eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌به نجوایی💫 صدایم کن🪴 بِدان آغوش من😌 باز است...🥰᚛•• سهراب سپهری ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1276» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر صبحـ🌞 خــیال تـو را...|๑ با چاے سر می ڪشمـــ☕️ این یڪ چاے خیال پهلوست...|♡ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دریــ🌊ـــاے منے من غرق ام 🥰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌مردان زنانی را دوست دارند که خوش زبان ترند نه خوش سیماتر😉 خوش اخلاق باشین و خوش زبون😍♥️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏سه هفتست مامانمو ندیدم. درسته وقتی هست گیر میده و عصبیم میکنه ولی وقتی نیست انگار زندگیم خالیه. انگار یه تیکه از وجودم نیست. روزی که زانوش رو عمل کرد تا به هوش اومد، با اینکه کلی درد داشت، رو کرد بهم و پرسید: ناهار خوردی؟ تو یخچال خونه واست گذاشتم‌ها☺️😔 . . •📨• • 833 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• سجده بیاورید به شکرانه عاشقان امشب خدا دوباره علی آفریده است...✨💚 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• زیباست آقا، روزهای جشن‌هایت😍 گل‌های سقاخانه‌ و صحن و سرایت✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌‌وششم احمد صورتم را نوازش کرد و گ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با صدای احمد از جا پریدم. سریع اشک هایم را با آستینم پاک کردم و دست های خاکی ام را به هم زدم و تکاندم. تا خواستم به اتاق برگردم احمد روبرویم سبز شد. سر به زیر با صدای تو دماغی ام سلام کردم. جواب سلامم را داد و قدمی جلو آمد. پرسید: خوبی رقیه جان؟ سر به زیر به تایید سر تکان دادم. _این پشت چی کار می کنی؟ چرا دستات خاکیه؟ ... گریه کردی؟ جوابی ندادم که چانه ام را در دست گرفت و سرم را بالا آورد و گفت: ببینمت .... چی شده رقیه؟ دوباره آستینم را روی چشم هایم کشیدم و اشکم را پاک کردم. _دلت برای خانواده ات تنگ شده گریه کردی؟ سرم را بالا انداختم و گفتم: نه ... _پس چی؟ دردی چیزی داری؟ اتفاقی برات افتاده؟ سر به زیر گفتم: چیزی نشده احمد هر دو دستم را گرفت و با نگرانی گفت: رقیه ... جانِ احمد بگو چی شده با بغض گفتم: جانت سلامت ... چیز خاصی نشده ... _جانم رو قسم دادم چون فکر کردم برات مهمم نگاه به او دوختم و با صدای پر از بغضم گفتم: معلومه که جونت برام مهمه _ پس حرف بزن ... روی زمین نشستم و با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم. احمد هم روبرویم روی زمین چهار زانو زد. خسته بود و خستگی از سر و رویش می بارید. دلم برای نگاه خسته و منتظرش سوخت. لب باز کردم و گفتم: امروز گفتم پاشم یکم از کارا رو خودم بکنم. یک هفته است من اومدم این جا نمیشه که همه کارا رو شما بکنی ظرفا رو برداشتم بردم لب جوی شستم. دبه رو هم آب کردم هوسم کرد برم یکم تو روستا راه برم بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: یکم بالاتر رفتم دیدم یکی از اهالی اون بالا نشسته داره کهنه ها و نجاستای بچه اش رو توی جوی می شوره احمد با نگرانی و تعجب گفت: خوب؟! بینی ام را بالا کشیدم و با بغض و عصبانی گفتم: خوب نداره ... تو همون آبی که من ظرف شستم ازش آب خوردم و آب برداشتم باهاش غذا درست کنم و وضو بگیرم داشت نجاست می شست. حس می کنم دستام لباسام ظرفا هر جا آب ظرفا ریخته نجسه جز آب جو هم که این روستا آب دیگه نداره معلوم نیست چقدر نجاست تو این آب باشه بعد من این آب رو می خوردم و باهاش وضو می گرفتم _رقیه جان ... عزیزم آروم باش این جوری که تو میگی نیست این آب کُره ... پاکه _پاک نیست ... خودم دیدم داشت کهنه بچه می‌شست. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد خندید و گفت: قربون حرص خوردنات بشم ولی اشتباه می کنی _نخند احمد یادم میاد حالم به هم می ریزه _الهی خودم فدای حالت بشم ولی گوش کن ... این آب پاکه چون کُره آب جاری نیست چون از قنات میاد ولی کُر هست. آب کر هم تا رنگ و بو و مزه اش تغییر نکنه یا ذرات نجاست رو توش نبینی پاکه پس مصرفش مشکلی نداره این جا آب دیگه ای نداره همه آب مردم همینه مجبورن هم توی این آب نجاست بشورن هم از این آب برای خوردن استفاده کنن آب مردم چند تا روستا همینه _نجس هم نباشه کثیفه حالم به هم میریزه وقتی یادم میاد از این آب خوردم _حق با توئه کثیفه آلوده است ولی چاره ای جز مصرف نداریم کاش وقتی بهت میگم نمیخواد بری ظرفا رو بشوری لباس بشوری همه کارا رو خودم می کنم به حرفم گوش بدی _احمد من جیگرم کباب میشه وقتی این قدر خسته و کوفته میای خونه بعد جای استراحت تازه پا میشی کارای منم می کنی _تو همین که اومدی این جا خودش خیلیه دیگه کارم بکنی من از شرمندگی نمی تونم سر بالا بیارم _بهت گفتم بدم میاد هی ابراز شرمندگی کنی _خیلی خوب من ابراز شرمندگی نمی کنم تو بگو چی کار کنم تو حالت خوب باشه و راضی باشی _هیچی فقط اگه میشه از یه جا برام آب تمیز بیار بذار ظرفا و رخت و لباسا رو خودم بشورم دیگه لازم نباشه برم لب جوی احمد به صورت خیس اشکم دست کشید و گفت: باشه قربونت برم به بشکه ای که کنار دیوار بود نگاه دوخت و بعد از کمی تفکر گفت: من این بشکه رو برات تمیز می شورم فردا قبل اذان صبح میرم برات آب میارم اینو پر می کنم شما تو طول روز هر کار خواستی بکنی از این جا آب برداری خوبه؟ به تایید سر تکان دادم _دیگه چیزی نیست اذیتت کنه؟ با خجالت گفتم: چرا هست _چی قربونت برم؟ _خیلی سختمه هر دفعه تا مسجد برم که برم مستراح یا خونه همسایه ها مستراح ها هم نه در داره نه دیوار بلند نه سقف حتی سنگ هم ندارن اذیتم احمد ... کاش می شد یه دستشویی همین جا درست کنی حداقل در و پیکرش درست باشه سختمه هی برای دستشویی برم در خونه این و اون از اونورم هی باید بترسم یهویی یکی نیاد دیروز خونه همسایه یهویی سگ شون اومد سمت مستراح از ترس سکته زدم احمد با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: من که بنایی بلد نیستم به آقا غلام هم باید بگم اگه اجازه داد چشم یه کاریش می کنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌توجیه من🧐 این است❕ دلم مال خودم نیست😌 با قاعده عشق🥰 بخوان فرضیه ام را📝᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1277» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
. . اهـم اهـم👀 میـگم ڪھ . . .😍☝️ پـروفایـل کانال رو نـونوار کردیم گم‌مون نڪنید یوقت!😉💞🌿 . .
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مےپرسے: کدامین احساس در ؏ـشق شگفت‌انگیز است❓ مےگویم: "اَمنیت"💚 اینکه حس کنے کسے "قلبـ🫀ــت" را تنگ در آغوش مےگیرد نه دستانت را... . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌤ـح جمعه شده و باز سـلامـ✋🏻 باز بانام تـ❤️ـو شد صبح من آغــاز سلام😇 تو جوابـے بده برمن🙏🏻 که بگیرد از تــو😍 این مرغ دلــ💓ـم قدرت ‌پـ🕊ـرواز . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• من بے همے هیچ ندانم که کجایم اے از بر من دور ندانـم که 💚 🤲🏻 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دیشب بابام تعریف می‌کرد: بچه که بودم از تاریکی میترسیدم... الان که قبض برق میاد، از روشنایی میترسم 😐😢 . . •📨• • 834 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
ایتـــااااا را خدا آزاد کرد😌😂✌️
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• چشمهایت را ببند👀 به روزهای آمدنش بیندیش🕊 به گل‌هایی که روز دیدارش💐 در دست داری🌿 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌‌وهشتم احمد خندید و گفت: قربون حر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست روی دست احمد گذاشتم و پرسیدم: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ احمد نگاه به من دوخت و گفت: تا چی باشه به خاطر شرایطی که داشت حساس و زود رنج شده بود. دستش خالی بود و هر کاری نمی توانست بکند. مگر یک کارگر کشاورزی چه قدر حقوق داشت؟ همان که در می آورد را هم یا از سر زمین کمی میوه و صیفی جات بر می داشت یا از اهالی تخم مرغ یا شیر می گرفت. می دانستم پول زیادی در بساط ندارد و دستش خالی است. آب دهانم را قورت دادم و از خدا خواستم یاری ام کند هم حرفم را بزنم هم غرور مردم را خرد نکنم و او را نشکنم. _با آقا غلام صحبت کن اگه میذاره هم یه مستراح درست حسابی بسازی هم یه اتاق دیگه و بزرگتر درست کنی این اتاق خیلی کوچیکه و جامون تنگه _رقیه جان ما موقت اینجاییم. یکم تحمل کن _موقت یعنی تا کی؟ احمد نگاه به جایی غیر از صورت من دوخت و گفت: نمی دونم ... امیدوارم ان شاء الله زود اوضاع درست بشه از این جا بریم _موقت یا غیر موقت بالاخره چند وقت اینجاییم شما که میخوای با آقا غلام صحبت کنی برای مستراح اجازه بگیری اجازه اتاق رو هم بگیر می سازیم اگر موندیم زندگی می کنیم اگر نموندیم یک مسلمانی میاد ازش استفاده می کنه احمد از جا برخاست و گفت: بنایی که الکی نیست مصالح لازم داره... چند وقت کار داره من که بنایی بلد نیستم باید اوستا بنا بیاریم _می دونم احمد جان ... همه اینا رو می دونم احمد با شرمندگی،سر به زیر انداخت و گفت: من یه کارگر ساده ام الان نه حقوقم زیاده که از پس هزینه هاش بر بیام نه پس اندازی دارم بر فرض اگر خودمم بنایی بلد بودم بازم نمی تونستم خودم بسازم چون باید از کارم سر زمین بزنم و این جوری چند روز کار نمی کنم و درآمدی ندارم احمد به سمت اتاق رفت و من هم دنبالش رفتم. چراغ نفتی را روشن کرد و گوشه اتاق به پشتی تکیه داد. روبرویش نشستم که به گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: برات از سر زمین طالبی آوردم به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم: دستت درد نکنه زحمت کشیدی _زحمتی نبود. شرمندتم که بیش از این از دستم بر نمیاد.فردا صبح میرم ده بالا گیلاس چینی اگر شد میگم جای دستمزد بهم گیلاس و میوه بدن برات بیارم برای مستراح هم با آقا غلام صحبت می کنم ببینم اجازه میده یا نه _دستت درد نکنه احمد در اتاق نگاه چرخاند و گفت: ظرفا کجاست؟ سینی و چاقو بده طالبی رو ببریم سر به زیر گفتم: راستش ... اون قدر چندشم شده بود همه ظرفا رو گفتم نجسه بردم ریختم بیرون از خونه احمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت: عجب کارایی می کنی مگه تو توی آبی که ظرفا رو شستی خود نجاستا رو دیدی؟ اون آب پاکه به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زانوهایم را در بغل گرفتم و گفتم:پاک یا نجس فرقی نمی کنه من دیگه دلم بر نمی داشت تو اون ظرفایی که با اون آب شسته شده چیزی بخورم همه رو ریختم بیرون که بعدا با آب تمیز شسته بشه احمد نفسش را بیرون داد و گفت: خیلی خوب اشکالی نداره پاشو الان آماده شو بریم مسجد نماز بعد نماز خودم برات آب تمیز میارم ظرفا رو هم دوباره برات می شورم خوبه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست خودم نبود که سوال کردم: آب از کجا میخوای بیاری _از جوی آب دیگه _من دلم نمیره از این آب استفاده کنم _آب دیگه ای تو روستا نیست _مگه نگفتی قنات هست از قنات آب بیار احمد کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: عزیز دلم قنات دو تا روستا بالاتره تا من برم و برگردم آب بیارم نصفه شب شده اذیت نکن دیگه دلم برای خستگی هایش سوخت ولی دست خودم نبود. واقعا از این آب بدم می آمد. احمد تکیه از پشتی برداشت و کمی خود را جلو کشید و گفت: الان که شب میشه دیگه کسی سر جوی چیزی نمی شوره آب تمیزه من میرم از سر روستا برات آب میارم که مطمئن باشی تمیزه خوبه؟ هر چند ته دلم حس بدی داشتم ولی سر تکان دادم و گفتم: خوبه احمد از جا برخاست و گفت: پاشو بریم مسجد. از جا بلند شدم و گفتم: من وضو ندارم احمد کمی عصبی شده بود اما در حالی که سعی می کرد خودش را نگه دارد بد حرف نزند گفت: حتما دلتم نمیخواد با آب جوی وضو بگیری ... با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: دست خودم نیست ... بدم میاد آخه نمیشه تیمم کنم؟ احمد دبه خالی گوشه اتاق را برداشت و گفت: جایی که آب هست تیمم باطله بیا بریم اول روستا اونجا هم من دبه رو آب کنم هم شما وضو بگیری چادرم را سرم کردم و هم قدم با احمد راه افتادم شیخ حسین پیش نماز مسجد آمده بود و صدای اذانش در روستا طنین انداز شد. اهالی به سمت مسجد می رفتند و ما به سمت دیگر از این که احمد را از نماز اول وقت انداخته بودم عذاب وجدان داشتم ولی دست خودم نبود. انگار به آب روستا ویار پیدا کرده بودم. با هزار اکراه وضو گرفتم و زمانی که به مسجد رسیدیم نماز جماعت تمام شده بود و شیخ حسین در حال بیان احکام بود. قرار شده بود صبح های دوشنبه هم خانم ها دور هم جمع شویم و هم جلسه تلاوت قرآن داشته باشیم هم من احکام مخصوص خانم ها را بگویم. گوشه ای از مسجد مهر گذاشتم و به نماز ایستادم. بعد از اتمام سخنرانی و حال و احوال با اهالی به خانه برگشتیم. هوای اتاق گرم بود و دم داشت. گاهی بادی از سوراخ بالای سقف گنبدی به داخل می وزید. من در اتاق نشستم و احمد بیچاره ظرف ها را برد تا بشوید ظرف ها را که آورد بشکه بزرگ را از پشت اتاق برداشت و لب جوی رفت. بعد از ساعتی برگشت. چندین بار بشکه را با فاب (پودررختشویی) شسته بود تا تمیز شود. دلم برایش سوخت. تا از سر روستا آب آورد و بشکه را پر کرد نیمه شب شده بود. خسته و کوفته با لباس هایی که خیس شده بود وارد اتاق شد و دراز کشید. جلو رفتم و دست های زبر و خنش را بوسیدم و تشکر کردم کمی شانه هایش را برایش مالیدم که تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه بی زحمت شام بیار خیلی خسته ام صبح زودم باید برم ده بالا سیب زمینی های سرخ شده با تخم مرغ را از روی پیک نیک برداشتم و سفره را پهن کردم. بشقاب گوجه های خرد شده را هم در سفره گذاشتم و گفتم: کارت زیادی طول کشید اینا سرد شده احمد کنار سفره نشست و گفت: اشکالی نداره دستش را به سمت روسری ام دراز کرد و گفت: اینو در بیار دلم برای موهات تنگ شده به در باز خانه نگاه کردم و گفتم: نمیشه در بازه می ترسم با همه خستگی اش از جا برخاست. در را بست و گفت: از وقتی اومدی درست و حسابی ندیدمت همش روسریت به سرت و چادرت دور کمرت بوده حق با او بود. جز زمانی که موهایم را شانه می زدم دیگر روسری ام را در نمی آورم حتی در خواب مدام می ترسیدم کسی پرده را کناربزند و مرا بی حجاب ببیند. احمد آه کشید و گفت: دلم برای روزای خوشی که کنار هم داشتیم تنگ شده. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌باب ميل منى🥰 و محو تماشاى توام🌱 من اگر ميل تو😌 و باب تو باشم چه شود😉᚛•• طاهره داوری ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1278» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• جاے ساعت🕖 صداے "تـღـو"🎧 هر صبـ⛅️ـح بیدارم مےڪند😊 هراسے از چرخش عقربھ ها نیست🙄 بگذار صداے "تـღـو"🎼 مُدام زنگ بزند🔔 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• تفاوت سن چقدر مهمه؟ خانم بزرگتر باشه یا آقا...؟ چند سال تفاوت سن داشته باشند؟ هم‌سن باشن چی...؟ چندتا نکته: 💜 اول اینکه معمولا گفته می‌شه که خوبه آقا سه تا چهار سال بزرگتر باشه؛ اما این مساله رو نمیشه به همه تعمیم داد و لزوما کی چند سال از کی بزرگتر باشه‌، معنی خوشبختی نیست 💜 دوم اینکه معمولا هرچی فاصله سنی زن و مرد کمتر باشه احتمال بیشتر هست. چون دید افراد توی سن‌های مختلف متفاوته و نزدیک بودن سن می‌تونه زمینه تفاهم بیشتر و درک متقابل باشه 💜 سوم اینکه معمولا اینکه مرد از زن بزرگتر باشه نوعی توازن رفتاری بین دو طرف ایجاد می‌کنه و تعادل بیشتری توی وضعیت افراد و خانواده وجود داره 👆🌸 با توجه به موارد بالا در حالت عادی، بزرگتر بودن مرد با فاصله کوتاه، از همسن‌بودن بهتره و تفاوت سن در فرهنگ ما و از دید مشاوران ازدواج اهمیت داره 👇🌸 اما بطور کلی 💚 اصل تفاهم، به همفکری و سازگاری دو طرف هست و دختر و پسری که در سن ازدواج قرار دارند، مهمتر از اینکه با تفاوت سنی خاصی باشند، باید از نظر فکری در یک سطح قرار داشته باشند ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• باورکن دوستـ💕داشتنت دست من نیســـتــــ🤗 خب خودت بگرد🔎 ببین مـهــ‌🌸ـرت را کجاے دلـ♡・ᴗ・♡ـم انداخته اے😉🤔 💝 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• ⇩ روۍ ڪتـونـ👟ــۍ‌هات اینطـوری گلدوزۍ ڪن🧵🌸 و یھ استایـݪ دختــ😍ـرونھ و شیك بساز😌🤌 ⇧ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏پسرم پنج سالشه و مهد میبرمش. حرف 'ض' رو یاد گرفته و یه کلمه که اولش 'ض' هست یادش دادن... اومده میگه مامان 'ض' مثل 'آمن ضاهو'😂 هی میگم یعنی چی؟ میگه 'آمن ضاهو' دیگه دید نمیفهمم🤯🤯میگه امام رضا❤️ دیگه 'آمن ضاهوئه'😌 انقده خندیدیم.‌‌..😄 به ضامن آهو اوجوری میگفت😍 . . •📨• • 835 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪