عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصت نفسش را با آه بیرون داد و گفت: این
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتویکم
_مطمئن باش تو توی اون لحظه بهترین کارو کردی
مدارک تو کیف تو و دست تو بود.
تو می موندی دست ساواکیا به مدارک می رسید.
پس خودتو سرزنش نکن و مقصر ندون
اگه تو رو میگرفتن ممکن بود خیلی از علما به خطر بیفتن.
همیشه که شجاعت تو موندن و جنگیدن نیست
گاهی،شجاعت توی رفتنه
_کجا و کی دیدی آدم شجاع فرار کنه؟
_ببخشید اینو میگم ها ولی به نظر من اگه تو با اون همه چیزی که دستت بود می موندی و درگیر می شدی شجاعت نبود حماقت بود.
چون خیلی راحت چیزی که ساواکیا می خواستن رو با گرفتن تو به دست می آوردن و الان خیلی از علما و بزرگان که دارن مبارزه می کنن یا تحت شکنجه بودن یا این که حکم تیر یا اعدام شون امضا شده بود.
شاید فرارت به مذاق خودت خوش نیومده باشه ولی قطعا کار درستی بوده و به نفع مبارزه تموم شده
پس با این فکرای الکی خودتو داغون نکن
احمد آه کشید و گفت:
دیگه انگار نمی فهمم چی درسته چی غلط
فعلا که باید با شرایط کنار بیام تا ببینم خدا چی میخواد
احمد دوباره دراز کشید که گفتم:
خدا برای بنده اش بد نمیخواد
حالا هم یکم بخواب خستگیت دربره
سینی را کنار دیوار گذاشتم و چراغ را خاموش کردم.
کنار احمد دراز کشیدم و پرسیدم:
صبح میری سر کار؟
احمد دستش را از روی پیشانی اش برداشت و گفت:
نه .... میخوام اگر بشه برم شهر
_شهر برای چی؟
_شیخ حسین می گفت علما برای اعتراض به دستگیری حاج آقا واعظ طبسی و هاشمی نژاد و محامی بیانیه دادن.
اگه بشه فردا برم کسب تکلیف کنم
بازوی احمد را گرفتم و گفتم:
نه تو رو خدا ....
_نه تو رو خدا یعنی چی؟ چرا قسم میدی الکی؟
_خطرناکه احمد
اگه بری و اتفاقی برات بیفته چی؟
احمد به سمتم چرخید و گفت:
به قول خودت کسی منو با این ریخت و قیافه نمیشناسه
اتفاقی نمی افته نگران نباش
میخوام برم حرم اونجا بعد نماز ظهر اگه شد کسب تکلیف کنم
_خودت نرو
یه کاغذ بنویس بده کسی جات بره
احمد روی صورتم دست کشید و گفت:
میخوام اگه شد دیدن حاج بابامم برم.
خیلی وقته ازشون بی خبرم
_پس منم ببر
تا تو بری و برگردی که من از ترس می میرم.
_دفعه بعدی می برمت این دفعه نه
_اگه بری و دستگیرت کردن چی؟
_نگران نباش طوری نمیشه
_حالا چرا فردا؟ بذار یه روز دیگه برو
_فردا چون احتمال میدم شهر شلوغ باشه بهترین موقعیته
🇮🇷شادی روح طیبه شهید اندرزگو صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتودوم
احمد سکوت کرد و کم کم خوابید ولی من با دلشوره ای که به جانم افتاده بود نمی توانستم بخوابم.
خودم را از رختخواب بیرون کشیدم و گوشه اتاق نشستم.
وضو داشتم و مشغول خواندن نماز و دعا شدم و نمی دانم کی خوابم برد.
صبح با نوازش های احمد بیدار شدم.
صورتم را بوسید و گفت:
خانمْ گل چرا این جا خوابیدی؟
بدنم روی زمین خشک شده بود.
از جا برخاستم و گردنم را مالیدم.
_پاشو وقت داخل شده نمازت رو بخون.
چادر و روسری ام را مرتب کردم و خواستم دبه آب را بردارم که احمد گفت:
هم برات آفتابه رو آب کردم هم فانوس گذاشتم روشن باشه
خواستی بیای فانوس رو خاموش کن.
باشه؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
دستت درد نکنه. باشه
بالاخره از رفتن به مستراح مسجد و مستراح خانه همسایه ها راحت شده بودم.
کنار درخت وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
احمد داشت چای دم می کرد. تا من نماز صبحم را خواندم سفره را هم پهن کرده بود.
کنار سفره نشست و گفت:
بیا خانمم با هم صبحانه بخوریم.
چادرم را در آوردم و کنار سفره نشستم و گفتم:
چه قدر زود میخوای صبحانه بخوری.
نگاه به او دوختم و پرسیدم:
نکنه صبح به این زودی میخوای بری؟
احمد فقط لبخندی زد و به جای جواب دادن سرش را به درست کردن لقمه ای گرم کرد.
دوباره دلشوره به سراغم آمد و گفتم:
الان که خیلی زوده
حداقل بذار خورشید طلوع کنه بعد برو
احمد لقمه را به سمتم گرفت و گفت:
تا شهر خیلی راهه
_می دونم خیلی راهه ولی سه چهار ساعت که بیشتر نیست
تو بعد طلوع هم بری بازم قبل از ظهر می رسی مشهد.
الان نرو
_رقیه جان، خانم جان
الان یا بعد طلوع چه فرقی می کنه؟ بالاخره که باید برم.
_کاش رفتنت بایدی نبود.
حداقل تا طلوع بمون آروم دل من شو بعد برو
من همین الانش هم دلتنگتم هم نگران
احمد روی سرم را بوسید وگفت:
نه دلتنگ باش نه نگران
تا شب بر می گردم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی زین الدین صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜با توکل نیتی جانانه کن🙏
«انتخاب اصلح» این خانهکن👌🏼
ارزش و معیار خود در انتخاب📝
همجهت با رهبر فرزانه کن🪴
رنگ انگشتت که دارد شور عشق☝️🏼
خالصانه اندرین پیمانه کن🗳
قلب رهبر شاد کن با رأی خود😌
این تجلی بهر آن دُردانه کن❤️᚛••
فرهاد آخوندی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1291»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـحاست
وبخوانمرابهلبخند،بهنام😌👌🏻
تاباتوعزیزم
شودایامبهڪام😍
صبحاستوبیاڪهبهترین
واژهےعشـ💕ـق
بعدازتو
سلاماست
و #سلام استوسلام😇✋🏻
#صبحتونبخیر☕️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗳️◞•
•• #از_دل_اخبار ••
♦️ روش پیدا کردن صندوق رای نزدیک خودتان در ایتا
📳 داخل #ایتا، برو توی پیوی یک نفر
بزن رو سنجاق پایین صفحه
حالا بزن روی #موقعیت[location]
اینجا می تونی همه صندوق های رأی اطرافت رو ببینی🗳
البته موقعیت یاب گوشیت باید از ابتدا روشن باشه☺️
#نوبت_انتخاب | #امانت_امت
#دریای_حضور | #تنها_نرو
#نوبت_انتخاب | #انتخاب_مردم
#انتخابات_مجلس | #انتخابات
#حق_ملت | #مشارکت_حداکثری
#یازده_اسفند | #همه_می_آییم
.
.
◞انتخابات، مظهرحضورمردم◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟🗳️◞•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
؏ـشــ💚ــق را
#انتخاب خواهم کرد
روزهاے قشنــ🤍ــگ در راه است
سست هرگز نمےشوم وقتے
رأے من #قربهالےالله است❤️
#انتخاب_آگاهانه🗳🇮🇷
#دست_در_دست_هم🤝
#زمینهساز_ظهور_موعودیم💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗳️◞•
•• #از_دل_اخبار ••
🗳 عمو نوروز با چمدون توی راه بود
که در یک اقدام انقلابی، ننه سرما برگشت
تا رأی بده بعد بره!🥶
چیمون از ننه سرما کمتره⁉️😎
📝 در جمعهی مهدوی،
برگههای رای انتظار شما رو میکشند!
#نوبت_انتخاب | #امانت_امت
#دریای_حضور | #تنها_نرو
#نوبت_انتخاب | #انتخاب_مردم
#انتخابات_مجلس | #انتخابات
#حق_ملت | #مشارکت_حداکثری
#یازده_اسفند | #همه_می_آییم
.
.
◞انتخابات، مظهرحضورمردم◟
Eitaa.com/Rasad_Nama
•◟🗳️◞•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
دوست قشنگم 🌸برای عذر خواهی همیشه پیشقدم شوید، زندگی خودتان است بیهوده تلخش نکنید❌☺️
👈🏻 اگه مدت زیادی از دلخوری بگذره تبدیل به کینه میشه و راه آشتی کم کم مسدود میشه🥺
ب این میگن طلاق عاطفی💔
خوشگلا سعی کنید همیشه ب زندگی هاتون عشق و محبت و گذشت بپاشین💕
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دوازده سال پیش(سال سوم راهنمایی) من تو انتخابات شورای مدرسه کاندید شدم خیلیم زرنگ و درس خون بودم💼 خلاصه هرجور میشد تبلیغات میکردیم؛ یه روز یه فکری به سرم زد؛ از مامانم پول گرفتم و رفتم صدتا لواشک خوشمزه😋 گرفتم هزارتومن😳 به کل سال اولیا و دومیا دادم و گفتم باید به من رای بدین! روز رای گیری که رسید، اونایی که نشسته بودن پشت میز رای بگیرن از بچه های هم کلاسیای خودم بودن؛ منم با یکیشون هماهنگ کردم، رفتم زیر میز و از اونجا هرکس میومد کاغذ رایشو بگیره پایین مانتو شو میکشیدم که منو ببینه😂 و آروم میگفتم به من رای بده؛ جوری که معلما متوجه نشن! از قضا کل مدرسه بهم رای داده بودن😌 خودمم به خودم رای دادم و شدم رییس شورا😁😂 اون روز یکی از معلمامون که از قضیه لواشک دادن من خبر داشت، توی سالن منو دید و با لبخند گفت: کارد بخوره به اون شکماشون بالاخره لواشکا کار خودشو کرد😅 موقع برگشتن به خونه یه حسی داشتم در حد نماینده مجلس😎
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 846 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام زمان(عج) فرمودند:
فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِکُم و
لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخبارکُم
ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم
و هیچ چیز از احوال شما بر ما
پوشیده نیست🌿
📗 بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتودوم احمد سکوت کرد و کم کم خوابید
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوسوم
با این که احمد دور دور شده بود و حتی سایه اش هم دیگر در دیدم نبود ولی ایستاده بودم و مدام برایش آیه الکرسی می خواندم.
قبل از رفتنش آن قدر او را بغل گرفتم و خودم را محکم به او فشردم که شکمم درد گرفته بود.
از رفتنش دلشوره گرفته بودم و می ترسیدم تا برگردد از دلشوره جان دهم.
مدام زیر لب آیه الکرسی می خواندم و سعی می کردم با انجام کارها سرم را بند کنم ولی بی فایده بود.
امید داشتم با جلسه دوره قرآن که امروز داشتیم دلم آرام بگیرد.
کارهایم را کردم و در اتاق را بستم و به مسجد رفتم.
مشغول جارو کردن مسجد بودم که کم کم خانم های روستا آمدند.
با آمدن شان جارو را از دستم گرفتند و نگذاشتند من جارو بکشم.
خودشان مسجد را جارو کردند و تا همه جمع شوند به صحبت نشستیم.
این که من از شهر آمده بودم برای شان جالب بود.
از خانه مان در شهر می پرسیدند، از پدر و مادر و خواهر برادر هایم از شغل احمد در شهر و ....
کم کم تلاوت قرآن را شروع کردیم.
خانم های مسن که سواد قرآنی هم نداشتند و فقط گوش می دادند و جز یکی دونفر ده نفر دیگر به سختی می توانستند قرآن بخوانند.
بعد از تلاوت یک جزء از قرآن برای شان در مورد آفرینش حضرت آدم و حوا گفتم.
احمد گفته بود هر جزئی که می خوانیم یکی از داستان های قرآنی همان جزء را برای شان تعریف کنم و بعد کمی از احکام غسل برای شان گفتم.
خانم های مسن مدام زیر لب استغفرالله می گفتند و جوان تر ها در خلال هر مساله شیطنت می کردند و بحث را به حاشیه می کشیدند.
به آن ها گفتم که ما حمام ساخته ایم و هر وقت لازم بود برای غسل به خانه ما بیایند و به خاطر پول حمام و دور بودن راه غسل واجب شان را به تاخیر نیندازند.
با داخل شدن وقت نماز ظهر خواستم به نماز بایستم که متوجه شدم دو سه نفر از خانم ها در ایام عادت ماهانه اند و به خاطر جلسه به مسجد آمده اند.
سعی کردم با روی خوش طوری که ناراحت نشوند به آن ها بگویم که حضورشان در مسجد حرام است و هر چه سریعتر از مسجد خارج شوند.
یکی از آن ها گفت:
رقیه خانم ما شنیده بودیم اگر ضرورتی باشه میشه وارد مسجد بشی و مشکلی نداره
الانم این که ما بیاییم از شما احکام یاد بگیریم ضروری بود.
در حالی که دلم برای نمازم می جوشید لبخند زدم و گفتم:
بله درسته گاهی ضرورتی پیش میاد مثلا وسیله ای توی مسجد دارین که اگر برش ندارین از بین میره و کسی دیگه نیست جای خودتون بفرستین یا کسیو فرستادین ولی پیداش نکرده خودتون فقط می دونین کجاست این جا رو میگن برای این که اون وسیله تون از بین نره وارد مسجد بشید بدون این که تو مسجد توقف کنید و بمونید سریع وسیله تون رو بردارید بریدوگرنه اصلا تو این ایام نباید وارد مسجد بشید
دیگری گفت:
خوب رقیه خانم گاهی ضرورتای دیگه هم هست.
مثلا من بابام که از دنیا رفت مریض بودم ولی به خاطر مراسمش و غذا و پذیرایی مجبور بودم بیام مسجد.من صاحب مجلس بودم نمی شد که تو
مجلس بابام نباشم و خدمت نکنم
لبخند زدم و گفتم:
خدا پدرتون رو بیامرزه
درسته شما صاحب مجلسی باید باشی ولی اگر جای عادت ماهانه سر تا پات گلی بود کثیف بود پا توی مجلس ختم میذاشتی؟
_معلومه که نه
_اینم مثل همونه یه آلودگیه که درسته دیده و فهمیده نمیشه ولی با حرمت و شأن و منزلت مسجد که خونه خداست منافات داره
دیگری گفت:
پس رقیه خانم ما وقتی عذر دایم چه جوری تو جلسات شرکت کنیم؟
کمی فکر کردم و گفتم:
اگر موافقید جای مسجد جلسات رو توی خونه هامون بگیریم. هر هفته خونه یکی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی باکری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوچهارم
با تردید به من نگاه دوختند که گفتم:
این طوری هم خونه هامون پر از نور و برکت قرآن میشه هم کسایی که عذر دارن از جلسه جا نمی مونن
نفر اول که تایید کرد بقیه هم به تایید سر تکان دادند و قبول کردند و نفر اول اعلام کرد که هفته دیگر در خانه او برگزار بشود.
چند نفری خداحافظی کردند و رفتند و بقیه بعد از خواندن نماز رفتند.
به خانه برگشتم و کمی نان و پنیر خوردم.
حسابی گرسنه شده بودم ولی با دلشوره ای که با بازگشتم به خانه دوباره زیاد شده بود نمی توانستم زیاد بخورم.
تسبیح به دست گرفتم و روی تشک دراز کشیدم و ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب» زمزمه می کردم.
هر چه سعی هم کردم از دلشوره خوابم نمی برد
تا خود غروب عین مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودم.
زیر پیک نیک را خاموش کردم و وضو گرفتم تا برای نماز به مسجد بروم.
احمد گفته بود تا شب بر می گردد.
از اتاق بیرون رفتم، زیر درخت نشستم و درحالی که مدام صلوات می فرستادم چشم به راه دوختم.
با صدای اذان شیخ حسین از جا برخاستم و به مسجد رفتم.
در آن تاریکی مدام چشم می چرخاندم تا شاید احمد را بین اهالی پیدا کنم ولی نبود.
در رکوع دوم نماز عشاء بودیم که صدای الله اکبر احمد را شنیدم که از شیخ حسین می خواست رکوع را بیشتر طول بدهد تا او هم بتواند اقتدا کند.
با شنیدن صدایش لبخند روی لبم آمد و دلم آرام گرفت.
بر خلاف همیشه دلم می خواست امشب شیخ حسین منبر نرود و سخنرانی نکند اما او منبرش را رفت و من هیچ نفهمیدم که چه می گوید فقط حس می کردم طولانی است و دیگر دارم طاقتم را از دست می دهم.
بعد از اتمام سخنرانی کم کم مسجد خلوت شد و من مثل همیشه سر جای همیشگی ام بیرون مسجد منتظر احمد ایستادم ولی انگار امشب حرف های او با شیخ حسین تمامی نداشت.
از خستگی روی زمین نشستم.
چرا نمی آمد؟
چرا حرف های شان را برای بعد نمی گذاشت؟
نمی دانست من چه حالی دارم وچه قدر دلتنگش شده ام؟
از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم
🇮🇷هدیه به روح مطهر سید مصطفی خمینی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜نقشِ او🥰
در چشمِ ما🥲
هر روز🗓
خوشتر میشود..✋🏼᚛••
سعدی ✍🏼
[پ.ن: اشک های یک خبرنگار
هنگام رای دادن رهبر انقلاب]
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1292»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دفترصبـ🌤ـح
از سطرےشروع میشود
ڪه بنـام بزرگ تـــ💚ـو
تڪيهڪردهاست😌☝️🏻
به نام تو﷽
اےخـداے صبحـ⛅️
اے خـداےروشنــ✨ـے
اے خـداے زنــدگــــ🌈ـے
#سلام_صبحتون_بخیر
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
اشتباهاتدخترانه1:
توی دوران پیش از ازدواج
بعضی فکرها و رفتارها
میتونه ما رو
دچار تصمیم نادرست کنه
گروهی از این اشتباهات
🎀 بیشتر مخصوص دخترهاست و
#دخترها باید مراقب باشند....
_ به چند موردش اشاره میکنیم_
💛 یک. #تصور_سن
اگه تا یک سنّی ازدواج نکردین و
حالا فکر می کنین دیر شده و دیگران
شما رو زیر ذره بین قرار دادند،
میتونه شما رو به این اشتباه بندازه که
فورا و بدون فکر، به اولین خواستگار،
بله بگین... در حالیکه زیادند افرادی که
توی سن بالا، ازدواج خوب و موفق دارند...
💛 دو. #مقایسه
مقایسه، همیشه کار رو خراب میکنه!
اگه دائم خواستگارهاتون رو با هم یا
با افرادی که اطرافتون هستند مقایسه
کنین، مطمئنا نمیتونین تصمیم درستی
بگیرید... شرایط افراد با هم متفاوته...
💛 سه. #غمبستگی !
اگه از آن دسته آدمهایی هستین که
دو دستی به غم و غصه یا گذشتهتون
چسبیدین، از این کار دست بردارین...
اگه بهر دلیل موقعیتهایی رو در گذشته
از دست دادین، دیگه بهش فکر نکنین!
شاید براتون اتفاق بهتری در راه باشه...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
و در حالے که
#تـو بــ🌧ـارانے
چگــــونه قلبــ💓ــم
شـکـوفــ🌸ــه نزنــــد؟
#شنبهتون_غرق_باران_عشق☔️😍
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 زمان انتخابات نمایندگان مجلس بود؛ یه روز مامانم زنگ زد و از آنجائی که من تو ستاد بودم شماره ی همراه کاندیدای نماینده مجلس رو که پست مهمی هم داشت🤑 ازم خواست. منم بدون کنترل شماره دقیقا بخاطر تشابه اسمی، مسئول یه قالیشوئی(!) با این آقای کاندیدددد🙃 شماره مسئول قالیشویی رو فرستادم. از آنجائی که دم عید بود و سر هر دو مسئول شلوغ😬🤣، مامانم هی تماس میگرفته و ایشون جواب نمی داده؛ به من ماجرا رو گفت؛ منم گفتم با پیامک درخوستها تونو بنویسین🤣 از قضا مشکل سربازیه داداشم، بازنشستگی پدرم، درخواست وامش همه و همه رو به قالیشوئی میفرستاده🥴
بعد که رفتم خونه، گفت من دیگه به این آقا رای نمیدم، اطرافیانمم نمیذارم😤
در صورتی که کلی سفارششم به کاندید کرده بودم، حقو بهش دادم🤭 پیاماشو خوندم کلا بی جواب! شماره رو دیدم ایرانسله و تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم😂
فقط نمیدونستم چطور ازش بخوام سیم کارتشو بسوزونه، کل زندگیشو کف دست قالیشوئیه گذاشته بود🤣
بنظرتون امکان داره بازم بهم اعتماد کنه؟!!😝
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 847 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
با خدا رفاقت کن...💚🪴
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام رضا(ع)
محبت کردن و دوستی با مردم را
ارزشمند میدانستند و
میفرمودند:
اساس دانایی، بعد از
ایمان به خدا، جلبِ
دوستی مردم است 🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتوچهارم با تردید به من نگاه دوختند
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوپنجم
هر چه منتظر ماندم انگار صحبت های شان تمامی نداشت.
با چشم های خیس اشک خودم تنها به سمت خانه راه افتادم.
جرات نداشتم تنهایی وارد اتاق تاریک شوم.
همان جلوی در نشستم و با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم.
انتظار داشتم احمد هم مثل خودم دلتنگ شده باشد و سریع پیش من بیاید.
در این روستا که من کسی غیر او نداشتم و همین مرا به شدت به او وابسته کرده بود.
از دور سایه کسی را دیدم که به سمت اتاق می آمد.
احمد بود و با دیدن من به سرعت قدم هایش افزود.
دلم کمی ناز کردن می خواست برای همین با دیدنش به پشت اتاق رفتم و نشستم.
صدایش را شنیدم:
خانم خوشگله ...
رویم را به سمت دیگری کردم.
کنارم ایستاد و سلام کرد.
بدون این که نگاهش کنم جواب سلامش را دادم.
کنارم نشست و گفت:
چرا نموندی با هم برگردیم از مسجد؟
جوابی ندادم.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:
الان چرا اومدی این پشت؟ چرا نرفتی تو اتاق؟
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
چون از تاریکی اتاق می ترسم.
تو هم که حرفات با شیخ حسین تمومی نداشت مجبور شدم خودم تنها برگردم.
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
شما به بزرگواری خودت ببخش
یه مساله مهمی بود ....
_منم برات مهمم؟
با تعجب خیره ام شد و گفت:
این چه حرفیه می زنی عزیزم؟ معلومه که تو برام مهمی
تو همه زندگیمی
_می دونی از صبح تا الان چه حالی داشتم؟ چه قدر دلتنگت بودم؟
می دونم کارت مهمه حرفات مهمه
ولی حداقلش انتظار داشتم یه دقیقه بیای پیش من دلم از دیدنت آروم بگیره
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حمید باکری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوششم
احمد دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
آخه شیرین من، به من حق بده
من اگه میومدم پیشت اون قدر دلتنگ و بی تابت بودم که دیگه نمی تونستم ازت دل بکنم برم پیش شیخ حسین
برای همین مجبور شدم روی دلم پا بذارم اول برم پیش شیخ حسین که بعد با خیال راحت و بدون دغدغه بیام پیشت.
می دونم از صبح نگرانی کشیدی حالت خوب نبوده
ولی حال منم دست کمی از تو نداشته.
تو همه وجودمی که من تو رو تنها تو این روستا ول کردم و رفتم.
تمام مدت دلم مشغول فکر و ذکر تو بود و دعا می کردم به خاطر تو هم که شده سالم برگردم
خدا رو شکر الانم پیش همیم
جای اخم و تخم کردن یکم روی خوش نشون بده که از صبح دلم برای خنده هات تنگ شده بود.
اخم و گریه اصلا بهت نمیاد
دلم میخواد هر وقت می بینمت لبت خندون باشه چون با خنده های قشنگت همه خستگیام در میره
من همه تلاشم رو کردم زود برگردم اگه دیر کردم و نگرانت کردم تقصیر من نیست تقصیر داداشت بود.
با تعجب پرسیدم:
داداشم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... محمد امین گفت یکم امانتی هست باید برات بیارم لازم داری
نمی دونم چیه ولی یک گونی بزرگه
تا به دستم رسوند و آوردمش طول کشید.
از جا برخاستم و با خوشحالی گفتم:
وسایلامه.
کو گونی رو کجا گذاشتی؟
احمد هم از جا برخاست و گفت:
گذاشتم تو اتاق
با خوشحالی به سمت اتاق رفتم و درش را باز کردم.
احمد با خنده پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:
فکر کنم گفته بودی از تاریکی اتاق می ترسی
کنار در ایستادم و گفتم:
نه وقتی که شما هستی و قراره چراغو روشن کنی
تو تاریکی تنها بودن ترسناکه وقتی تو باشی هیچ ترسی وجود نداره
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی باکری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜دنیا دوباره با حماسه روبرو شد😎
یک رأی ما، یک تیر بر قلب عدو شد🎯
ایرانیان قهرمان سنگر به سنگر🗳
طی کرده اند این جاده را همراه رهبر❤️
در جبهه ی ایمان ما لطف حبیب است🌱
نَصْرُ مِنَ الله آمد و فَتْحٌ قَریِب است👌
جمهوری اسلامی ایران، عزیزان🇮🇷
با اقتدار بیشتر آید به میدان🧩᚛••
محمود تاری(یاسر) ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1293»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـح یعنے
با قنارے همصدا🕊
عاشـ💕ـقے را نغمہے باران ڪنے
خود بخندے😊
و لب پرخندہ را👌🏻
هدیہاے بر جمع دلـ😍ـداران ڪنے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تا دستــ🖐🏻ــت را مےگیرم
بے اختیار
دست مےکشم
از تمـــــام دنـیـــــــا 😌
#دنیاے_من_تویے💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•