∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
یادِ تو هر صبحـ
در دلـ میکـند غـوغا~
ولـے جانـ منـ اینـ یادِ آرامتـ||
برایمـ زندگیستـ ...💕🌿
✍| #هما_ڪشتگر
☀️| #صبح اولین روز بهمن ماه،بخیر باشه زیبـا😍
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
♦️پیامبر اعظم«صل الله علیه وآله»:
لبخندهاے ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ، به ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یڪدیگر ﻭ ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظے ﺻﺪﻗﻪ ﺍست
و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ فۍ ﺳﺒﯿﻞﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ...😍😇
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
°☀️☁️° منـے ڪھ از سـر صبـح
°😌🦋° اینچنیـن هـواےِ تـو دارم
°💫🌿° خـدا بھ خیـر نمایـد
°😴🌒° خمـار نیمھ شبـم را ...!
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🦋:: هفتمین روز شهادت شهید بهشتی بود و داشتیم میرفتیم خانه آیتالله شهید مدنی برا؎ جار؎ ڪردن خطبه عقد دائــم.
🎀:: وقتی از تاڪسی پیاده شدیم، علی مرا ڪنار؎ ڪشید و گفت: میدانم خیلی به من علاقه دار؎ و خوشبختیم آرزو؎ توست، شنیدم دعا؎ عــروس سر سفره عقــد رد نمیشود.
🦋:: تا این را گفت، شستم خبــردار شد ڪه چه میخواهد. در دل میگفتم ا؎ ڪاش نگوید؛ چون آنقدر دوستش داشتم ڪه نمیتوانستم خواستهاش را رد ڪنم.
🎀:: گفت: میخواهم دعا ڪنی ڪه شهیــد شوم. با گریه خواستم ڪه این را از من نخــواهد.
🦋:: گفت: برا؎ امـروز و امسـال ڪه نمیخواهم، از خــدا بخواه عمــرم به شهــادت ختم بشود.
🎀:: از قبل به مادرم گفته بودم مهــریهام بیش از ۵ سڪه نباشد؛ اما مادرم یــادش رفته بود به پدرم بگوید.
🦋:: حاج آقا پرسید: پــدر عروس! مهــریه چقدر باشد؟ پدرم ڪه تحت تأثیر شخصیت حاج آقا قــرار گرفته بود، گفت: هر چه شما بگویید. آخــرش هم شد همان پنج تا به نیت پنج تن آلعبــا.
🎀:: تا حاج آقا شرو؏ ڪرد به خواندن خطبه، گریههایم شرو؏ شد. چه دردناڪ بود این دعــا. من با علی نفــس میڪشیدم و زندگی بدون او برایم متصــور نبود.
🦋:: از آن طرف هم آنقدر دوستش داشتم ڪه میخواستم به بالاترین درجه ڪمال برسد و جــزء یاران امام حسین(؏) باشد.
هر طوری بود دعــا ڪردم. مطمئن بودم دعــایم رد نمیشود.
🎀:: شهید مدنی با یڪ نگاه همه چیز را فهمیــد. گفتند: دختـرم من دعـاها؎ دیگر؎ هم بلدم. حالا اجــازه بده من دعا ڪنم.
🦋:: نمیدانم از ڪجا فهمید شاید هم از اشڪها؎ پــرده دَرم.
“خــدایا به این زوج فـرزند سالم و صالح عطا ڪن، عمر با عــزت بده و عاقبت به خیــرشان ڪن”.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #علی_تجلائی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
استادپناهیانتویڪیازسخنرانیهاشمیگه:
برو گریہ ڪن ..
التماسِ خـدا ڪن ...
بگو نمیتونـم
از موقعیـتِ گناه فرار ڪنـم 😞
اونقد خدا ڪریـمه
ڪه
موقعیـتِ گناهو
فراری میده🏃🏻♂
تو فقط میونِ گریـههات بگـو...
دیگه نا ندارم پاشم😭
بگو میـخوام گناه نکنمااا،
زورم نمیرسـه
معجزه میڪـنه برات :)♥️
#دلانه✨
#چله_ترک_گناه
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
معمولا خانم ها برای گفتن مشکلها
نظم منطقے ندارن. و بلافاصله بعد
از یڪ مشڪل، مشڪل بعدی رو
بیان می کنن.😅
اگه حس کنن همسرشون حرفهاشون
رو نمےفهمه افسرده مےشن.😟
اگه مردے طبیعی بودن بےنظمےِ
منطقےِ خانم ها رو ندونه بےجهت
عصبانے میشه و زندگی تلخ مےشه.•°🌱°•
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 چندسال پیش بود
تازه دیوار مهربونی گذاشته بودن...
زمستون بود گفتم برم برا خودم یه جفت کفش
بخرم؛ فقطم اندازه یه جفت کفش پول داشتم
خلاصه رفتم خریدم و پوشیدم؛ اونا که پام بود
رو گذاشتم دیوار مهربانی😇
یه امام زاده هم بود گفتم اومدم، یه زیارتم کنم
جونم براتون بگه اومدم بیرون
دیدم کفشم نیست😱
گفتم برم همون کفشامو بردارم
رفتم دیدم برداشتن😫😫😫
خلاصه تا برم جایی که تاکسی ها بودن،
مردم خیلی چپ چپ نگام میکردن😬
یعنی تا دو روز پاهام از سرما زق زق میکرد...
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 533 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
YEKNET.IR - shoor 2 - vafat omolbanin 1401 - haddadian.mp3
6.86M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#محمد_حسین_حدادیان🎙
اغلب فکر مےکنیم
چون خیلے گرفتاریم،
به امام زمان علیہ السلام نمےرسیم!
اما واقعیت اینہ که
چون به امام زمان علیه السلام نمےرسیم خیلے گرفتاریم ! :)
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
به رویاهات باور داشته باش...😍🌱
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
┄┅┅❅🦋❅┅┅┄
[ #خادمانه ]
سلام...
همین حالا برید
داخل صفحه ڪلید گوشیتون...🔢
.
.
.
عدد ۱۶۴۰
را بدون هیچگونه ستاره و مربعے شماره گيرے ڪنيد.
هرچے ڪه شد التماس دعا...🙂💓
•• ᴀsʜᴇɢʜᴀɴᴇʜ_ʜᴀʟᴀʟ ••
┄┅┅❅🦋❅┅┅┄
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
من و جام ِ مے و معشوق ،
الباقے اضافات است . .
اگر هستے کھ بسم اللّٰھ ،
در تاخیر آفات است (:
#لاو❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودوچهارم ] دل کندن از این همه زیبایی سخت ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتنودوپنجم ]
با شیطنت کنار مادرم نشستم :
وای قربونت برم چقدر دلم برات تنگ شده بود
مادرم از زیر عینک مطالعه اش نگاهی خرجم کرد:
خوبه خوبه ! کم بچسب به من
ساختگی اخم در هم کشیدم :
مامان نگو دلت برام تنگ نشده بود ؟!
با لبخند به طرفم برگشت :
یه دختر غد که بیشتر ندارم من
با مادرم کلی حرف زدیم ..
گفتم و گفت ..
از آب و هوای مشهد و حس آرامش حرم و بامزه بودن بازار رضایش تا برسم به سوغاتی ها و کلاس های دانشگاهم
بعد هم برای ریختن چای به آشپزخانه رفت :
مامان جان تا شما چای های خوشرنگتون آماده بشه منم برم سوغاتی ها رو بیارم
آرام از پله ها بالا رفتم ،
حس سبکی بعد این سفر عجیب به جانم چسبیده بود !
زیپ چمدان را گشودم و
نگاه سرگردانی به آشفته بازار داخلش کردم .
بسته ای از نقل ها و نبات را برداشتم
بعد هم کیسه ای که مخصوص مادرم بود
همراه روسری و بلوز خوشرنگی که برایش گرفته بودم
نبات را داخل استکان چای گرداندم
و رو به مادرم که مشغول آن کیسه بود برگشتم
از بس آنجا بوی ادویه ها مستم کرده بود ،
چند ادویه مخصوص برای مادر کدبانویم آورده بودم .
به اصرار من روسری را هم سر کرد ؛ رنگ روشنش به سفیدی پوستش می آمد :
دستت درد نکنه ، تو رفته بودی استراحت کنی نه خرید که
با شیطنت ابرو بالا انداختم :
مامان انقدر خرید کردم که انگار تهران بازار نداره !
_ حالا برا بابات چی گرفتی ؟!
استکان را روی میز گذاشتم :
وای یادم رفت بیارم پایین ، بزار از شرکت اومدم بهش میدم
_ حالا برو عزیزم استراحت کن ،
خسته راهی ریحانه جان!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal