل از آمدن افشین به آپارتمانم آبی به دست و رویم زدم و منتظر روی مبل لم دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_یازدهم ] از پارتی های کثیف بدم می آمد. دوست
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_دوازدهم ]
هوا رو به تاریکی می رفت که راه افتادم. همیشه رانندگی به من آرامش می داد. تصمیم داشتم تا جایی که میتوانم با عروسکم بتازم و کمی از تلاطم های ذهنم را سبک کنم. وسایلم خلاصه می شد به کوله پشتی ام که حامل وسایل شخصی ام بود و روی صندلی کنارم جا خوش کرده بود. شیشه را پایین زده بودم. هوا خنک بود و عطر بهار و بوی گل های محمدی باغ های دو طرف جاده در آن خنکی اول شب به مشام می رسید. کمی سرعتم را کاهش دادم و با تمام وجود بو کشیدم. مجموعه ای از باغ های گل که قطعا گذر از کنارشان در ساعت روز زیبایی چشم نوازی داشت اما حالا که هوا سورمه ای رنگ شده بود اکتفا کردم به ، به مشام کشیدن عطر هوای آن منطقه...
ساعت از نیمه گذشته بود که به ابتدای گردنه رسیدم. آخرین غذاخوری قبل از گردنه را که دیدم توقف کردم. تک چراغ درب ورودی روشن بود اما غذاخوری تعطیل شده بود. ساعت را که نگاه کردم از ۲ می گذشت. ناخودآگاه جیرجیر پنجره ی خانه ی قدیمی توی گوشم پیچید و دخترک در ذهنم تداعی شد که این ساعت شب روی ایوان به نماز ایستاده. لبخندی بی معنا روی لبم نقش بست که...
_ تعطیله پسرم
_ بله... متوجه شدم پدرجان. یه آب به صورتم بزنم میرم.
_ خواهش میکنم. گردنه میری؟
_ بله. ویلا دارم اون بالا...
_ الآن که گردنه خیلی سرده. کسی توی ویلا هست؟
_ نه... مدتیه خالیه.
_ الآن بری اونجا یخ میزنی که. چیزی هم برا خوردن نداری حتما.
_ وسیله گرمایشی داره. فردا بازم برمی گردم پایین مواد خوراکی تهیه میکنم.
_ حالا برو سر حوض آبی به صورتت بزن.
مثل یک پسر حرف گوش کن رفتم و شیر آب را باز کردم و دو مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. پوست صورتم کرخت شد و خواب از چشمانم پرید. پیرمرد با دستمال دور گردنش مرا تعارف کرد که صورتم را پاک کنم.
_ دستتون درد نکنه خشکش نمیکنم که خواب از سرم بپره.
_ از من میشنوی امشب رو اینجا بمون. تازگیا توی گردنه خبراییه. ساعت از نیمه که میگذره دیگه امن نیست. کاری به اون بالا ندارم که پر از ویلاست و شلوغه. مشکل اصلی مسیر گردنه تا ویلاهاست.
_ چی شده مگه؟
_ راهزنا کمین می کنن. ماشینای مدل بالا رو هدف میگیرن در حال حرکت میزنن شیشه رو میشکونن. راننده های بی خبر هم پارک میکنن ببینن چی شده چرا شیشه شون خورد شده که یهو میریزن و میزنن و می برن. بیچاره ها خیلیا رو اینجوری سرقت کردن. ماشین تو هم که... اسمش چیه؟ من که دیگه این جدیدا رو نمیشناسم.
_ قابلتونو نداره "های لوکس"...
_ نمی تونم تعارفت کنم خونه م بیای زن و بچه م هستن و خونه م کوچیکه پسرم. غذاخوری هم که مال من نیست اجازه ندارم کسی رو راه بدم من فقط نگهبانم. اما میرم برات پتو میارم توی ماشینت امشبو سر کن. صبح که شد راه بیفت برو بالا هم تا شب ویلاتو گرم میکنی هم خدایی نکرده اتفاقی نمی افته.
با سکوت خود فهماندم که می مانم. ماشین را زیر چراغ ورودی غذاخوری پارک کردم و با آمدن پیرمرد آماده خواب شدم. پتو را دور خودم پیچیدم و درب ها را قفل کردم و با فکر اینکه روزی عروسکم را از دست بدهم خوابم برد
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal