eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ ‌شب یلدا بهش بگو؛ •پاییز رسید تا دچار تو شوم🍁 •باران بزند که بی‌قرار تو شوم⛈ •هر روز بکاری به دلم دانه‌ی عشق❤️ •یلدا که شود باز انار تو شوم🍉 ⸤ حسین شادمهر ⸣ . 𐚁 بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما ╰─ @asheghaneh_halal . 💍 ⏝
چه قدر به حرف همسرت گوش میدی؟ - @Panahian_ir.mp3
1.68M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📍چقدر به حرف همسرت گوش میدی؟ ➕ نمونه‌ای از رفتار امام باقر ع 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ ‌یه جمله تو عربی هست که میگه: ‏«يا ليت العناق يُرسل😘» «کاش‌میشد،آغوش‌را [همچو‌ن‌نامه]💌 سوی‌دیگری‌فرستاد!🫂🤍» ⊰ | . 𐚁 منبع قربون صدقه ╰─ @asheghaneh_halal . 💌 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ╮یلدا یعنی •تو این فصل سرد، من بیشتر از همیشہ‌‌‌ بہ‌‌‌ آغوش گرمت نیاز دارم ..♡ •من تو رو یک دقیقه بیشتر از همیشہ‌‌‌ دوست دارم •یک دقیقہ‌‌‌ بیشتر دورِ اون چشمای خوشگلت میگردم .. •یک دقیقہ‌‌‌ بیشتر از همیشہ‌‌‌ میتونم داشتہ‌‌‌ باشمت، آخہ‌‌‌ تو هر دقیقہ‌‌‌ داشتنت خیلی قشنگہ‌‌‌، آخہ‌‌‌ تو شیرین ترین یلدای منی، نباشی یلدا بہ‌‌‌ چہ‌‌‌ دردِ من میاد؟ √ تو وقتی اومدی تو زندگیم یہ‌‌‌ نفر بودی ولی الان هَمـ∞ـہ‌‌‌ کَسَمی .. من یلدا و یلداها رو با تو میخوام🌹 یلدات مبارک دردونہ‌‌‌‌ی قلبم! :)🍉📜♥️╭ | | °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @Asheghaneh_Halal 🛵 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ «کمْ مخواه از عَطای بسیارش...» . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ ‌فال حافظ📖 که بگیرند⚡️ همه می فهمند..🧐 ' کار عاشق😍 فقط ای کاش به یلدا🍉 نرسد..💔' | | . 𐚁 بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما ╰─ @asheghaneh_halal . 💍 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوهفتاد با دست،محکم تخِت سینه ی مانی میکوبم و به عقب،
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی میگوید +:چرا اینقدر نگرانی؟؟ :_قول و قرارام یادت رفته؟؟ به نیکی..به عمووحید... من قول دادم،قول مردونه ! مانی با امید میگوید +:نگران نباش مسیح... باور کن میتونی نیکی رو عاشق خودت بکنی...اگه نیکی هم تو رو بخواد،دیگه قول و قراری بینتون نمیمونه... احساس سرخوردگی در تمام سلولهایم جاریست.. هیچوقت در عمرم تا این حد،احساس حقارت نکرده بودم :_چه خوشخیالی تو مانی...یه نگاه به من بنداز...نیکی چرا باید عاشق یکی مثل من بشه.. +:مسیح به من گوش بده.. تو میتونی مثل یه فرمانده جنگی، مدیریت کنی و خیلی راحت،قلب نیکی رو تصرف کنی... تو خانمها رو نمیشناسی به همین خاطر من با کمال میل حاضرم کمکت کنم.. ولی اول باید خودت بخوای..میخوای یا نه ؟ کلافه پشت به مانی میکنم و از او دور میشوم. صدایش از پشتسرم میآید. +:اگه دوسش داری پاش وایسا..مردونه،پای خواهش دلت وایسا.. به قول عمووحید ادم نباید مشمول الضمه‌ی قلبش بشه... میشنوی صدامو فرمانده؟؟ *نیکی* مشتاق به صورت زنعمو خیره شده‌ام. زنعمو میگوید :_آره دیگه..واسه همین غدبازیهاش هیچ وقت نذاشت واسش تولد بگیریم.ده ساله که شد گفت دیگه من بزرگ شدم و مرد شدم و این حرفا..حتی یه کیک تولد ساده نتونستیم براش بگیریم.. بین خودمون باشه،من با این هیبت،خیلی از مسیح میترسم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میخندم. زنعمو ادامه میدهد :_ولی امسال شرایط فرق میکنه.. تو امسال کمکم میکنی که یه تولد بزرگ براش بگیرم و همه رو دعوت بکنم،آره؟ نمیدانم چه بگویم. به شدت در محظور قرار گرفته‌ام. از طرفی نمیتوانم دست یاری زنعمو را رد کنم و از طرف دیگر مطمئنم مسیح از این کار خوشش نمیآید. +:آخه زنعمـ...یعنی آخه مامان‌جان...وقتی خودتون میدونین از این کار خوشش نمیآد... :_آخه دخترم..من مطمئنم اگه تو بهش بگی نه نمیگه... من دوست دارم واسش یه جشن خوب بگیرم. صدای محکم و مردانه‌ای از ورودی آشپزخانه میآید :نه هراسان برمیگردم. مانی در چهارچوب در ایستاده :مامانجان وقتی میدونی دوست نداره،چرا به نیکی اصرار میکنی ؟ از این بچه‌بازیا و سورپرایز و این چیزا خوشش نمیآد..امسالم براش فرقی نداره با پارسال.. زن گرفته،سند تحول بنیادین که امضا نکرده.. زنعمو با ناراحتی سرش را پایین میاندازد. با لبخند،از مانی قدردانی میکنم و میپرسم :مسیح کو؟ مانی به طرف یخچال میرود و میگوید: رفت قدم بزنه... به سرعت به طرف ورودی میروم. نگاهی به بیرون میاندازم. قامت بلند مسیح را در تاریکی انتهای حیاط میبینم. از اتاق،کت مسیح را برمیدارم و با قدمهایی بلند خودم را به آشپزخانه میرسانم. +:آقامانی..هوای بیرون سرده... میشه این کت رو بدین بهش؟ مانی با شیطنت میخندد :چرا خودت نمیبری؟خوشحالتر میشه که... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با خجالت گوشه‌ی روسری‌ام را مرتب میکنم و میگویم:آخه سگتون...یه کم میترسم... مانی کت را از دستم میگیرد و به طرف ورودی میرود. دستش را روی دستگیره میگذارد،چشمکی میزند و میگوید:ممنون... نمیدانم تشکرش برای چیست.. هرچه که هست حالا من مانده‌ام و پسربچه‌ی لجبازی که سه شب بعد تولدش است و از سورپرایز خوشش نمیآید.. به نظر میرسد فرصت خوبی باشد برای آشتی‌کنان پدرها! *مسیح* بین درختهای قطور و کهن سال خانه‌ی پدری قدم میزنم. ذهنم درگیر است. مشغول حرفهای مانی،رفتارهای نیکی و تپشهای تند قلبم... چرا حتی به زبان آوردن نامش ضربان میدهد به جانم...نبض میبخشد به زندگی‌ام... کلافه‌ام..مرددم... صدای خشخش برگها پشت سرم باعث میشود برگردم. مانی روبه‌رویم میایستد. :_بیا،شاهد از غیب رسید... و کتم را به سمتم میگیرد. +:شاهد؟؟ دست راستم را داخل آستین میکنم و به مانی زل میزنم. :_آره..نگفتم نیکی هم بهت فکر میکنه؟ آستین چپم را میپوشم و به طرف مانی برمیگردم. با شیطنت ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید :_خانمت فرستاد.. گفت هوا سرده... گرم میشوم. در سردترین روزهای اسفند،از درون گر میگیرم و لبخندی روی لبهایم شکوفه میکند. همقدم با مانی به طرف خانه میرویم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . در سکوت،به خشخش برگهای خشک زیر پاهایمان گوش میدهیم و به سقف پرستاره‌ی بالای سرمان نگاه میکنیم. صدای باز و بسته‌شدن در خانه میآید. نیکی،پالتویش را روی شانه‌اش انداخته و چند قدم به طرف ما میآید. با ترس نگاهی به پشت سرمان میاندازد. میگوید:پسرعموهــــا... بیاین شام آماده است..مامان گفتن زودتر بیاین.. به چند قدمی‌اش میرسیم. مانی با تعجب میپرسد :مــامــــان؟؟ نیکی گوشه‌ی شالش را در دست میگیرد:آره..مامانشراره.. با لبخند و ستایش نگاهش میکنم. مانی سقلمه‌ای به پهلویم میزند : اینم دومین نشونه.... سرم را بالا میبرم و به آسمان صاف نگاه میکنم. یعنی میشود حق با مانی باشد؟ ★ دکمه‌ی آسانسور را میزنم. دربها بسته میشوند. نیکی کنارم رو به آینه ایستاده. بین پرسیدن و نپرسیدن،بین فهمیدن و نفهمیدن...میترسم از جوابی که قرار است بشنوم.. گاهی بهتر است شبیه کبک سرت را زیر برف بکنی... با خودم کلنجار میروم. بدون اینکه نگاهش کنم،میپرسم : _این پسره... از این پسره چه خبر؟؟ نیکی با تعجب نگاهم میکند:کی؟ آب دهانم را قورت میدهم. اما برای پشیمانی کمی دیر شده.. :_همین دوست عمووحید...این پسرهی لوس که خواستگارت بود... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ هدیه ای از جنس کلمات📨 💍 من از شما چفیه و انگشتر نمیخوام ✨صحبت های خانم کارگردان در دیدار اخیر رهبر انقلاب با بانوان💞 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1558 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
"من سوء حظي نسيـت أن الليل طويل و من حسـن حظك تذڪـرتك حتـِے الصباح..." از بخـتِ بدم از یاد بردم ڪـہ شـب چہ طولانی‌ست🥲 و از بختِ خوبت تا صـبح بہ یـادت بودم...❤️🙂 🍃🌸| @asheghaneh_halal