eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💗𓆪• . . •• •• ‌‌ ~ سَهم‌تـٌوازبودن‌بآمَن قَلب‌ِمَن‌اَست..❤️ که‌ِجٌزتــٌو🪴 برا؎ِکَسی‌نِمی‌تَپد😌 . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 🔴 تا حالا به اینجوری نگاه کردی؟ 📌 نگاه به چادر با زاویه دید متفاوت 🎙 حاج آقای ماندگاری . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🍉عمرا اگه ميدونستي هندونه هم نر و ماده داره😳 ▫️اونايي که نر هستن، بزرگتر و بیضی شکل و کاملا آبدارن ▫️هندونه ماده، گرد و شیرینن . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 👈وقتی با هم دعواتون میشه؛ سعی کنید محل رو ترک کنید...✌️ 👈چون اگر اونجا بمونید ممکنه تمام شکسته بشه...😬 👈بعد از چند روز پشیمون میشید اما آب رفته به جوی بر نمیگرده...👉 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 کی گفته اینکه فرشته‌ها برای بچه‌هایی که دندونشون افتاده هدیه میارن، دروغه؟ اولین دندونم که افتاد خودم دیدم مامانم داشت یواشکی زیر بالشم شکلات میذاشت. :)☹️🙈 . . •📨• • 728 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به صورت غرق خوابش چشم دوختم. آهسته به روی موهای مرتبش دست کشیدم. می ترسیدم موهایش بهم بریزد اما نمی توانستم جلوی خودم را هم بگیرم. چند باری دستم را روی موهایش کشیدم و دوباره سرم را به خوردن آجیل گرم کردم. ساعت هنوز 11 و نیم بود. چشم‌هایم را به هم فشردم و به گندم زارهای روبرویم خیره شدم. کاش سرش روی پایم نبود و می توانستم چند قدمی راه بروم. کم کم پایم هم درد گرفت ولی نمی‌توانستم پایم را حرکت دهم یا از زیر سر او بردارم. دوباره به ساعت بند چرمی او چشم دوختم. یک ربع بود خوابیده بود. صدای پرنده‌هایی که روی شاخه‌های درخت ها نشسته بودند یا در حال پرواز بودند تنها صدایی بود که شنیده می شد. کمی آجیل در دهانم گذاشتم. تشنه‌ام هم شده بود. جوی آبی که از کنار درخت توت رد می‌شد بی آب بود. به ته ریشش دست کشیدم. از لمس صورتش لبخند روی لبم آمد. حس می‌کردم کار خلافی انجام داده‌ام. کار خلافی که بسیار شیرین هم بود. دستم که دوباره صورتش را لمس کرد احمد از خواب بیدار شد. لب گزیدم و سریع دستم را عقب کشیدم. احمد به رویم لبخند زد و نشست. به صورتش دست کشید و گفت: عجب خوابی رفتم. ساعتش را به سمتش گرفتم و گفتم: هنوز نیم ساعت نشده. احمد ساعتش را گرفت و به مچ دستش بست و گفت: همینم نباید می‌خوابیدم ولی وقتی گفتی بخواب نتونستم نه بگم. با دست به پای خواب رفته‌ام چند ضربه آرام زدم و گفتم: خسته شده بودین باید می‌خوابیدین. راه دوره با این وضع چه جوری می‌خواستین رانندگی کنید. احمد یاعلی گویان از جا برخاست. پیراهنش را مرتب کرد و به سراغ صندوق ماشینش رفت. کلمن آبش را بیرون آورد و چندبار مشتش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید. از جا برخاستم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: میشه یکم آب بدین تشنه مه احمد لیوان کلمن را بیرون آورد و گفت: به روی چشم ولی آبش گرم و البته مونده‌اس _اشکالی نداره خیلی تشنه‌ام لیوان را پر کرد و به دستم داد. تشکر کردم و کمی از آب نوشیدم. احمد وسایل را جمع کرد و پرسید: بریم؟ _بریم. صندوق عقب ماشین را بست و سوار ماشین شدیم. مسافت طولانی بود و چون دیر شده بود کمی پر سرعت رانندگی می‌کرد. اذان ظهر که تمام شد ماشین سر کوچه‌مان توقف کرد. از او خداحافظی و پیاده شدم. داخل کوچه شدم و در حیاط را کوبیدم. سر کوچه منتظر مانده بود تا وارد خانه شوم. برادرم محمد حسین در را باز کرد. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. از محمدحسین سراغ مادر را گرفتم و گفت همراه خانباجی و راضیه در مهمانخانه نشسته‌اند. چادرم را در آوردم و به مهمان خانه رفتم و جلوی در به همه سلام کردم. مادر کنار خودش برایم جا باز کرد و گفت: بیاتو دخترم. خوب بود؟ خوش گذشت؟ زیارت قبول. بین مادر و راضیه نشستم و با خجالت گفتم: ممنون آره خوش گذشت. خانباجی کمی هندوانه در پیش دستی گذاشت و تعارف کرد بخورم. پیش دستی را گرفتم و تشکر کردم. مشغول خوردن شدم و به صحبت های مادر و خانباجی گوش می‌دادم که راضیه آهسته در گوشم گفت: . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سی‌وششم احمد نشست و به صورتش دست کشید و گفت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به قیافه‌ات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر درگم نیستی درست میگم؟ با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم. آهسته پرسید: احساست چیه؟ راضی هستی؟ با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم: حق با تو بود... شاید بی‌شرمی باشه اینو بگم ولی از دیشب تا الان واقعا عشق‌رو تجربه کردم همونی که تو گفتی من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضی‌ام صورت راضیه از شادی شکفت و گفت: خدا رو شکر از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم. مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید: شما دو تا چی با هم پچ‌پچ می‌کنین؟ راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت: هیچی مادر جان داشتم حالش رو می‌پرسیدم. خانباجی با خنده و کنایه گفت: حالش پرسیدن نداره رنگ رخساره خبر می‌دهد از سرّ درون نمی‌بینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم. مادر گفت: خداروشکر که بچه‌ام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت. مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسه‌ای برداشت، به دستم داد و گفت: بیا دخترم این کیسه طلاهاته ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه. کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. مادر جعبه‌ای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت: اینم مال توئه با تعجب پرسیدم: مال من؟! در جعبه را باز کردم. پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود. مادر نشست و گفت: اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده. راضیه با خنده گفت: این احمد آقا چه کارا می‌کنه. خانباجی گفت: لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمی‌دونن خیلی خجالت کشیدم. مادر گفت: اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت راضیه گفت: چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی. نگاهم به درون جعبه بود. خیلی از محتویات درون جعبه را نمی‌دانستم چیست و به چه کار می‌آید. اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟ راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید: معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟ _من نمی‌دونم دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم می‌کنیم. _پس زیاد نباید باشه کی میرین جهیزیه بخرین؟ مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت: نمی‌دونم. به من باشه از فردا میرم بازار ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم جرأت هم نکردم به حاجی بگم. راضیه پرسید: مگه چی گفت؟ _گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم. گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی می‌خره. خانباجی با حیرت دست زیر چانه‌اش زد و گفت: وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟ _منم دیشب همینو به مادرش گفتم. بهش گفتم خدا رو شکر ما دست‌مون به دهان‌مون میرسه به دخترای دیگه‌مون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم ان‌شاءالله ولی مادرش گفت می‌دونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم. حتی گفت می‌دونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بی‌بضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره. من جرات نکردم به حاجی بگم چون می‌دونم ناراحت میشه . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به نقل از پیامبر(ص) فرمودند: از نشانه‌های جوانمردی و بزرگوار بودن هر انسان این است: همبستگی با دیگران در راه خدمت به جامعه💕 📗 عیون اخبار الرضا. ج۲. ص ۲۷ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ☝️وقتی کودک تلاش می‌کند، به جای اینکه یأس در دل کودکتان پدید آورید، بگذارید فرزندتان به اکتشاف و تجربه بپردازد. 👈 مثلا در بازی عروسکی که با کودک می کنید نقش اصلی را به او بدهید. و شاید او بخواهد معلم باشد 👌این کار موجب استقلال بهتر او می شود.😊 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👥 همه در امنیتِ شهر🌃 ببین خوابیدند😴 ⃟ ⃟•❔تو چرا در دلِ من😌 عاملِ آشوب شدی💚 سیدصادق رمضانیان ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1974» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
🔴 😍قابل توجه خانمها 😍🔴 درمان تیرگی پوست 😍👌 از زبان استاد خیراندیش رژیم انگور🍇 و ... دلیلش غلظت خونه‼️ براحتی من یه خانم ۵۰ ساله رو همینطوری رنگ پوستشو برگردوندم💃🙈 بزن رو لینک زیر نسخه کاملشو ببین👇 حکیم خیراندیش_درمان_تیرگی_پوست🍇 پیام سنجاق شده راهکار خفن جوش سرسیاهه 🎯 https://eitaa.com/joinchat/2905670023C25642b327b بزن روش تا پاک نشده🙈👆
📌کسی که بلغمی بشه ❌اول دچار مشکلات گوارشی میشه 😪 ❌بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره😖 ❌روز به روز بی انرژی‌تر میشه و دائما خسته است🥱 ❌دچار مشکلات جسمی و همچنین خلط پشت حلق میشه😵‍💫 📌عزیزانی که این مشکلات رو دارن یا میخوان بدونن مزاج بدنشون چیه روی لینک زیر بزنن تست مزاج شناسی بدن و مشاوره رایگان دریافت کنید https://formafzar.com/form/flk7j https://formafzar.com/form/flk7j