eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5888887989496448359.mp3
10.64M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 _آرے...ما دوریم از گنبدِ زیبایت... اما دلم شده زائر... دوباره مثلِ کبوتر هایت... . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• هیچ‌وقت‌ناامید‌نشو‌ شاید‌فقط‌یك‌قدم‌فاصلہ‌ داشتھ‌ باشی‌تاموفقیت🌸💕 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . انگشـترت💍 انگشترم‌رادوست دارد❤️ دســتان‌غرق‌باورم را دوسـتــ دارد😍 از بین عطر زعـفـرانُ🥃 گـلپر و عود🌸 احسـاس ما عـطرحرم را دوست‌دارد💚 😍✋🏻 ؟😅😍 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] دختر با سینی چایی در قاب درب ظاهر شد. بی اختیار نگاهم به سمت چادر گلدار سرش کشیده شد « یعنی این همون چادریه کا باهاش نماز میخونه؟» سرم را تکان دادم و نگاهم را به حاج رسول دادم. متوجه حرکتم شده بود. ترسیدم فکر کند چشمم زیادی هرز رفته. تا لحظه ای که سینی چایی را زمین گذاشت و از میان درب ناپدید شد، سرم را بلند نکردم. _ روزی ماهم از زندگی با حاج خانوم، شده حوریا... دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: _ الحمدلله رب العالمین... میخوام ببینم که، می دونی لازمه ی نماز چیه؟ هر چه را بلد نبودم سکوت می کردم. _ نماز پیش زمینه های فراوانی داره اما لازمه ی اصلی و واجب اون، طهارته... طهارت قبل از نماز هم که همون وضو میشه. اولین جایی که توی وضو میشوریم صورتمونه. صورت محل آغازِ یک ارتباطه، محلِ شروع دیدار... خب، آب برای چیه؟ آب همونیه که پاک و تطهیر میکنه. در زبان عربی به صورت میگن وجه! وقتی صورتمون رو میشوریم یعنی داریم آمادہ میشیم برای مواجهه. صورت رو میشوریم برای دیداری پاک ،برای چی؟ مثل دانش آموزی حرف گوش کن، آرام و زیر لب زمزمه کردم «مواجهه» _ صورت محلِ آغاز دیدارہ ،خدا دارہ میگه که بندہ ی من، یادت باشه ،هر ارتباطی توی زندگیت برقرار میکنی ،پاک باشه ها... حسی عذاب مانند به سراغم آمد. حسی مانند عذاب وجدان. چرا؟ نمی دانم. ارتباط پاک... ادامه داد: _ خب...مرحله بعدی دست ها هستن. در تمام دنیا دست سمبلِ قدرته. وقتی ما میگیم که دست آمریکا را کوتاہ میکنیم یعنی چی ؟ یعنی قدرت آمریکا رو در هم میشکنیم! حالا... میخوام بدونی که قدرت خانوم ها در چیه؟ زبان؟ اشک ؟جیغ ؟ قدرت خانوم ها در لطافت اوناست. قدرت آقایون درچیه؟ قدرت آقایون در جسم قوی و زورِ بازوی اوناست! مشتاقانه منتظر بودم ببینم منظورش از این مثال چه بود _ خب گفتیم آب هم برای پاک کردنه، درسته؟ سرم را تکان دادم _ می دونستی به خانوم ها گفته شدہ آب وضو رو داخل دست بریزن اما به آقایون گفته شدہ پشتِ دست؟! گیج و سردر گم گفتم: _منظورتونو نمیفهمم. صبورانه مراحل وضو را تا همین قسمت شستن دست ها توضیح داد و یکبار آب فرضی را مثل خانم ها داخل گودی آرنج ریخت و یکبار مثل آقایان روی برآمدگی آرنج که من کاملا متوجه بشوم. _ از نظر علمی پوستِ داخل دست نازکتر و لطیفتر و پوست پشت دست برعکس هستش. خدا دارہ میگه :خانوم محترم!یادت باشه، قدرت تو که لطافت توست باید پاک نگهش داری! این لطافت برای عرضه توی خیابون و جلوی هرمرد نیست! پاک نگهش دار... ناخودآگاه چهره ی کریه ساناز جلوی چشمم آمد _ خدا دارہ میگه که آقای محترم !یادت باشه ،این زورِ بازو و جسم زمخت و قوی رو که بهت دادم باید پاک نگهش داری ، با این زورگویی و گردن کلفتی نکنیا! چایی تو بخور سرد نشه... تمام هوش و حواسم پی حرف های ساده و بی ریا و پدرانه اش بود. درست مثل یک معلم خوش بیان و با زبانی ساده درس هایی را از او می شنیدم که شاید برای سن بیست و پنج ساله ام خیلی دیر شده بود اما از اشتیاق و میل قلبی ام کم نمی کرد. انگار تازه به سرچشمه ی اصلی رسیده بودم و روحم آن روی پنهان خدا دوستش را تازه آشکار کرده بود و دوست داشت توی این چشمه ی تازه پیدا شده غوطه ور و سیراب شود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] _ چرا اول دست راست رو میشوریم؟ خندیدم و گفتم: _لابد قانونش همینه. _ تو از روز معاد و رستاخیز و قیامت چیزی شنیدی؟ _ توی مدرسه یه چیزایی شنیدم. _ خوب گوش کن ببین چی میگم. ما معتقدیم که نامه عمل آدما رو به دست راست میدن! در زمان شستن دست راست، تو دعای وضو هم هست اگه کسی دلش بخواد وضوش کاملتر و با کیفیت تر باشه دعای وضو رو هم میخونه، وگرنه واجب نیست. توی دعای وضو میگیم که، خدایا بندت دوست دارہ تو روز قیامت نامشو با دست راست بگیرہ. بخاطر همین اول دست راست رو میشوریم. مرحله بعد مسح سر .سر در تمام دنیا نماد و سمبل تفکره. خدا میگه بندہ ی من یادت باشه، هرفکری که توی زندگی میکنی، باید پاک باشه، سالم باشه. مرحله آخر وضو هم مسح پا... پا نمادِ حرکته! همون دستی رو که کشیدی روی سرت، میکشی روی پا... و ادای مسح پا را درآورد _ خدا میگه که میخوام با فکر پاک توی زندگیت قدم پاک برداری! میبینی حسام جان؟! ما با وضو به صورت نمادین و با حضور قلب هم حرکتمون هم فکرمون هم وجهمون و هم روحمون رو طیب و طاهر می کنیم برای یه دیدار. دیدار با کسی که اونقدر ارزش داره که بنده ش پاک به دیدارش بره. چیزایی هم که وضو رو باطل میکنن نجاست ها هستن اعم از اونایی که خودت می دونی تا نعوذبالله مشروبات و خون و چند مورد دیگه که بعدا مفصل برات میگم. حالا نجاست و خون قابل علاجه... با پاک کردن رد نجاست و خون یا عوض کردن لباس حله. اما مشروبات... خنده ای کرد و گفت: _ این دلستر غیر مجاز تا چهل روز کسی که خورده باشه رو هم نجس میکنه و نه میشه باهاش هم نشین شد نه هم صحبت و نه هم بستر و نه حتی اون شخص میتونه نماز بخونه چون تا چهل روز خود اون فرد یه چیز نجسه. _چرا؟ سوالم ناخودآگاه بود. _ خب خدا قانونای سختشو برا چیزایی گذاشته که خیلی برای انسان مضر هستن. مشروبات هم آدمیزاد رو لایعقل میکنه که ممکنه هر کاری بی اختیار ازش سر بزنه و باعث زندگی خودش و اطرافیانش بشه هم اینکه شدیدا برای جوارح و جوانح انسان مخرب و ویرانگره و بیشترین اثر رو روی کبد میذاره که یکی از اعضای حیاتیه هر انسانه. تمام منعیات دین اسلام بخاطر خود انسانه و ریشه ی علمی دارن. حالا این قوانین برا ۱۴۰۰ سال پیشه که اسلام گفته و دانشمندان جهان و حتی مخالفان اسلام تازه دارن به این کشفیات میرسن. دینمون کاملترین دینه باید قدرشو بدونیم. غرق شدم در شیشه هایی که از ... خالی میشد و چند سال بود که عضو ثابت یخچال خانه ام شده بودند. آن روز نحس توی ویلای شمال و مسخره شدنم توسط آن دختر ویلای بغل دستی... لایعقل شدن. توی فکر رفتم که ببینم از آخرین باری که خوردم تا امروز چهل روز گذشته یا نه؟ مسخره ام می آمد خودم را نجس بدانم اما شرم حضور در برابر این خانواده که امروز با آنها هم نشین و هم سفره شده بودم، مرا وادار می کرد به حساب و کتاب. _ ادامه بدیم؟ از افکارم بیرون کشیده شدم و نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: _ اگه اجازه بدید مرخص میشم. باید برم سرکارم. _ باشه اما قول بده از فردا سر نماز ظهر و عصر بیای مسجد. نمیخوام بخونی. هم طرز نماز خوندن رو نگاه میکنی بیشتر یاد میگیری هم اینکه بحثمون فتیر نمیشه. قول دادم غیبت نداشته باشم. _ از قول من از حاج خانوم تشکر کنید. با اجازه تون _ خدا به همراهت. و منزلشان را ترک کردم. تمام طول راه و زمانی که در مغازه سپری کردم حرف های زیبا و دلنشین و آموزنده اش توی گوشم میپیچید و شیره ی جانم را شیرین تر می کرد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره2⃣1⃣ ساده می گویم: دوستـت دارم😌 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 🕌 ~ کهـ ذره ذره‌ی خـاڪش، 💛 ~ طَلـاست. ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . . 🤨••\ نیدا میدا اینداها َنُتن 🤔°|° اونوقت ببخشید چـرا؟! 🤨••\ ُتن مـن شیبیلم ُتُلفته ☺️°|° ڪه اینطور، سیبیلتونم ڪه فابریڪ! 🤨••\ َبیه تہ فابلیته تازه میحام تلاه سابداه و دسبیحم بحرم 🤭°|° پس ماشاالله قراره لاتی پر بشه👌 امـا آقازاده ِی ما یه مرد بشه😍 😌••\ بیه میحوام یه یات مرد بسم با آدمای نامهیبون بد بسم💪 تازه مشه تو شاعلم سدم🍃 🏷● ↓ نیدا میدا : نگاه👀 اینداها: اینجاها😁 نتن: نڪن❌ شیبیل تلفت : سیبیل ڪلفت🧔🏻 تلاه سابداه : کلاه شابگاه🎩 دسبیح: نسبیح📿 یات: لات💪 نامهیبون: نا مهربون😠 شاعل: شاعر🗣 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌ 🌿از ڪودڪ بخواهید که بر مبنای بافته های ذهنی اش برای شما داستانی تعریف کند، سپس آن داستان را نقاشی ڪند. بعد، از آن نقاشی ها کتابی بسازید و آن کتاب را در کتابخانه خود به عنوان اثر ارزشمندی از کودک خود نگهداری ڪنید. شما با انجام این کار ساده به ڪودڪ یاد مے دهید که افکارش با ارزش است و مے تواند از آنچه که در ذهنش طراحے می ڪند محصولے بوجود بیاورد که برای دیگران نیز جالب توجه و مفید مے باشد .🌿 دل به دل ڪوچولوهاتون بدید.😉 . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . <🤨> به جای سرزنـش من به او نگاه ڪنید <🙊> دلیل سر به هوا گشتن زمین،ماه است 🌕🌹 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره3⃣1⃣ دوسـتـت دارم هایـم را به دلـت سنجـاق کـن🖇 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. 🍁'| |' .| . . 💚|• جز آستان توام در جهان پناهی نیست✋ ❣|• سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست😉 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1620» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . 💕🌻مشو ای غنچه یِ نورسته دلگیر 🎈🎁ازین بستان سرا دیگر چه خواهی 🌊🌷لب جو، بزم گل، مرغ چمن سیر 🌬💚صبا ، شبنم ، نوای صبحگاهی •|صبحِ عالی، متعااااااااالی😍🌺🌿|• . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . «☺️» تمام خنده‌هایم را نذر ڪرده‌ام «🌱» تا تو همان باشے، «🌤» ڪہ صبح یڪے از روزهاے خدا «✨» عطر دست هایت ، «😍» دلتنگِےام را به باد مےسپارد... 🎁🎈 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •<      > . . 🗳|• یہ صنــدوق درست ڪردو گذاشت توی خونہ. بعد همہ رو جمع ڪرد و از گنــاه بودن غیبــت و دروغ گفت. 🚫|• بعد هم قــرار شد هر ڪی از این بہ بعد دروغ بگہ یا غیبــت ڪنہ مبلغــی رو بہ عنوان جریمــہ بندازه توی صنــدوق تا صرف ڪمڪ بہ جبهہ و رزمنده‌ها بشہ. 🌱|• این طــرح اینقدر جالب بود ڪہ باعث شد همہ اعضــای خانواده خودشون از این گنــاه دوری ڪنند و بہ همدیگہ در این مورد تذڪر بدن! 🌷شـهـیـد دفاع مقــدس علی اصغــر ڪلاتہ سیفــری . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ ‡ . . بانــــو!💚 این چادر تا برسد بدسـت تو ± هم از ڪوچه های مدینه گذشته . . هم از شهر ڪربلا . . هم از بازار شـــام . . هم از میادیــــــــــن جنگ . . 💌💡 💖 وصیت نامہ ے شهداست بر تن تو❕ چادرت را در آغوش بگـــیر 💎 و بگو برایت از خاطراتـش بگوید ⏳ ↻ چون همه را از نزدیڪ دیده است . . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . به فرصت‌هایی که سر راهتان قرار می‌گیرند، بله بگویید.✅ این فرصت‌ها ڪوچڪ باشند یا بزرگ، هر زمان ڪه توانستید، جواب مثبت دهید.👍 مطمئن باشید درهای زیادی را به رویتان باز خواهند ڪرد.🤗 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
•[🎨]• •[ 🎈]• زندگے میگذره؛پس توام با خـوشـحالے از کـنارش رد شو ..✌️🏻 . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده:شماره4⃣1⃣ خلاصه خیالتون تخت! از این به بعد میشه حتی با میخ طویله هم کوبید😂 🤪 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] جلوی تلویزیون نشسته بودم و فوتبال نگاه می کردم. یاد افشین بخیر. دل نمی کند از این ظرف عسل و قصد پایان دادن به مسافرتش را نداشت. اکثر فوتبال های مهم و هیجانی را باهم نگاه می کردیم و الان من چقدر دلتنگ کل کل مان بودم که سر هم آوار می کردیم بابت تیم های مورد علاقه مان. گوشی را برداشتم و با او تماس گرفتم. هر چه منتظر ماندم جوابم همان بوق های منقطع انتظار بود. دیگر حتی حوصله ی دیدن فوتبال را هم نداشتم. دوست داشتم قدم بزنم اما تمام بدنم خسته و کوفته بود. امروز تمام اجناسی را که چند روز بود رهایشان کرده بودم، سر و سامان دادم و چیدم و قیمت گذاری شان کردم و از طرفی موج مشتری های ثابتم که خبر داشتند از چیدمان جنس جدید، بیشتر خسته و درمانده ام کرده بود. حرفهای حاج رسول هم حسابی ذهنم را مشغول کرده بود. درب کابینت را باز کردم که کمی تنقلات برای خودم بیاورم... شیشه ی ... باز نشده که معلوم نبود از کی توی این کابینت مانده بود به روح عصیانگرم چشمک زد. تمام لحظاتی که سپری می کردم دو شخصیت منفی و مثبتم روی گلوی هم چنگ انداخته و به هم سیلی می زدند که یکی مرا مانع شود از پر کردن لیوان... و دیگری لذت چشیدنش را به رخم بکشد و مرا مغلوب کند. در یک لحظه و تنها بایک حرف که توی مغزم می پیچید «لایعقل» بطری را باز کردم و توی سینک خالی کردم و شیر ظرفشویی را باز کردم. سرم را زیر آب گرفتم و شیشه را برای همیشه توی سطل زباله انداختم. انگار تصمیم جدیدی گرفته بودم. توی اتاق خوابم، حوله را روی سرم انداخته بودم و دستی قوی مرا به سمت بالکن هول می داد. هنوز ساعت نماز دختر نشده بود... حوریا... اما انگار دوست داشتم تمام ساعات شب را بنشینم و حیاط و ایوان خانه ی حاج رسول را دید بزنم. چرا؟ خودم هم نمی دانم. «سلام...» صدای هول و دستپاچه ی حوریا از ذهنم گذشت. چشمم را که بستم چیزی شبیه به آینه توی چشمم برق زد. یاد نگاه براق و کهربایی او افتادم... (لعنت به تو حسام. تو که این همه بی جنبه نبودی. دختره توی تموم ساعاتی که اونجا بودی فقط یه سلام هول هولکی بهت داده. تمام حرفایی که زد و شنیدی، مخاطبش باباش بود. این همه دختر رنگارنگ توی پارتی ها آویزونتن یه تف کف دستشون نمیندازی. اون ساناز بدبخت...) صدایم را برای خودم بالا برم و بلند گفتم «اسم اونو نیار» دیوونه شدی حسام. تنهایی مخت رو تاب داده بیچاره... با صدای آمبولانسی که جیغ زنان نورهای قرمز و آبی اش را به سر و ته کوچه پرتاب می کرد، نگاهم از بالا به کوچه پشتی سقوط کرد که درست جلوی منزل حاج رسول توقف کرد و حوریا سراسیمه درب را به رویشان باز کرد و دو پزشک و همیار با تجهیزات پزشکی وارد منزل شدند. انگار شوکه شده بودم... یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ تا وسط اتاق شیرجه زدم و به لباسهایم چنگ کوبیدم که بپوشم و به آنجا بروم اما همانجا روی تخت افتادم. «بچه ی این محل نیستی؟؟؟؟» «کاش از اول دروغ نمی گفتم. الان با خودشون نمیگن تو از کجا فهمیدی این وقت شب عین مرد عنکبوتی خودتو رسوندی؟» با صدای همهمه ی کوچکی که از پایین میشنیدم باز خودم را به بالکن انداختم و دورادور دیدم که حاج رسول را با آمبولانس بردند و حوریا و مادرش با ماشینی که حوریا از حیاط بیرون زد و من آن را امروز توی حیاط ندیدم، پشت سر آمبولانس حرکت کردند. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تا دیروقت نخوابیدم. صدای ماشینی که از کوچه پشتی می آمد خودم را به بالکن می انداختم و وقتی می دیدم خبری از اهالی منزل حاج رسول نیست بازهم روی تختم ولو می شدم. ساعت از سه می گذشت که بالاخره آمدند. حوریا پیاده شد و درب حیاط را باز کرد و ماشین را به داخل برد. بخاطر انبوه شاخ و برگ درختان، به غیر از ایوان، هیچ جای حیاط معلوم نبود. نفهمیدم حاج رسول هم با آنها بود یا نه... یک زن را دیدم که چادر مشکی را روی دستش انداخت و از ایوان گذشت و وارد منزل شد. هر چه منتظر ماندم کسی دیگر از ایوان رد نشد. « یعنی ممکنه حوریا تنها اومده باشه؟ » « به تو چه؟! همچین حوریا حوریا میکنه انگار رفیق چندین سالشه » بی اهمیت به حسام درونم، چشمانم را کمی ماساژ دادم که باز هم صدای جیرجیر درب ایوان را شنیدم. سجاده را پهن کرد چادر نماز را به سرش انداخت و به نماز ایستاد. دلم پر کشید. به کجا؟ خودم هم نمی دانم. سکوت و تاریکی روی کوچه پشتی سایه انداخته بود و نوری که از داخل خانه به قامت قاب شده از چادر حوریا وسط اینهمه تاریکی و سکوت می تابید جلوه ای خاص و فرشته مانند به این منظره و دختر حاج رسول داده بود. نمازش را نگاه می کردم که وسط نماز به زانو افتاد و صدای گریه ی نه چندان بلندش تمام سکوت کوچه را در هم کوبید و دل مرا مچاله کرد. « یعنی چه بلایی سر حاجی اومده؟ » هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. فقط باید صبر می کردم و طبق قرارم فردا ظهر به مسجد محله می رفتم و مثلا فردا ظهر ماجرا را مطلع می شدم. حوریا صدایش را پایین تر آورد و با عجله سجاده را جمع کرد و به داخل خانه رفت. محله غرق خواب و سکوت بود. شاید اگر من هم خوابیده بودم هرگز صدای گریه ی دخترانه و بغض شکسته ی حوریا را نمی شنیدم و متوجه تنهایی و درد دلش نمی شدم. صبح هر کاری کردم نتوانستم به مغازه بروم. یک ساعت قبل از اذان خودم را به مسجد رساندم و سراغ حاج رسول را از آنها گرفتم که گفتند امروز اصلا به مسجد نیامده و اگر بیاید حتما برای نماز خودش را می رساند. تا بعد از اذان و لحظه ی نماز منتظر ماندم. در واقع ظاهر قضیه این بود که بی اطلاع باشم. بعد از نماز به سمت منزل حاج رسول رفتم. درست ابتدای کوچه دیدم حوریا ماشین را بیرون میزند. به قدم هایم سرعت بخشیدم و خودم را به او رساندم و سلام کردم. درب حیاط را قفل کرد و بی توجه به من، زیر لب جواب سلامم را داد و میخواست توی ماشین بنشیند که گفتم: _ حوریا خانوم... شنیدن اسمش از زبان من انگار جرقه ای به او زد سرش را بالا گرفت و توی چشمم زل زد و کمی با دقت و البته اخمی ریز براندازم کرد. _ من حسامم. دیروز با حاجی اومدم سر ناهار مزاحمتون شدم. امروز با پدرتون توی مسجد قرار داشتم، نیومدن. سرش را پایین انداخت و چادرش را کمی جلو کشید و گفت: _ ببخشید به جا نیاوردم. بابا بیمارستان هستن. دیشب حالشون بد شد. توی نقش بی خبری ام رفتم و گفتم: _ ای بابا... خدا بدنده اتفاقی افتاده؟ دیروز که حالشون خوب بود. _ بابا مشکل تنفسی دارن. دیشب هر کاری کردیم حالشون خوب نشد مجبور شدیم ببریمش بیمارستان. الآن دارم میرم اونجا. مامانم از دیشب اونجا هستن میرم که با مامانم جا به جا بشیم _ آدرس بیمارستان رو بدید منم میام. میخوام تا وقت ملاقات تموم نشده ببینمشون. آدرس را داد و بی معطلی از او جدا شدم و به سمت خیابان رفتم. هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سر متوجهم کرد _ ببخشید... اصلا حواسم نبود. بفرمایید بشینید. من که دارم میرم بیمارستان..‌. درب ماشین را باز کردم و صندلی کناری اش جای گرفتم. خودش را کمی جمع کرد و با حالتی از معذب بودن اطرافش را پایید و ماشین را به حرکت در آورد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . . ♡یـا اُنـسَ کُـلِّ مُـستَوحِشٍ غَـریب ↻ ای آرامـشِ هـر نـاآرامِ غـریب🤍☁️ . . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره5⃣1⃣ عـاشقـت ڪه باشند در نظـرشان بهـتر از تـو نیسـت☺️😍👌 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼» « 👼🏻» . . [شلام آجیاااا🥸 من نینیه قلدرممممممم😤 زور دارم فلاووووون اگه به حلف من گوش نتونین میام اونجا دعواتون میتونمااااا😤😜 حالا حلفم چیه ؟🫣 همینطوری قوی بمونیـــــن برای اسلامِ حضرت محمدد☺️💋 ] 🏷● ↓ فلاوووون=فراوووون حلف=حرف نتونین=نکنین میتونماااا=میکنماااآ ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌[ راهڪارهایی برای ڪاهش ڪودڪ 1⃣تکرار بیش ازحدتوصیه، کودک را لجباز می کند. 2⃣بجای توصیه‌های دستوری از توصیه‌های خبری استفاده کنید. 3⃣خواسته‌های موجه کودک را پاسخ دهید. 4⃣ به کودکانتان توجه بیشتری داشته باشید. 5⃣ سرزنش ڪردن بیش ازحدڪودڪ، او را لجبازتر می‌ڪند 6⃣ به فرزندانتان حق انتخاب دهید.] . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [💓] نسپارم دل خود را [😌] بہ ڪسۍ غیــر از تو [🤗] تو شدۍ حافظ دل [✨] غیر نخواهم دیگـر 😉🐣 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . ⚡️|• گَر به همه عمرِ خویش⌛️ با تو بَرآرَم دَمی💚 📆|• حاصلِ عمر آن دمست🍃 باقیِ ایام رفت😉 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1621» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|