eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• واسه مرداشونم داریم ازین پس😉 🔴اشتباه می کنیم می گیم خانم حجاب خانم حجاب بلکه باید... 💢آقا،غیرت . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌‌‌‌وقتی دیوارچین ساخته شد، اقوام بیابانگرد مجبور به رفتن به سمت غرب یعنی ایران شدند و ایرانیان برای مقابله با هجوم آنها مجبور به ابداع سیستم مرزبانی شده و پاسگاه های مرزی را ساختند! ▫️سیستم مرزبانی که تا به امروز در کل دنیا کاربرد دارد، ابداع ایرانیان برای مقابله با اقوام مهاجم برون مرزی بوده است! . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 ما یه مستاجر داشتیم دو سه سالی نشسته بود؛ کل مدت کرایشو اضافه نمیکردیم، بهش فشار نیاد... موقعی که داشت تخلیه میکرد میگفت پول ندارم برم جای دیگه خونه بگیرم تقصیر آقای فلانیه کرایمو اضافه نکرد به اون مبلغ عادت کردم🥺🙄😅 :))) . . •📨• • 715 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
enc_16826868180110776462740.mp3
5.03M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• من دائم البُکاء و تو هم دائم الکرَم زیباست اشکِ چشمِ گدا داخلِ حرم ... . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدای ما دنیا رو خیلی قشنگ نقاشی می‌کنه ؛ مگه نه؟🍓🥺✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🤍☁️ #خادمانه سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق و البته مجردانِ عاقل🤓👌 و همچنین حتی سلام به کسی که در
•𓆩💗𓆪• . . •• •• ی برای 💌 [شما هم میتونید خاطراتتون و یا پیام عاشقانه‌ای که برای همسرتون دارید رو از طریق راه ارتباطی به ما برسونید تا ما در کانال قرارش بدیم...☺️] . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هفتم عروس خانم خوبی؟. ربابه به داخل اتاق آم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ربابه از جا برخاست. چادرش را باز کرد و بر سرش کشید. موهایم را بوسید و از اتاق بیرون رفت. دوباره قرآن را برداشتم. باز در دل خدا را شکر کردم که چنین خواهران عاقل و فهمیده ای دارم که مرا چنین عاقلانه نصیحت می کنند. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای دف زدن و کل کشیدن از داخل حیاط توجهم را به خود جلب کرد. اتاقی که در آن بودم نزدیک در ورودی حیاط بود. در اتاق باز شد. مادر، خانباجی با سپند دان، مادر شوهر آینده ام مادر احمد ... وارد اتاق شدند. بعد از آن ها اقدس خانم همسایه مان که دف می زد و بعد هم آرایشگر و دو همراهش، بعد هم خواهرانم و خواهران احمد و همسر برادرم وارد اتاق شدند. در اتاق را بستند و اتاق از صدای دف و دست و کل پر شد. اول از همه مادر احمد جلو آمد. مرا بوسید و النگویی را به دستم کرد. بعد از او خواهران احمد زکیه و زینب جلو آمدند و آن ها هم هر کدام النگویی را به دستم کردند. بعد از آن ها مادرم جلو آمد و دستبندی را به دور دستم بست و مرا در بغل گرفت و بوسید. خواهرانم و همسر برادرم هم هر کدام النگویی هدیه دادند و خانباجی هم انگشتری را در دستم کرد. همین که آرایشگر بساطش را پهن کرد مادر احمد کلی پول بر سرش شاد باش ریخت. اول باید مرا اصلاح می کرد و اشاره کرد ساکت شوند. صدای دف و دست و کل قطع شد. همه ساکت ایستادند و فقط صدای جرقه های ذغال در سپند دان به گوشم می رسید. صورتم از درد می سوخت و اشکم فرو ریخت ولی صدایم در نمی آمد. وقتی کار اصلاح تمام شد، در حالی که صورت من از شدت درد خیس اشک بود صلواتی فرستادند و دوباره اقدس خانم زد و دست زدند و کل کشیدند. دوباره مادر احمد بر سر آرایشگر ها شاد باش ریخت. آرایشگر مشغول آرایش صورتم شد. همه ساکت شدند و گهگاهی خانباجی در حالی که سپند روی آتش می ریخت صلوات ختم می کرد، شعر می خواند و چشم حسود کور می خواندند. بالاخره کار آرایشگر تمام شد. اول صلوات فرستادند و بعد کل کشیدند. مادر احمد از آرایشگر تشکر کرد و جدا از مبلغی که بر سرشان شادباش ریخته بود، مبلغی را به عنوان دستمزد به او و همراهانش پرداخت کرد. همه از زیبایی ام تعریف می کردند و ماشاء الله می گفتند. ریحانه آینه آورد و جلوی رویم گرفت. از دیدن خودم در آینه جا خوردم. چقدر تغییر کرده بودم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چشمم در آینه بر تصویرم خیره مانده بود. چهره دخترانه و معصومم حالا به چهره ای زنانه مبدّل شده بود. مادرم و مادر احمد مرا بوسیدند. ربابه آرایشگر و همراهانش را تا بیرون مشایعت کرد و بعد کم کم همه از اتاق ببرون رفتند. من در عالم خودم غرق بودم و صدای کسی را به درستی نمی شنیدم. دلم می خواست مادرم را بغل کنم و یک دل سیر گریه کنم . خانباجی جلو آمد و اسپند دور سرم چرخاند و روی زغال ها ریخت. چشم هایش پر از اشک شده بود. مرا بغل کرد و محکم بوسید و گفت: ماشاء الله عین ماه شدی الهی که خوشبخت بری انگار حالم را از چشمانم فهمید که گفت: مواظب باش گریه نکنی آرایشت خراب نشه یکم دیگه اذانه نمازت رو بخون مهمونا بعد اذان میان. هر وقت عاقد آمد میام دنبالت. دوباره رویم را بوسید و از اتاق بیرون رفت. راضیه که گوشه اتاق ایستاده بود جلو آمد و قربان صدقه ام رفت و گفت: منم باید برم پاشو سوره نور و دو رکعت نماز به نیت آرامش دلت و خوشبختی و عاقبت به خیری ات بخون. باز تنها شدم. نشستم و به تصویر خودم در آینه خیره شدم. گریه ام گرفت اما جلوی اشکم را گرفتم که سرازیر نشود. سوره نور و نمازی را که راضیه گفته بود را خواندم که صدای اذان کربلایی محمد از مسجد به گوش رسید. بالاخره شب شد. هر چه تاریکتر می شد تپش قلب من هم انگار بیشتر می شد. کم کم مردهایی که در حیاط خانه مشغول پخت و پز بودند به حیاط خانه همسایه رفتند. جشن زنانه در خانه ما بود و جشن مردانه در خانه همسایه. چون شب میلاد حضرت زهرا بود و ما هم خانواده مذهبی بودیم قرار بود مدح اهل بیت خوانده شود. از طرفی کادر می گفت که داماد یعنی احمد آقا به مادرش سفارش کرده بود که از ما بخواهند مجلس را بدون هر گناه برگزار کنیم. آقاجان خیلی از این حرف او خوشش آمده بود. احساس می کردم آقاجان به شدت راضی به این وصلت است و منتظر است زودتر اتفاق بیفتد. آقا جان چند سالی بود با پدر احمد آشنا بود و به قول خودش هیچ چیز پوشیده ای بین شان نبود. کم کم صدای مولودی خوانی و کف زنی از مهمانخانه که آن طرف حیاط بود به گوش رسید. ساعتی نگذشته بود که ریحانه همراه دخترش نجمه به اتاق آمدند. نجمه دوید و مرا بغل کرد. پشت سرش هم حمیده زن برادرم آمد. ریحانه گفت: این نجمه منو کشت بس که گفت منو ببر خاله رقیه رو ببینم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• از دور دلم راهی صحن حرم است🕌 من هرچه بیایم حَرمت، باز کم است✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• •] ⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣶⣶⣶⣤⡀ ⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⠛⣿⣿⣧ ⠀⠀⠀⢀⠀⠈⠻⣿⣄⣿⣿⣿⡇ ⠀⣶⣿⣿⣿⣿⣷⣶⣿⣿⣿⣿⡇ ⠀⠈⠻⠟⠛⠉⠉⠉⠉⣿⣿⣿⣇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣴⣶⣿⣿⣿⣿⣶⣶⣶⣤ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠸⣿⣿⣧⣿⣿⡟⠀⠹⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠉⠉⠀⠀⠀⠈⢿ ⠀⠀⠀⠀⣀⣤⣤⣶⣶⣦⣤⡀ ⣾⣷⠀⢸⣿⣟⣹⣿⡏⣿⣿⣿⡆ ⠈⠁⠀⠈⠙⠻⠿⠟⠃⣿⣿⣿⡇ ⠀⢶⣶⣶⣶⣶⣶⣶⣶⣿⣿⣿⡇ ⠀⠈⠙⠟⠛⠛⠛⠛⠛⠛⠛⠋ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣤⣶⣶⣶⠶⣶⣶⣄ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠉⠙⠉⠀⠀⢻⣿⣿⣧ ⠀⠀⠀⠀⠀⠠⣿⡦⠀⠀⠀⠀⠀⣸⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠀⠀⢀⣤⣀⣠⣿⣿⣿⡏ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠙⠿⠋⠁ ⠀⠲⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣷⣶⠄ ⠀⠀⠈⠙⠉⠉⠉⠉⠁ ⠀⣤⣶⣶⣦⣤⣤⣀⡀⣀⣀⣀⡀ ⠀⠈⠛⠛⠛⣩⣽⣿⣿⣿⡛⣿⣷ ⠀⠀⣠⣶⣿⣿⡟⠉⠀⠘⠿⣿⣿ ⠀⠸⠿⣿⡿⠛⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠉ ⣀⣀⠀⠀⢠⣴⣶⣶⡶⣶⣦⣀ ⢘⣇⠀⢸⣿⣏⢹⣿⡇⣿⣿⣿⡇ ⠉⠋⠀⠈⠉⠛⠛⠛⠁⣿⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣾⣿⣿⣿⣿⣿⠃ ⠀⠀⠀⠀⠀⠘⢿⣿⠀⢹⣿⣿⡄ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠻⣧⣼⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣴⣿⣿⣿⡃ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠉⣿⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⣿⡟⢡⢶⣶⣄ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⡇⢸⠀⣿⣿⣇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠛⠻⠟⠀⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣰⣿⣿⡿ ⠀⠀  ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠸⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠃ 🚩 به اشتراک بگذارید و نشر دهید... ♻️ 📎 | 📎 | آدرس تمامی کانال‌های ما(ایتا،تلگرام)                   •••👇👇👇••• 🆔 T.me/Asheghaneh_Halal 🆔 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🆔 Eitaa.com/Heiyat_Majazi 🆔 Eitaa.com/Rasad_Nama
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• باباژونم منُ اومده ایجا ☺️• زیالت کلدیم. 😊• بالای دوستام دعا کنیم🤲• قَبی بشیم.....💪• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‏‌با کسی ازدواج کن که قبل از تعهد به تو،متعهد به خدا باشه🌿 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•