eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . ◈☹️✋🏻◈ من بۍ خبـࢪمـ از تـو ◈😒🍃◈ تـو بۍ خبـࢪے از من ◈💭🚶🏻‍♀◈ سخت است ڪہ من ◈👀👊🏻◈ دلهـࢪه داࢪم تو ندارۍ ! . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . (🏠) بعد از عروسی سعیـد برادر حمیـد، دنبال خانہ‌ا؎ بودیم برا؎ شرو؏ زندگی مشترڪ. (😍) با پس انداز؎ ڪہ حمید داشت می شد یڪ خانہ بزرگ در جا؎ خوب قزوین اجاره ڪرد. اولین خانہ را دیدیم ۱۲۰ متر؎ بود، پسندیدیم. (🛵) از خانہ ڪہ بیرون آمدیم هنوز سوار موتـور نشده بودیم ڪہ یڪی از دوستان حمید زنگ زد. برا؎ اجاره خانہ پـول لازم داشت. (🙂) حمید گفت: «اگر راضی باشی نصف پول‌مان را بدهیم بہ این رفیقم و با نصف دیگر خانہ‌ا؎ ڪوچڪ‌تر رهن ڪنیم. بعدا پول ڪہ دستمان آمد خانہ‌ا؎ بزرگ‌تر اجــاره می‌ڪنیم». (🙄) از پیشنهـادش جا خوردم. اما پس از من و منی قبول ڪردم. دیدم می‌شود با خانہ‌ا؎ ڪوچڪ در محلہ‌ها؎ پایین شهــر هم خوش بود. (🏡) بالاخره منزلی پیدا ڪردیم حدود ۵۰ متـر با حیاط مشترڪ و دستشویی در حیــاط. (💔) همان روز خانہ را با هفت میلیون پیش و ۹۵ هزار تومان اجــاره ماهیانہ قولنامہ ڪردیم. این، آخــرین خانہ‌؎ زندگی مشترڪ‌مان بود. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . 👈هنگام شوخے ڪردن با همسر، مطمئن باشید ڪه همسرتان نسبت به آن موضوع حساسیت ندارد و به شخصیت وے لطمه‌اے وارد نمیشود. اگر همسرتان احساس ڪند ڪه حتی در شوخےهایتان هواے دلش را دارید، عاشقتان مےشود.💞 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌سلام. من تازه عروسی کردم... اخیرا رفتیم هیئت؛ با دوستم وایساده بودیم بیرون شوهر هامون بیان😁 بعد برگشتم دیدم یکی از همکلاسی هام داره میاد طرفم؛ منم مثلا خودمو زدم اون راه🙄 بعد دیدم یکی از پشت بغلم کرد😀😃 منم فک کردم دوستمه محکم برگشتم خوابوندم به شوخی تو دهنش😂 آقا چشمتون روز بد نبینه حدس بزنید کی بود!؟😂🧐 مادرشوهرم بنده خدا بود🤣 منم یه لحظه هنگ کردم دوتا پا داشتم دوتام قرض و الفرارررر بعد چند دقیقه شوهرم اومد بیرون گفتم چیکار کردم؛ گفت منو میزنی بس نبود مامانمم زدی😆 خلاصه آبرو برام نموند!😐 . . ''📩'' [ 518 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•°🖤🥀°• آن کنیزم که در سرای علی همچو زهرا شدم فنای علی ریختم عشق را به پای علی شد همه هستی‌ام فدای علی چون‌که طفلان من بزرگ شدند با غم بی‌کفن بزرگ شدند با هزاران محن بزرگ شدند زیر دست حسن بزرگ شدند دوره‌های دفاع را دیدند راه و رسم جهاد فهمیدند کودکانی که پرورانیدم همه را بر حسین بخشیدم 💔 😢 . . •°🖤°• Eitaa.com/asheghaneh_halal
2_1152921504610693839.mp3
3.55M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 ای بانی اشک و روضه های سقا ای فاطمۀ دوّم بیت مولا از دامن تو روح ادب را آموخت آن تشنۀ بی دست کنار دریا . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• به دیروز ها فکر نکن...😌 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] مادرش برای استقبال جلوی در آمده بود ، احوال پرسی خشکی کرد و جلوتر از ما راه افتاد و من مات رفتارش شدم . مادر و پدرم زودتر از ما رسیده بودند و گوشه ای آرام نشسته بودند ، تفاوت میان مادرم و مادرش کاملا عیان بود ، مادر من با چادر مشکی ساده همیشه اتو شده اش نشسته بود و مادر او بلوز آستین کوتاهی پوشیده بود و موهای رنگ شده اش را آزادانه دورش انداخته بود،چند دقیقه سکوت بود و سکوت ، از همان جو هایی که طاقتش را نداشتم! آرام به طرف مادرم خم شدم : مامان چرا هیچ کس هیچی نمیگه ؟! چشم غره ای حواله ام کرد و بعد به پدرم اشاره ای کرد ،پدرم و پدرش کمی صحبت کردند و بعد مادرش رو به من گفت : یه مسئله ای هست که باید می گفتم مادرم با خوش رویی گفت : بفرمایید ! _ فکر کنم خودتون هم متوجه شدید که یه اختلاف سلیقه و عقاید بین خانواده ها هست مادرم با لحن جدی ای گفت : بله و این اختلافی که هست زیاده ولی بچه ها تقریبا بهم نزدیکن مژده جانی که از همان اول تردید داشتم میان اینکه دوست دارد عروسش شوم یا نه ، جواب داد: بله ولی خانواده عروسم برای من خیلی مهمه ، فکر مراسم ها رو کردین ؟! ما کجا و شما کجا ؟! بی احترامی لحنش پدر همیشه آرامم را به سخن آورد : خانم رحمانی حواستون هست که لحنتون داره تبدیل به بی احترامی میشه ؟! مادرش حرف آخر را زد : خلاصه مطلب رو بگم ؟! من از قبل عروسم رو انتخاب کردم با همون معیار هایی که دوستش دارم حالا سعید اومد زیاد اصرار کرد اومدم خواستگاری نمیدونستم دخترتون همون اول کاری بله میده ! نه تنها دستانم ، تمام تنم می لرزید! بیشتر از این میشد کوچک شد ؟! پدرم یک ضرب بلند شد و مادرم هم همراهش و من ترسان خیره اشان شدم ،پدرم نگاهی به من انداخت : همیشه گذاشتم خودت تصمیم بگیری ، الانم تصمیم با خودته دوست داری با این فرد و خانواده وصلت کنی ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] یک لحظه احساس کردم قلبم نزد! سرعت اتفاقات را باور نمی کردم ، یکی بیایید حالی کند اینجا چه خبر هست ؟! تصویر فاطمه و نواب که جلوی چشمانم حاضر میشد دلم می خواست یک نه محکم بگویم و بدون نگاه به سعیدِ ساکت کنار مبل همراهشان بروم اما عکس های لعنتی که یادم می افتاد پای رفتنم سست میشد و زبانم به نه گفتن نا راضی ! کمی که مکث کردم ، آمدن سعید پیش پدرم باعث شد چشمانم را ببندم،اصلا مرگ یکبار شیون هم یکبار ،سعید نگاهی به من پریشان کرد ، او هم تردید داشت انگار اما من که جلو آمده بودم تا اینجا ، مادر او یک هو خراب کرد و خودش برید و دوخت و تنمان کرد ! جمله که از دهان سعید خارج شد ، روی مبل سقوط کردم . _ یه مسائلی بین من و ریحانه بود قبلا که تا حدودی حل شده، الانم خودش باید تصمیم بگیره! قضیه را نگفت اما همان یک جمله اش برای ویران کردن من و خانواده ام کافی بود. کافی بود فقط تا بدانند میان من و او چیزی بوده .. فعلا مهم نیست چه چیزی! فقط مسئله این بود بعد این همه دست و پا زدن همه اش دود شد و به هوا رفت ! سعید به طرف من آمد ، تمام جمع سکوت کرده بودند و نظاره گر بودند حس مجرمی را داشتم که میان همه قاضی برایش حکم صادر می کرد و پرونده اش را می خواند ، ترسناک بود تمام نگاه هایشان! فقط این قاضی که من داشتم بویی از عدالت نبرده بود ! گوشیش را بالا آوردم و جلوی چشم های خودم تمام عکس ها را پاک کرد : خیالت تخت هیچ نسخه دیگه ای ازشون ندارم ، به سلامت ! پوزخند روی لبش آتشم میزد ، منِ ساده را باش که باورش کرده بودم که می خواستم همراهش از تمام تعلقات دل بکنم و بروم ! : پس همه چی از اول نقشه بود نه ؟! لبخند کجی به رویم پاشید : پس نه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شده بودم؟! چی تو به من میخوره آخه هاان؟! آخی فکر کردی داری ادای آدم زرنگ ها رو در میاری نه؟! نگاهم ماتش شد ، نگاه متعجب و عصبی مادر و پدرم را دیدم و بعد به طرف او برگشتم! چشمانم سیاهی رفت ،حقیقت تمام قد روبرویم بود،حقیقت سادگی خودم ،چه قدر کم ارزش شده بودی ریحانه؟! حالا خیال عاشق شدن دوباره را داشتی نه ؟! عشق و عاشقی ای که از آن دم میزد بازی بود؟! کاش تمام اتفاقات این مدت قسمت هایی از یک سریال بود ، یک سریال کوتاه از همان مزخرف ها که سر و ته شان مشخص نیست! که حالا یک نفر تابلویی بالا می آورد و بلند می گفت : کااات بعد همه مان یک نفس آسوده می کشیدیم و آنها با لبخند لیوانی آب به دستم می دادند و من نجوا می کردم : چه سخت بود هااا! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . 💌امـام رضـا(ع) دلیـل زیـارت امـامـان را اینچنـین بیـان می‌کردند: 🔗هـر امامے بر گـردن دوستان و  شیعـیانش حقی دارد و اگر کسے بخواهد به عهد خـود وفادار باشد!😌 باید به زیارت قبر آنها برود. اگر کسی به زیارتشان رغبت نشان دهد و به گفته‌هایشان عمل نماید، آنها شفاعتش خواهند کرد😍 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . . مامان ژونی تفته بیام ببینم باباژونی تی میتاد تونه 😌 اومدم دم در چسم انتظار باباژونی ام🙈 اخه دختلا بابایی ان😍 🏷● ↓ 🦋تی: کِی 🦋میتاد:میاد 🦋تونه:خونه ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌یکی از اشتباهات تربیتی این است که، وقتی کودک غمگین و عصبانی است و شما در همین موقعیت از او می‌خواهید گریه کردن را متوقف کند. حتی اگر دلیل این گریه موضوعی بسیار سطحی باشد و یا حتی اگر هیچ دلیلی هم وجود نداشته باشد اما به هر حال باعث شرمندگی و خجالت او می‌شوید. این رفتار یعنی دلیلی برای گریه تو وجود ندارد. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . بعضے‌از‌آدم‌هامانند‌ "گل‌نرگـس"هستند [🌼✨] ڪه‌با‌نگاھ‌ڪردن‌بہ‌آنها‌تمام‌ِ وجودٺ،سرشاࢪ‌از‌آرامـش‌مےشود [🦋🌸] ٺـو از‌همان‌بعضے‌ها‌هستے..(:💕🖇 🌼 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . . •⋞ ‏خواه در دل باش ساکن💚 خواه در جان شو مقیم😌 گر در اینجایی ور آنجا♻️ دوست میدارم تورا🥰 ⋟• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ /✍ |🌷 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1676» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤' | شب سی‌‌وسوم چلھ‌ے حدیث ڪساء • +درد و دل و حاجت‌روایی‌هاتون: @Daricheh_khadem 💚 - عالَم‌بھ‌فَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🖤'
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ هرلحظه‌تو را جویم در صبح دل انگیزم....🌞✨❣ بی یاد تو و عشقت روشن نشود این جان...🥺🎀 😍🌼💚 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ✨پيامبـر اکرم صلی الله علیه و آله: بهتريــن زنـان آنست ڪه بـا شوهـر روی گشـاده و خودنـما😇 و نسبت بـه ديگران(از مردان) مسـتور و خوددار باشد🌸🌿 ✍مکارم اخلاق صفحه 200📚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . ریشـہ تا ڪِے بدوانـم °🌱🚶🏻‍♀° ڪہ شوم وصل بہ تو °🔗♥️° ڪاش ، راهے بہ رگِ °✨👣‌° گردن تو دریابـم ... ‌°👀🔍° . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 📄° حمٻــد همان روزها؎ اول ازدواج، مدارڪ و پرونده تحصٻلی تحصٻـل آلمــانش را دور رٻخت. 📚° می‌گفت: اگر راضـی باشی با هم می‌روٻم قم. آنجا ٻڪ دوره مسائل شـرعی را صحٻح‌تر و سالـم‌تر ٻاد می‌گٻــرٻم. خودمان می‌روٻـم نه اٻنڪه در کتــاب‌ها بخوانٻــم. 💠° می‌گفت: همٻشـه ڪه نباٻـد نظر اٻن و آن باشـد. 🍃° سـه ماه بٻشتــر نگذشته بود ڪه درگٻــر؎ها؎ بانه بٻـن من، حمٻــد و افڪارش فاصلــه انداخت. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ تـابہ‌سـر‌چادر . . وبـھ‌دݪ‌ حـیآ‌دارۍ بـا‌خـودټ،عطر‌و‌بویـۍ‌‌ازخـُدا‌دارے.. ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . تعادل در محبت به همسرتون رو حفظ ڪنید☺️✌️ مبادا از فرط عشق به حدے قربون صدقه‌اش برید ڪه حوصله‌اش رو سر ببرید. چون این رَوش باعث میشه محبتتون براش تڪرارے☹️ و غیر جذاب بشه و حتے در مرور زمان، اثرش رو از دست بده🙂 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌سلام بر اساتید سوتیها😃😌🖐 دوران نامزدی یک شب خونه مادرشوهرم بودیم اومدم کلاس بذارم مثلا.... شام کتلت داشتن گوجه رو که میخواستم با قاشق نصف کنم گوجه سفت بود یکهو پرت شد وسط سفره😐 بدجور ضایع شدم نامزدم تا نیم ساعت بهم خندید😅 آنقدر که از چشماش اشک میومد و قرمز شده بود...🤡 . . ''📩'' [ 519 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]• •[ 🎈]• فردا یه فرصته...😍💚 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] چشمانم را آرام گشودم ، ریحانه صدا زدن مادرم باعث شد به طرفش برگردم : مامان ساعت چنده ؟! دستم را سفت گرفت : دو نصفه شبه ، الانم تکون نخور سرم از دستت در میاد. روی نگاه کردن به چشمانش را نداشتم ، چه کرده بودم من ؟! چشمانم را روی هم گذاشتم و بعد قطرات اشک همچو رودی روی گونه هایم جاری شدند ! دکتر شیفت که بالا سرم آمد ، تعجب کردم از دیدنش: ریحانه جان اینجا چیکار میکنی ؟! مادرم نگاه متعجبی حواله ام کرد ، به سختی از روی تخت بلند شدم ، تمام بدنم بی حس بود.: ایشون همون خانم دکتری هستن که می گفتم به روستا اومده بودند. مادرم احوال پرسی کرد ، معلوم بود فقط حفظ ظاهر می کند . بعد هم سوار ماشین شدیم و مادرم با ایما و اشاره به پدرم گفت که صحبت کردنمان موکول شود به فردا! تمام شب را تا صبح خواب به چشمانم نیامد ، از همان چیزی که می ترسیدم به سرم آمد و این وسط غرور لگد مال شده ام به دردم اضافه شده بود ، به تلافی سیلی و حرف هایی که زده بودم جلو آمده بود ، بعد که من خیلی راحت پیشنهاد ازدواجش را قبول کرده بودم سعی کرده بود وابسته ام کند،وابسته تر از قبل ! بعد هم بحث مهاجرت را پیش کشیده بود که قضیه سریع تر تمام شود،هر چند مخالفت مادرش کار را برایش راحت تر کرد،وقتی دید مادرش شروع کرده بحث را او هم خاتمه اش داد! آن عکس های لعنتی اصلا بخورد فرق سرم ، جواب مادر و پدرم را می خواستم چه بدهم ؟! صدای آرام مادرم که در حال صحبت با پدرم بود را شنیدم : این بود خانواده با اصالتی که می گفتی؟! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _ریحانه جواب منو بده ؟! ربط تو و این پسره چی بوده ؟! با صدای بلند پدر همیشه آرامم ،دستانم مشت شد ، آن نیمه همیشه حاضر جوابم کجا رفته بود ؟! کجا رفته بود آن ریحانه ای که به راحتی می گفت دوستی معمولی است دیگر جرم که نیست ! مادرم او را به آرامش دعوت کرد اما می دانستم خودش شبیه انبار باروت است : بیا بشین روی مبل قدم ها را به سختی برداشتم ، هنوز هم ضعف دیشب ماندگار بود ! همراه پدرم روی مبل روبرویی نشستند : الان بگو چه خبر بوده که ما خبر نداشتیم ؟! لبم را به دندان گرفتم و سرم به زیر افتاد ، برای اولین بار در عمرم شرمنده بودم و می دانستم که کارم درست نبود! کاش دیشب خود سعید تمام ماجرا را خودش گفته بود ، آن وقت من راحت تر بودم ، توان بیانش را در خودم نمی دیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal